• 1404 دوشنبه 12 خرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6057 -
  • 1404 شنبه 10 خرداد

روايت بيست‌وپنجم: خواب دراز و كابوس تلخ

مرتضي ميرحسيني

قدرت‌نمايي مهدعليا به همان شهر -‌و نه حتي اطراف‌- تهران محدود ماند و خبر مرگ محمدشاه، كشور را به دوره‌اي از ناآرامي و وحشت انداخت. آقاسي به حرم عبدالعظيم گريخت و براي در امان ماندن از خشم دربارياني كه قصد كشتنش را داشتند، آنجا بست نشست. جان به در برد. مستوفي مي‌نويسد: آقاسي بي‌خداحافظي جا خالي كرد و «به مدرسه جنب صحن شاه عبدالعظيم رفت و متحصن شد. مي‌گويند وقتي وارد حجره مدرسه شده چشمش به حصير فرش حجره افتاده، ياد از ايام قبل از صدارتش كرده و گفته است: په! عجب خواب درازي ديدم!» (چندي بعد، با اجازه ناصرالدين‌شاه به عتبات رفت و مقطع پاياني عمرش را -‌كه زياد هم طول نكشيد‌- همان‌جا گذراند)‌. اما ضعف و انحراف دولتي كه او براي حدود يك دهه رياستش را به دست داشت و عمق بحران‌هايي كه به جان حكومت افتاده بودند تازه بعد از كناره‌گيري‌اش آشكارتر شدند. شورشيان خراسان بر بخش‌هاي ديگري از آن ايالت پهناور مسلط شدند و كرمان و شيراز و يزد و حتي قزوين نيز به آشوب گرفتار شد. ناامني به راه‌هاي اصلي كشور هم كشيد و رفت‌وآمد كاروان‌هاي تجاري را مختل كرد. تقريبا در همه‌ جا، هر كسي فرصتي ديد و دستش رسيد، به مخالفت با قاجارها بلند شد. حوادث دوره فتحعلي‌شاه و محمدشاه معلوم كرده بود كه بيشتر ايرانيان جنگ قاجارها را -‌چه در غرب با عثماني و چه در شرق در افغانستان‌- جنگ خودشان نمي‌دانند و هيچ انگيزه و دليلي براي سازگاري و اطاعت از آنها ندارند. چنين به نظر مي‌رسد كه مردم آن روزگار، پادشاهي قاجار را حكومتي ستمگر و نامشروع مي‌ديدند كه از ناچاري و به اجبار و اكراه -‌و از ترس مجازات‌هاي سخت حكومتي‌ها‌- مجبور به پذيرشش هستند. نه آرماني وجود داشت كه جامعه را به حكومت پيوند بزند و نه ويژگي‌هايي در قاجارها بود كه مردم را جذب و همراه كند. حتي بيشتر مردم دلايل زيادي داشتند كه قاجارها را دشمن خودشان و شري تحميلي ببينند. آنچه اين شكاف و جدايي را بيشتر و عميق‌تر مي‌كرد، ناكارآمدي فاحش حكومت در تدبير مشكلات ريز و درشت كشور و نيز ستم‌هاي بي‌رسم و قاعده عُمال حكومت در ايالت‌ها بود. قاجارها در مراسم‌هاي درباري و نامه‌نگاري‌هاي رسمي، محمدشاه را كه شخصا در دو جنگ -يك‌بار در سال‌هاي وليعهدي پدرش و بعد در دوران پادشاهي‌ خودش‌- شركت كرده بود، شاه غازي مي‌خواندند، اما اين لقب براي عموم مردم نه معنا و ارزشي داشت و نه اعتبار دارنده‌اش را بيشتر مي‌كرد، به‌ويژه آنكه از اين دو لشكركشي درنهايت حاصلي جز شكست و سرخوردگي عايد كشور نشده بود. شايد اگر جنگ را مي‌برد و چهره‌اي فاتح از خودش ارايه مي‌كرد همه ‌چيز متفاوت مي‌شد، اما نشد. باخت. بعدتر هم فرصت جبران شكست را پيدا نكرد. نه محمدشاه و نه وزيرش، هيچ‌كدام چيزي نداشتند و كاري نكردند كه اعتباري برايشان بياورد. منفور بودند. بي‌تدبيري‌ها كردند و باختند و منفور ماندند. زماني هم كه سايه‌شان به حكم مرگ كنار رفت، اين نفرت و جدايي، آشكارا بيرون زد. انحصار خشونت نيز از دست حكومت خارج شد و به همه ‌جا سرايت كرد. در چند ايالت، جمعي از اهالي با نمايندگان حكومت گلاويز شدند و در شورش‌هايي ناموفق -‌كه به خونريزي هم كشيد‌- به تلافي ستم‌هايي كه در گذشته متحمل شده بودند، كوشيدند. كارشان البته پيش نرفت. نه نظم و سازمان مشخصي داشتند و نه اهداف بلندمدتي را دنبال مي‌كردند. حتي احتمالا به بعدش، به آنچه پس از پيروزي بايد بكنند درست فكر نكرده بودند. فقط خشمگين و ناراضي بودند و مي‌خواستند از فرصتي كه زمانه تقديمشان كرده است براي نشان دادن اين خشم و نارضايتي بهره بگيرند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون