نگاهي به آراي مصطفي ملكيان در سالروز تولد او
آبادي روح
محمد صادقي
درباره اينكه روحهاي بزرگ چه ويژگيهايي دارند، ديدگاههاي متعددي وجود دارد، با اين حال، به نظر مصطفي ملكيان، همه آنها به دو اردوگاه بزرگ تقسيم ميشوند؛ يكي، اردوگاه عارفان و برخي فيلسوفان (شمار اندكي از فيلسوفان و البته برخي بنيانگذاران اديان و مذاهب)، ديگري، ديدگاهي كه متعلق به اردوگاه سكولار است. او ديدگاه عرفاني را به طور مختصر توضيح ميدهد و ميگويد درباره اينكه چند ساحت در وجود ما انسانها هست اختلافنظر فراوان وجود دارد.
نگرشهاي مختلف
برخي باور دارند كه انسان يعني بدنِ انسان، يعني انسان فقط همين بدني است كه دارد. به اين ترتيب، برخي باور دارند كه غير از بدن براي انسان چيز ديگري وجود ندارد. اين ديدگاهي است كه انسان را مساوي با بدن، تن، جسم و پيكر او ميداند. برخي باور دارند، انسان غير از بدن چيز ديگري هم دارد كه آن ذهن است. برخي باور دارند غير از بدن و ذهن چيز ديگري هم وجود دارد كه نفس خوانده ميشود. برخي باور دارند كه بدن و نفس وجود دارد، اما ذهن وجود ندارد. برخي هم ميگويند انسان، بدن و ذهن دارد اما نفس ندارد. اما ديدگاه عرفاني ميگويد غير از اين سه چيز (بدن، ذهن و نفس) چيز چهارمي هم وجود دارد كه روح نام دارد. روح غير از ذهن و جسم است. ذهن را در انگليسي Mind ميگويند، نفس را در انگليسي Soul ميگويند، اما روح را در انگليسي Spirit ميگويند. ذهن يعني آگاهي، يعني شما غير از اينكه بدن داريد آگاه هستيد كه بدن داريد. اين آگاهي را ذهن ميگوييم. وقتي من ميميرم و از دنيا ميروم بدن من همان بدن پيشين است اما ديگر آگاهي در آن وجود ندارد. اما نفس، ساحتي از انسان است كه سه چيز (1- باورها، 2- احساسات و عواطف و هيجانات و 3- خواستهها) در آن وجود دارد. ملكيان ميگويد اگر ما انسان را فقط يك ساحت ميدانستيم يعني ميگفتيم انسان فقط بدن است، مانند فيزيكاليستها كه به اين قائل هستند، يعني باور داشتيم ذهن يا نفس چيز ديگري نيستند و ما فقط بدن هستيم، در نتيجه فقط يك ساحت براي انسان قائل بوديم، پس بايد آن ساحت را با فعلِ بودن شناسايي ميكرديم. براي مثال، بايد ميگفتيم آقاي فلاني يا خانم فلاني، بدن است، بنابراين بايد فعلِ بودن را به كار ميبرديم. اما اگر ما به بيش از يك ساحت در انسان قائل شديم، يعني اگر گفتيم انسان غير از ساحت بدن، چيز ديگري مانند ذهن يا نفس يا هر دو را نيز دارد، حالا يك پرسش ايجاد ميشود كه شما يك موجود كه بيشتر نيستيد پس اگر به بيش از يك ساحت در خود قائل شديد بايد يكي از آنها را با فعل بودن بر خودتان حمل كنيد و بقيه را با فعل داشتن. در نتيجه، بايد گفت، آقاي فلاني، بدن است اما ذهن دارد، يا آقاي فلاني بدن است، اما نفس دارد. پس ذهن و نفس را بايد با فعل داشتن حمل كرد. چون هر كدام از ما وقتي به خود بنگريم، خود را يك موجود درمييابيم و بيش از يك موجود نيستيم. پس اگر فقط به يك ساحت قائل بوديم آن را با فعلِ بودن ميشناسانيم. اما اگر به بيش از يك ساحت قائل باشيم، يكي از آنها بايد با فعلِ بودن حمل شود و بقيه ساحتها با فعل داشتن. به اين ترتيب، يك ساحت بايد هويت من باشد و بقيه ساحتها، بايد داشتهها و داراييهاي من درنظر گرفته شوند. براي مثال، بايد گفت، من بدن هستم و ذهن دارم يا من نفس هستم و بدن هم دارم. افلاطون كسي بود كه ميگفت انسان نفس است و بدن دارد. ارسطو ميگفت، انسان بدن است و نفس دارد.
