اينكه شرق، هنوز خود را از دريچه نگاه غرب ميبيند، موضوع تازهاي نيست. از هنگامي كه ادوارد سعيد در كتاب كلاسيك خود، شرقشناسي (1978)، تحليل كرد چگونه غرب با ساختن تصويري تحقيرآميز از شرق، هم هويت خود را استوار ساخت و هم امپرياليسم را توجيه كرد، پژوهشگران بسياري به اين ساختارِ نگاهِ از بيرون پرداختهاند. اما اگر پيشتر اين الگو در آثار مستشرقين يا زبان نخبگان ديده ميشد، امروز همان الگو را ميتوان در توييتهاي مردمي، كامنتهاي يوتيوب و حتي رئاليتيشوهاي يوتيوبي رديابي كرد. گويي شرقشناسي، ديگر فقط يك دستگاه معرفتشناسي غربي نيست، بلكه به فرمي از خودشرقشناسي بدل شده: شرقياي كه خود را با مترهاي غربي ميسنجد، تحقير ميكند و ارزشگذاري اخلاقياش را از «شش مرد اروپايي» قرض ميگيرد.
در هفته گذشته، دو رخداد به ظاهر نامرتبط در توييتر فارسي به شكل گستردهاي بازنشر و واكاوي شد؛ يكي، سخنراني عجيب دكتر محسن رناني، استاد دانشگاه، كه در آن ادعا كرد علت پيشرفت غرب، ضخامت بيشتر قشر كورتكس مغز اروپاييهاست و ديگري، توييتي از كاربري عادي كه براي تحليل درگيري لفظي- جسمي در يك رئاليتيشوي اينترنتي، به نظر شش مرد اروپايي (و دوستپسر خودش) استناد كرد تا تاييد بگيرد كه آن مرد ايراني مستوجب حذف و مجازات بوده است. هر دو، اگرچه در ظاهر متعلق به دو جهانند، يكي آكادمي و ديگري سرگرمي عامهپسند، اما بهشكلي شگفتآور، حامل يك منطق فرهنگي مشتركاند: منطق ارجاع به غرب به عنوان داور نهايي اخلاق و عقلانيت.
تحليل عواطف در دادهكاوي «لايفوب» پيرامون محتواي كاربران درباره سخنان رناني، نشان ميدهد كه واكنشها محدود به تمسخر يا مخالفت عقلاني نبودند، بلكه غم و عصبانيت نيز عواطف اصلي در ميان هزاران توييت منتشرشده در اين باره بودند. اين تركيب، به خوبي حكايت از يك زخم ديرينه دارد: زخم ارزشزدايي مداوم از خود و بازتوليد فقر نمادين در مواجهه با «تصوير غرب». كاربران نهتنها از يك ادعاي شبهعلمي عصباني بودند، بلكه از اينكه چنين ادعايي از دل نهاد دانشگاهي برآمده، غمگين و در انتظار نوعي ترميم نمادين يا پاسخ اجتماعي بودند. اين، نشانه يك «رنج حيثيتي» است؛ آنچه در ادبيات علوم اجتماعي ميتوان به تعبير بورديو نوعي «خشونت نمادين» دانست كه از درون خود ميدان روشنفكري بر سوژههايش وارد ميشود.
در آنسو، محتواي وايرالشده مربوط به رئاليتيشوي «عشق ابدي» و توييت پرواكنش يك كاربر زن، بهظاهر درباره موضوعي كاملا متفاوت است، اما از همان سازوكار استفاده ميكند. در اين توييت، شش مرد اروپايي، به عنوان معيار حقيقت و عدالت احضار ميشوند تا نهتنها يك كنش اخلاقي را بسنجند، بلكه حكم قضايي درباره سرنوشت كنشگر ايراني صادر كنند. اگر در گذشته، مستشرقين در سفرنامههاي خود از فرنگيان با تحسين ياد ميكردند، امروز اين تحسين بهشكلِ عاديشده و زيسته در لحن روزمره كاربران ديده ميشود. غرب، حالا نهفقط پيشرفتهتر كه اخلاقيتر، متمدنتر و معيار قضاوت شده است.
