نگاهي به نمايشنامه «بانويي از تاكنا»
وقتي يوسا نوشتن ميآموزد
نسيم خليلي
ماريو بارگاس يوسا سالها آدمها را از سرزمينهاي مختلف به جهان داستان و رمان برد، به «سالهاي سگي» برد، به «سور بز»، به «جنگ آخرالزمان»، به «گفتوگو در كاتدرال» و با همين داستانها جاودانه شد اما در اين ميان خودش گفته است كه بيشتر از اينكه رماننويس بشود بايد نمايشنامهنويس ميشده است اگر كه در پرو به دنيا نيامده بود: «من بيشتر ميتوانستم نمايشنامهنويس باشم تا رماننويس. اما اينطور نشد؛ در آن زمان فعاليتهاي تئاتري در پرو بسيار محدود بود و نوشتن براي تئاتر عذابآور.» اين گفتوگو را در مقدمه كتابي ميتوان خواند كه يكي از زيباترين نمايشنامههاي دنيا را به مخاطب خويش هديه كرده است: «بانويي از تاكنا»، روايتي جامعهشناسانه و روانشناسانه و ابريشمين ناظر بر فرهنگ و تاريخ و فولكلور و مهمتر و قشنگتر از همه آموزههايي از نويسندگي از اين رو كه ماريو خود در اين نمايشنامه حضور دارد، صداي قلب تپندهاش را ميشود شنيد، صداي قلمش را كه روي كاغذ كشيده ميشود، او بليساريوي اين روايت است كه در تلاش براي نوشتن داستاني عاشقانه به گفتوگو با آدمهاي زندگياش ميرود، ماماني كه پيرزني صدساله است و مادربزرگ كارمن، پدربزرگ پدرو، آگوستين و بقيه؛ مترجم كتاب، ليلا حسينرشيدي در مقدمه كتاب تصريح ميدارد كه «در نمايشنامه بانويي از تاكنا يوسا خودزندگينامه و نمايشنامه را تلفيق كرده و واقعيت و تخيل را درهم آميخته است. در واقع، او خاطرات دوران كودكي خودش را با روايت زندگي ماماني درهم ميآميزد و عنصر خيال را هم به آن اضافه ميكند. به نظر ميرسد آنجا كه ماماني داستان زندگياش را ميگويد ما با خودزندگينامه مواجه هستيم و وقتي بليساريو تصوير محو ماماني را به ياد ميآورد و آن را با تخيل خود درميآميزد، ما از واقعيت فاصله ميگيريم.» و اين همان رمز خوشخوان و ممتاز بودن اين روايت نمايشي است وقتي كه نويسنده به عنوان يك داناي كل، حضوري روحوار در روايت دارد و در ميان گفتوگويش با مادربزرگ فرتوت و ناتواني كه مدام در بازگويي خاطراتش زن جوان دلكشي در گذشتهها ميشود، گفتوگوهاي ديگران را هم در لابهلاي مكالمهاش با ماماني ميشنود، آنها از فقر و سرگشتگي و گذر زمان ميگويند و كوشش براي آنكه ماماني سالمند را تحمل كنند و نويسنده جوان براي خلق داستانش از خاطرات ناگفته و زيباي ماماني بهره ميبرد وقتي كه خوآكين، افسر شيلياييتبار عاشقش بود و همين خود محملي است براي ورود نويسنده به تاريخ سياسي تا نمايشنامه «بانويي از تاكنا»، دايرهالمعارف كاملي از انسانشناسي، فرهنگ و تاريخ شود و شايد هم كه بار تاريخ سنگينتر از آن وجوه ديگر باشد از اين رو كه نويسنده خود در مقدمه ميگويد: «براي اينكه درك كنيم ما در جايگاه فرد و ملت چه هستيم، تنها راه اين است كه از قالب خود بيرون بياييم و با كمك حافظه و تخيل، پا به جهان داستان بگذاريم كه در آن تصويرمان در كمال تعجب هم شبيه خود واقعيمان است و هم متفاوت با آن.» به هر حال ماريو در اين نمايشنامه نيز همچون شماري از كتابهاي ديگرش و مثلا «نامههايي به يك نويسنده جوان» همچنان