نگرش عارفان
عارفان باور داشتند هر سه ساحتي كه از آن ياد شد (بدن، ذهن و نفس) بايد با فعلِ داشتن بر ما حمل شود. آنها ميگفتند كه انسان نه بدن است، نه ذهن است و نه نفس است. به نظر آنها، انسان بدن دارد، ذهن دارد و نفس هم دارد. اما پرسش اينجاست كه اگر از آنها ميپرسيديم كه پس كدام از اين ساحتها بايد با فعلِ بودن بر انسان حمل شود؟ پاسخ آنها اين بود كه آن، روح است. عارفان ميگفتند، تو روحي كه بدن دارد، تو روحي كه ذهن دارد و تو روحي كه نفس دارد. ملكيان ميگويد، اين سه تاي اولي چون داشتههاي من و شماست، مضافاليه دارد؛ بدنِ من، بدنِ تو، بدنِ او. ذهنِ من، ذهنِ تو، ذهنِ او. نفسِ من، نفسِ تو، نفسِ او. اما براي دومي نميتوان اين را (روحِ من، روحِ تو، روحِ او) به كار بُرد. چرا؟ زيرا، عارفان ميگفتند، بدنِ من، غير از بدنِ تو است، بدنِ تو هم غير از بدنِ شخص سومي است. ذهنِ من غير از ذهنِ تو است، ذهنِ تو هم غير از ذهنِ شخص سومي است. نفسِ من غير از نفسِ تو است، نفسِ تو هم غير از نفسِ شخص سومي است. اما، نميتوان گفت روحِ من، زيرا يك روح بيشتر در جهان وجود ندارد. در مقدمه اول بيان شد كه اين سه (بدن، ذهن و نفس) را بايد با فعلِ داشتن بر خودمان حمل كنيم و فقط بايد روح را با فعلِ بودن بر خودمان حمل كنيم. نكته ديگر اينكه، چند تا روح در جهان وجود دارد؟ يك روح. با اينكه ميلياردها بدن، ذهن و نفس در جهان وجود دارد، فقط يك روح در جهان وجود دارد. به اين معنا، همه ما يك موجود هستيم. يعني من، شما هستم و شما هم من هستيد، البته اگر توجه كنيم كه آن سه تاي ديگر داراييهاي من هستند. بنابراين همه ما يك موجود هستيم. اين موجودِ واحد، من و تو و او ندارد. پس، من روح هستم كه سه ساحت ديگر دارم، شما هم همان روح هستي با آن سه ساحت ديگر، ديگري هم همان روح است با آن سه ساحت ديگر. عارفان باور داشتند كه خدا همين روح است. مولانا و شمس به اين مفهوم ميگفتند معنا. مولانا در دفتر اول (نخستينباري كه معنا را به كار ميبرد ميخواهد بگويد بدانيد كه معنا را من به چه معنا به كار ميبرم) ميگويد: المعنا هوالله. گاهي نيز عارفان به آن حقيقت الحقايق ميگويند. گاهي نيز به آن حق (در قرآن حق به كار رفته) ميگويند. برخي نيز به آن فرجامين واقعيت يا نيروانه ميگويند، يعني كه اسمهاي مختلفي براي آن به كار رفته است. اما همه اين نامها نه فقط دلالت بر اين دارد كه روح، مشترك ميان همه ما انسانها است، بلكه روح ميان همه موجودات (نباتات، جمادات و حيوانات) مشترك است. بنابراين، تمام هستي را يك موجود پُر كرده كه روح يا خدا (يا هر كدام از نامهايي كه اشاره شد) نام دارد. در اين ديدگاه، يك انسان در عين اينكه انسان است، خدا است، زيرا انسان بودن شما را به خاطر اين سه تا داشته شما به شما نسبت دادهاند. سنگها به خاطر داشتههاشان، سنگ هستند اما به خاطر بودنشان، آنها نيز خدا هستند. در اين ديدگاه، همه موجودات خدا هستند اما اينكه موجودات را طبقهبندي (نباتات، جمادات و حيوانات) و تقسيمبندي (در نباتات ميان سرو و كاج تقسيمبندي قائل ميشويم يا در ميان حيوانات ميان گرگ و خرگوش فرق ميگذاريم) ميكنيم به خاطر يكي از داشتههاي آنهاست. حرف عارفان اين بود كه اگر يكي از اين سه چيزي كه انسان دارد را مساوي با خود بداند، در اشتباه است، زيرا ما فقط و فقط روح هستيم و اين سه چيز فقط داشتهها و داراييهاي ماست. يعني همانطور كه لباس شما، دارايي شماست، بدن شما نيز دارايي شماست. ذهن و نفس نيز از داراييهاي شماست.
