هزار بار يعني چند بار؟
محمد خيرآبادي
ساعتها رو به دريا ايستادم تا اينكه بالاخره تاريكي بر روشنايي غلبه كرد. همه جا سياه شد. حتي امواج خروشان دريا، آسمان دوخته شده به افق، ساحل زير پايم و جهان پشت سرم. اين يك معني بيشتر نداشت: اينكه خيره شدن به يك نقطه لزوما نتيجهبخش نيست، اگر آن نقطه نخواهد يا قابليتش را نداشته باشد كه پاسخي درخور به نگاهت بدهد.
بايد به جهان پشت سرم برميگشتم، جهاني كه هيچ دستكمي از تاريكي پيش رويم نداشت. تنها آتشي در دوردست ديده ميشد و صداهايي مغشوش از چند جوان خندان و رقصان كه بعيد ميدانستم به آتش آنگونه نگاه كنند كه من ميكردم. آتش براي آنها بازيچه بود و براي من جزيي از تجربه زيسته. آنها را سرگرم ميكرد، اما من را از درون ميسوزاند. آنها را آرام ميكرد و من را بيقرار.
از ساحل شني گذشتم و خودم را به بلوار اصلي شهرك ويلايي رساندم. پايم را كه روي آسفالت گذاشتم احساس كردم اين صحنه را قبلا هزار بار ديدهام. يك خيابان دراز با تير برقهايي خاموش در وسط، درختهاي نارنج و اكاليپتوس در دو طرف آن و جماعتي در حال شادي و پايكوبي دور آتش در ساحل پشت سرم. دو كوچه بالاتر پيچيدم به راست و وقتي رسيدم مقابل ويلايشان، گوشي را از جيبم در آوردم و به او زنگ زدم. چند ساعت قبلتر همين كار را كرده بودم و بعد رفته بودم و خيره شده بودم به دريا و با خود گفته بودم: «فقط يكبار ديگر اين كار را تكرار خواهم كرد. اگر جواب نداد، ميروم به همان اتاقك نموري كه توي شهر اجاره كردهام، شب را ميخوابم و صبح برميگردم تهران.» گوشي همينطور روي گوشم بود، زنگ ميخورد و او برنميداشت. بيقرار و شاكي و ملتمس و عصباني و اميدوار بودم. تلفن قطع شد و دنيا از آنچه بود تاريكتر.
پشت كردم به پنجرههاي ويلايشان. چند قدم كه رفتم، احساس كردم گوشه پرده را كنار زد. احساس كردم آنجا ايستاده و نگاهم ميكند. همينطور ايستاد و نگاهم كرد تا اينكه پيچيدم توي بلوار و به راهم ادامه دادم. احساس كردم هنوز شعله آتشي در دلم هست كه فردا من را دوباره به شهرك ويلايي خواهد كشاند.