سهراب (6)
علی نیکویی
يكي نامه فرمود پس شهريار
نوشتن بر رستم نامدار
شهريار ايران شروع به گفتن نمود و دبير سخنهاي كاووس شاه را مرقوم كرد تا نامهاي گردد براي رستم نامدار. اول نامه را شاه ايران با آفرين بر كردگاري كه جهان از اوست و روزگار پرورده ايشان است آغاز كرد و سپس آفرينها به رستم دستان فرستاد، همان پهلواني كه بند اسارت جنگ هاماوران را از پادشاه گشود و مرز مازندران را براي شاه گرفت، رستمي كه چون گرز خود را در ميدان نبرد بر سر بگرداند خورشيد عالمافروز گريان ميشود و رودخانه نيل با آن بزرگي و زورمندياش به گرد پاي رخشش نميرسد و حتي پيلهاي جنگي نيز توان رزمآوري با او را ندارند.
سپس نوشت؛ اي رستم، شما آن پهلواني هستي كه گاه كمند انداختن نره شير را بهراحتي در بندت گرفتار ميكني و با ضربه نيزهات كوهي را ميتواني از جاي بلند كني؛ تو پشت و پناه ايراني آن هنگام كه بدي به اين مرز و بوم ميرسد، اسباب سرفرازي پهلوانان و افسران ايران به وجود توست. اما اي جهانپهلوان كاري سخت و دشوار پيشآمده كه دل منِ پادشاه از اين كار خون است، تمام يلان ايرانزمين را جمع كردم و نامهاي را كه كژدهم پهلوان از دژ سپيد فرستاده بود را برايشان خواندم، تمام يلان و افسران ايرانزمين گفتند اين كار نيز تنها به دست رستم ميتواند درست گردد؛ پس گرانمايه گيو پهلوان را با اين نامه به سوي تو ميفرستم، اين نامه را همان دم كه خواندي با كسي ديگر پيرامونش سخن نران و با شتاب يلان و رزمجويانت را بگير و چون باد نزد من بيا؛ زيرا با اين گزارشهايي كه گژدهم از سپهدار تورانيان سهراب نوشته تنها كسي كه ياراي ايستادن در مقابلش را دارد تو هستي و بس.
شهريار نامه را مهر و موم كرد به دست گيو پهلوان داد و به او گفت به اسبي تندرو بنشين و بدون كشتن وقت به سوي زابل برو، اگر شب به زابل رسيدي طلوع فردا به همراه رستم بازگرد و از قول من به جهانپهلوان بگو كه وقت براي نبرد اندك است و سهراب هر لحظه به ما نزديكتر ميشود پس خرد اجازه نميدهد دژخيم را سبك و دستبسته بگيريم.
گيو پهلوان نامه را بگرفت و به سرعت به سوي زابل نزد رستم شتافت؛ چون نزديك زابلستان شد خبر رسيدن گيو به رستم رسيد؛ رستم و لشكرش به پيشواز گيو پهلوان شتافتند.
دو پهلوان تا به يكديگر رسيدند همديگر را به آغوش كشيدند و به سوي ايوان رستم رفتند؛ رستم از احوال ايران و شهريار پرسيد و گيو هر چه شنيده بود را باز گفت و نامه كاووس شاه را به رستم تحويل داد. رستم؛ چون سخنان گيو پهلوان را شنيد و نامه شهريار ايران را خواند، خندهاش آمد و روي به گيو كرد و گفت: پهلوان! چه ميگوييد! يلي در توران آمده كه مانند جد من سام پهلوان ميماند؟! من در ميان زنان توراني چنين زني كه بتواند چنين يلي را بزايد سراغ ندارم! كه پهلوانزايي خاصه آزادگان است نه تورانيان؛ هر چند من از دختر شاه سمنگان پسري دارم، اما او هنوز كودك است و نميداند ميبايست براي نام و ننگ جنگ كرد، چندي پيش برايش گوهر و زر فرستادم و همراه نامهاي براي مادرش و مادرش پاسخ داد كه هنوز گُردي و پهلواني نميكند و مشغول لذت بردن از زيباييهاي دنياست
پس اي گيو گرانمايه خطري از توران نيست، شما يك روز مهمان من باش تا ميخوارگي پيشه كنيم و سخنها برانيم پس از آن به سوي پادشاه ميرويم و سپاه ايران را در اين جنگ فرماندگي خواهيم كرد، نيك بدان بخت و اقبال ما بيدار است و اين جنگ نيز كاري دشوار نخواهد بود؛ اگر درفش مرا اين پهلوان جوان توراني ببيند بر قلبش درد و ماتم خواهد رسيد او نيز جرات آن را ندارد بدين سرعت به سوي دربار شاه ايران يورش برد؛ پس لزومي ندارد چنين شتاب كردن.
رستم، گيو پهلوان را مهمان كرد و آن روز باده نوشيدند و دستور شهريار ايران را پشتگوش انداختند و سه روز به ميخواري و بزم نشستند، روز چهارم گيو پهلوان روي به رستم دستان نمود و گفت: اي جهانپهلوان ديگر دست نگهدار از مهماننوازي و بادهنوشي! تو نيك ميداني كه كاووس شاه چنان شهريار با فر و دانشي نيست و اخلاقش تند است، اكنون كه از خبر سهراب نيز هراس به دلش راهيافته و در دلش آشوب است و خواب و آرام از او رخت بربسته، اگر باز در زابلستان به خوشي توقف كنيم پادشاه از ما خشمگين ميگردد رفتاري ناشايست با ما ميكند؛ رستم روي به گيو گفت: از اين نهراس اي پهلوان كه هيچكس در جهان توان درافتادن با ما را ندارد، پس دستور داد تا رخش را زين و برگ نمايند و بر شيپورهاي جنگي بنوازند؛ وقتي شيپورها صدايش بلند شد مردان جنگي رستم در زابل لباس رزم بر تن كردند و سوار بر اسب و شمشيرها بر دست به درگاه رستم درآمدند.
سواران زابل شنيدند ناي
برفتند با ترگ و جوشن ز جاي