رهايي از پنداري نادرست
اما چرا ما احساسِ يكي بودن با يكي از اين سه ميكنيم؟ براي مثال، چرا وقتي بدن من از فرم خارج ميشود دچار اندوه ميشوم؟ زيرا فكر ميكنم من اين هستم. پس اگر در اين نقصي رخ بدهد در من نقصي رخ داده است. اما عارفان ميگويند، اين هم از داشتههاي شماست. وقتي جوراب شما كهنه ميشود جوراب نو تهيه ميكنيد، اين هم همان است. يا باز مثال بياوريم، وقتي حافظه من ضعيف ميشود خيلي متاسف ميشوم، زيرا با ذهن خودم احساسِ هويت ميكنم. يعني فكر ميكنم، من ذهن هستم پس اگر ذهنِ من ضعيف شد يعني من ضعيف شدهام. عارفان ميگويند شما ضعيف نشدهايد، شما جاي ديگري قرار داريد. اينها داشتههاي شما هستند، انسان روزي لباس خود را، خانه خود را و... عوض ميكند اما احساس نميكند كه خودش عوض شده است چون آنها را داراييهاي خود ميداند. عارفان ميگويند اگر ميخواهي بداني اينها داراييهاي تو هستند و خود شما اين چهارمي (روح) هستي، بايد يك سلسله كارها و ورزههايي را انجام بدهي (كه سير و سلوك عرفاني يا معنوي خوانده ميشود) تا گام به گام جلو بروي و دريابي كه بدن تو، ذهن تو و نفس تو، غير از تو است. سير و سلوك عرفاني، شيوهاي است كه كساني كه به آن شيوه التزام ميورزند و عمل ميكنند از انسانِ ناآگاه از خدابودنِ خودشان تبديل ميشوند به انسانِ آگاه از خدابودنِ خودشان. طبق اين تلقي، همه ما خدا هستيم، اما از خدا بودنِ خودمان آگاه نيستيم. انساني كه در اين مسير گام بگذارد، اندك اندك ميتواند هم از بدن خودش، هم از ذهن خودش و هم از نفس خودش فاصله بگيرد و ميتواند از بالا به موضوع بنگرد. چنانكه براي مثال، به حياط خانه كه نگاه ميكند حركت برگهاي ريخته شده روي زمين را از اين سو به آن سو ميبيند يا ميبيند كه لباسهايي كه در دوران كودكي خود ميپوشيده ديگر از بين رفته است. پس سير و سلوك عرفاني روشي است كه اگر كسي درپيش بگيرد، ميتواند ميان خودش و داراييهاي خودش تمايز قائل بشود. واقعيت اين است كه ما هنوز نميتوانيم بين خودمان و داراييهاي خودمان تمايز قائل شويم. ما هنوز خودمان را بدنمان، ذهنمان و نفسمان ميدانيم. برخي ناسيوناليستها، خودشان را ملت خودشان ميدانند و برخي نيز خودشان را ثروت، قدرت، حيثيت اجتماعي، شهرت، محبوبيت و... خودشان ميدانند. عارفان ميگويند ما انسانها خودمان را با چيزهايي كه داراييهاي ما به شمار ميآيند يكي ميانگاريم. براي رهايي از اين وضعيت، آنها باور دارند كه انسان بايد رفتارهايي با اين سه انجام دهد تا آهسته آهسته حقيقت را دريابد.
به نظر ملكيان، يك تصور عرفاني از روح بزرگ (بزرگ در اينجا قيد توضيحي است وگرنه روح كوچك و بزرگ نداريم) اين است كه كسي روحش بزرگ شده كه به روح خود برسد. يعني بفهمد كه من اين هستم و آن سه گردنه (بدن، ذهن و نفس) را پشت سر بگذارد تا به خودِ خودش برسد. به تعبيري، ميان من و خودم، سه تا گردنه و مانع وجود دارد و تا اين سه را پشت سر نگذارم به ملاقات خودم نخواهم رسيد.