حميدرضا كشاورز، مديرعامل لايفوب و پژوهشگر جامعهشناسي در همين رابطه ميگويد: «پس از انتشار توييت معروف «شش مرد اروپايي»، آنچه بيش از خود توييت توجهبرانگيز شد، موج گستردهاي از پاسخهاي طنزآميز، كنايهدار و طعنهآلود بود كه كاربران توييتر فارسي در واكنش به آن منتشر كردند. در واقع، طنز در اين فضا، نه فقط شكلي از خنديدن، بلكه ابزاري براي افشاي پوچي بنيانهاي استدلالي بود كه خودِ توييت روي آن بنا شده بود. وقتي مخاطبان، در قالبي شوخيآميز، همان منطق را به سطحي اغراقشده ميكشند، در حقيقت مشغول نوعي «افسونزدايي جمعي» هستند؛ گسستي ميان لحن و معنا كه قدرت بازتابگري فرهنگي دارد. اين مركزيت طنز در پاسخها، فقط نشاندهنده هوشمندي كاربران در مواجهه با ادعاهاي فاقد اعتبار نيست، بلكه ميتوان آن را واكنشي عاطفي نيز دانست. كاربران، بهجاي پاسخ خشمگينانه يا انتقاد عقلاني، با استفاده از زبان طنز، نوعي «فاصلهگذاري عاطفي» ايجاد ميكنند تا هم احساس شرمندگي را كاهش دهند و هم خود را از موقعيت تحقير جدا سازند. همانطور كه پژوهشگران عواطف فرهنگي اشاره كردهاند، طنز در بزنگاههاي حيثيتي ميتواند نقش سوپاپ اطمينان روانجمعي را ايفا كند؛ جايي كه جديترين بحرانها، در لباس شوخي، بياثر ميشوند، بيآنكه ناديده گرفته شوند. درواقع طنز در واكنش به «شش مرد اروپايي» صرفا شكلي از تمسخر نبود، بلكه كنشي سياسي در معناي ژرفتر كلمه بود: بازپسگيري قدرت معنا. وقتي كاربران، خود را نهدر مقام شاگردِ اخلاق اروپايي، بلكه در جايگاه داورِ خنديدن به اين منطق مينشانند، عملا هژموني غربمحور را -ولو بهطور موقت- در هم ميشكنند. اين كنش، به معناي پايان خودشرقشناسي نيست، اما نشانهاي است از زندهبودن حافظه انتقادي جمعي در فضاي مجازي فارسي؛ حافظهاي كه گاه با تحليل، گاه با خشم و گاه با خنده، در برابر هژموني مقاومت ميكند.»
اما وقتي تحليلي از دادهها را از نگاهي بالاتر ببينيم و آنچه را نيست تحليل كنيم نه چيزي كه هست؛ مشاهده ميكنيم فراتر از نابرابري نژادي، يك نابرابري جنسيتي عميق نيز در جريان است. چرا معيار اخلاق، نه انسان اروپايي، بلكه مرد اروپايي است؟ چرا نقش زن اروپايي، زن ايراني يا حتي خود زن توييتكننده، به عنوان سوژه اخلاقي يا داور، اساسا قابل تصور نيست؟ اين انتخاب ظاهرا ساده، حامل لايهاي از نابرابري ساختاري است كه در زبان روزمره پنهان شده است؛ نابرابرياي كه هم دروني شده، هم بيصدا پذيرفته شده. نظريه تلاقيگرايي كه توسط كيمبرلي كرنشاو (1991) پايهگذاري شد، دقيقا براي تحليل همين وضعيتهايي شكل گرفت كه در آن چند محور نابرابري بهصورت همزمان عمل ميكنند؛ در اينجا، نژاد (غربي بودن)، جنسيت (مرد بودن) و سرمايه فرهنگي ديجيتال (پرجذابيت بودن سبك زندگي اروپايي) در هم گره خوردهاند تا نوعي فرمانروايي چندوجهي فرهنگي شكل دهند. در اين وضعيت، مرد ايراني به عنوان عامل خشونت حذف ميشود، زن ايراني به عنوان داور و كنشگر بياعتبار ميگردد و تنها كسي كه باقي ميماند و «صلاحيت قضاوت» مييابد، مرد سفيدپوست غربي است.