در حال آموختن نويسندگي هم هست و اين آموزهها چنان با تردستي و هنرمندانه در دل روايت نمايشي گنجانيده شده است كه هيچ خدشهاي بر پيكره روايت وارد نكرده مخصوصا اينكه راوي داستان خود نويسندهاي است پشت ميز كارش كه مثلا درباره اهميت شروع داستان دارد با خودش مونولوگهايي زمزمه ميكند: «هميشه شروع بدترين قسمت است، از همه قسمتها سختتر. همه شك و ترديدها، همه كم و كسريها در آغاز نوشتن در فلجكنندهترين حالت خود هستند. ماماني! هر وقت داستان جديدي را شروع ميكنم احساس تو را دارم، احساس ميكنم پيرمردي هشتاد يا صدسالهام و افكارم مثل ملخ اين سو و آن سو ميپرد، درست مثل افكار تو.» افزون بر اين يوسا در مقدمه با صراحت گفته است كه در اين روايت درواقع و به شكلي ناخودآگاه دارد روند خلق همه داستانها را تعريف ميكند: «زماني كه داشتم اين نمايشنامه را مينوشتم، اطمينان داشتم كه ميخواهم داستاني بگويم (با دخل و تصرف بسيار) درباره شخصيتي آشنا كه كودكيام با او پيوند خورده بود، اما هيچگاه گمان نميكردم كه به اين بهانه درواقع دارم داستان روند غريب، گذرا، بيثبات و در عين حال هميشگي خلق همه داستانها را روايت ميكنم.» و در دل اين كوشش براي گونهاي تعليم نويسندگي، ماريو از مصايب نويسنده بودن نيز حرف ميزند آنهم خطاب به آدمها و قهرمانان نمايشنامهاش و در دل داستان اصلي روايتش: «پدربزرگ چرا اينطور است؟ پزشك پنجاه آپانديس را درميآورد، دويست لوزه را جراحي ميكند، هزار جمجمه را ميشكافد و بعد از مدتي ديگر چشمبسته هم ميتواند همه اين كارها را بكند، اينطور نيست؟ پس چرا بعد از نوشتن پنجاه يا حتي صد داستان، نوشتن باز هم مثل روز اول سخت و ناممكن است، حتي بدتر از روز اول.» اما در اين ميان نمايشنامهاي كه يوسا نوشته است افزون بر كارگاه نويسندگي، حاوي نكات بديع ديگري است در پيوند با ماهيت تئاترياش و مثلا توضيحات تأملبرانگيز نويسنده در ترسيم صحنه و تاكيدات جالب و همراه با ظرايفش در اين باره: «صحنه نبايد رئاليستي باشد. بايد همانگونه باشد كه بليساريو آن را به خاطر ميآورد. صحنه ساخته و پرداخته تخيل اوست، بنابراين اشيا و شخصيتها بايد متفاوت با همتايانشان در زندگي واقعي باشند. علاوه بر اين، در طول اجرا از همين صحنه براي نشان دادن چندين مكان استفاده ميشود، بنابراين بهتر است چندان مفصل نباشند تا اين جابهجاييها تسهيل بشوند.» و در همين ظريفانديشيهاست كه دانستههاي تاريخي نويسنده باز شكوفا ميشود مثلا آنجا كه دارد از طراحي لباس براي هنرپيشهها حرف ميزند: «لباسها بهتر است رئاليستي باشند، چراكه يك نشانه تغيير زمان از صحنهاي به صحنه ديگر همين لباس شخصيتهاست، افسر شيليايي بايد لباس فرمي بپوشد متعلق به اوايل قرن، با دكمههاي طلايي، كمربند و شمشير... پدربزرگ و مادربزرگ و ماماني بايد لباسهاي طبقه متوسط دهه 1950 را بپوشند و اما بيلساريو او شخصيتي امروزي است؛ لباسهايش، مدل مويش و غيره بايد اين را نشان بدهد.» و در دل اين نمايشنامه حسابشده و زيباست كه هم مخاطب تئاتر حظ ميبرد و هم كسي كه به دنبال خواندن رمان است و هم خواننده جواني كه در سر سوداي نويسنده شدن دارد.