انديشيدن به منفعت هستي
اما ويژگيهاي روح بزرگ چيست؟ ملكيان از سه ويژگي سخن گفته و آنها را توضيح ميدهد؛ يكي اينكه انسان هيچگاه در تصميم و داوري به منفعت شخص خودش نينديشد بلكه به منفعت هستي بينديشد. فرق ميان تصميم و داوري در اين است كه وقتي خودم ميخواهم كاري انجام بدهم با تصميم سر و كار دارم و وقتي ميخواهم درباره كارهاي انجام گرفته خودم يا ديگران داوري بكنم با داوري سر و كار دارم. شايد شخصيترين كاري كه ما ميكنيم مسواكزدن باشد. من وقتي مسواك ميزنم اين تصور را دارم كه اين كار موجب ميشود كه بعدها درد نكشم يا دندانهايم زيباتر از ديگران به نظر بيايد. اما همين كار را ميتوان با دو نيت ديگر انجام داد، يكي اينكه من مسواك ميزنم تا بر زيبايي جهان بيفزايم (اينجا من در كار نيست) ديگر اينكه مسواك ميزنم تا كسي از بوي بد دهان من ناراحت نشود. اينجا يك كار انجام شده اما ايگو كنار گذاشته شده است. ما انسانها به طور معمول همه چيز را از منظر منفعت خود انجام ميدهيم اما روح بزرگ از منظر منفعت جهاني كاري را انجام ميدهد. به نظر ملكيان، هرچه در انجام كارها، گستره سود برندگان را افزايش دهيد به روح بزرگ نزديكتر شدهايد. ما وقتي كاري انجام ميدهيم، بيش از هر چيزي، خودمان، يا خودمان و همسرمان، يا خودمان، همسرمان و فرزندانمان را درنظر داريم، اما هرچه اين گستره بيشتر شود يعني تعداد سودبرندگان بيشتر شود، مطلوبتر است.
عمل براساس اخلاق
ويژگي دوم اين است كه روح بزرگ هر وظيفه اخلاقياي كه احساس ميكند نسبت به هستي دارد را انجام ميدهد. ما در زندگي خيلي كارها ميكنيم اما برخي را به حكم قانون، آداب و رسوم و عرف و عادات، دين و مذهب، زيباييشناسي و مصلحتانديشي ميكنيم، ولي اگر كسي هر كاري ميكند را به حكم اخلاق انجام بدهد يا با اتصال آن به اخلاق انجام دهد (يعني حتي تبعيت از قانون را نيز نوعي وظيفه اخلاقي بپندارد) به روح بزرگ نزديكتر شده است. روح بزرگ فقط به اخلاق نظر دارد. فرق است ميان اينكه من راست بگويم چون اگر دروغ بگويم فردا رسوا ميشوم يا اعتماد مردم به من از بين ميرود يا مشتريهاي مغازه را از دست ميدهم (اينجا راست گفتهام اما براساس فرمانروايي موجودات بيرون از خودم، وقتي راست ميگويم كه اعتماد شما را ازدست ندهم در حقيقت دارم به فرمان شما راست ميگويم) تا اينكه راست ميگويم چون درون خودم حكم ميكند كه راست بگويم. يعني اينجا از ترس دادگاه يا از دست رفتن اعتماد ديگران و... راست نميگويم. بنابراين، اخلاق نيز بايد خودفرمانروايانه باشد. قانون نيز گاهي چيزي از ما ميخواهد كه خلافِ اخلاق است، در اينجا بايد به نام اخلاق در مقابل قانون ايستاد كه اين همان عصيان مدني است.
سپاسگزاري از هستي
ويژگي سوم، قدرداني از هستي است. روح بزرگ، سپاسمند و سپاسگزار هستي است. سپاسمندي، حالت دروني انسان است و سپاسگزاري، گفتار و كردارهايي است كه حاكي از سپاسمندي دروني است. يعني اگر به خداي متشخص قائل هستيد، وقتي از زيبايي گل هم شاكر و سپاسگزار هستيد در واقع سپاسگزار كسي هستيد كه اين گل را زيبا آفريده است و اگر به خداي متشخص قائل نيستيد و كل هستي را خدا ميدانيد، سپاسمند نسبت به كل هستي هستيد. سپاسمندي نشانه روح بزرگ و شريف است. روح بزرگ، نسبت به هر چيزي در هستي احساس سپاسمندي در خود دارد. قدرداني اين نيست كه وزيري كه يك ورق از نوشتههاي تو را نخوانده در مراسمي به تو جايزه ميدهد، قدرداني يعني ارزش آن نوشتهها را بداني. روح بزرگ، ارزشِ آب، باران، دوستي، تاريكي شب، روشنايي روز و... را ميداند و ميفهمد كه ما در اينها غوطهور هستيم و چون غوطهور هستيم، قدردان آن نيستيم.