از زاويهاي ديگر، ميتوان اين سكوت درباره «مرد بودن مرجع» را نشانهاي از پذيرش اجتماعي نابرابري جنسيتي در ذهنيت روزمره دانست. در جامعهاي كه هنوز «صلاحيت داوري» را، حتي در سطح ناخودآگاه، به مردان واگذار ميكند، بعيد نيست كه ارجاع به «شش مرد» به عنوان امري طبيعي و پذيرفتهشده باشد. اين توييت، بهجاي آنكه پرسشي درباره نبود زنان در جايگاه داوري برانگيزد، با تمركز صرف بر «اروپايي بودن»، نابرابري جنسيتي را در سكوت جا مياندازد. بدينترتيب، الگويي فرهنگي بازتوليد ميشود كه در آن، زن ايراني براي دفاع از خود، به مرد غربي متوسل ميشود، نه به كنشگري مستقل يا شبكهاي از حمايت جنسيتي.
اينجاست كه تحليل جنسيتي به ما كمك ميكند تا بفهميم مساله صرفا «تحقير نژادي» نيست، بلكه تحقير دوگانهاي است كه هم زن و هم مرد ايراني را از ميدان قضاوت و كنش اخلاقي بيرون ميگذارد. توييت «شش مرد اروپايي» يك تمثيل كوچك از جهاني است كه در آن، مرجع اخلاق، سياست و حتي عاطفه، نه درونزاد، بلكه وارداتي، مذكر و سفيدپوست است و شايد دقيقا همين، خطرناكترين بخش ماجراست.
اما پيوند اين دو پديده، ما را با پرسشي بنيادي مواجه ميسازد: آيا مساله ما صرفا يك سخنراني نامعقول يا يك توييت سطحي است يا با نوعي سيستماتيك بودن مواجهيم؟ بهنظر ميرسد هر دو موقعيت، حامل «ساختار ادراكپذيري استعمارزده» هستند؛ جايي كه حتي داوري درباره رفتار يك شريك عاطفي يا سنجش يك ادعاي علمي، نه براساس عقل بومي، بلكه براساس مترهاي وارداتي سنجيده ميشود. اين امر نه صرفا حاصل سلطه رسانههاي غربي يا نابرابري دانشگاهي، بلكه نتيجه انباشت تاريخي نابرابري نمادين و نگاه از بيرون به خود است.
بايد هشدار داد كه اين اشتياق به واگذاري اختيارِ داوري، در بستري كه به ظاهر دموكراتيكتر شده، نهفقط كمرنگ نميشود، بلكه تقويت هم شده است. در عصري كه رسانههاي اجتماعي وعده تكثر صداها را ميدهند، شاهد يكنواختي عجيبي در مرجعگذاري هستيم: از دانشگاه تا توييتر، داور، اروپايي است. از اين منظر، مساله فقط نژادپرستي معكوس يا فرودستي فرهنگي نيست؛ مساله، بازتوليد نابرابري عاطفي است؛ اينكه شرقي، حتي در خشم و غم خود نيز بايد به غرب ارجاع دهد تا مشروعيت يابد.
از زاويهاي ديگر در روزهايي كه كاربران توييتر، درگير معيار اخلاقي و قضاوت داشتن مرد اروپايي و دانشگاهي ما درگير ضخامت كورتكس مغز آنهاست، تحليل دادههاي لايفوب نشان ميدهد پربازديدترين توييتهاي همان فضا، به روايتهاي روزمره از جنايات جنگي در غزه اختصاص دارند: تصاوير كودكان سوخته، بيمارستانهاي بمبارانشده و دانشگاههاي نابودشده توسط دولتهايي كه دقيقا نمايندگان همان «تمدن مغز ضخيم» هستند. اين تضاد، بيش از آنكه صرفا يك تناقض اطلاعاتي باشد، يك پارادوكس عاطفي و اخلاقي است: در سطح آگاهي، ما غرب را تحسين ميكنيم؛ اما در سطح تجربه، با چهرهاي مواجهيم كه بهسختي ميتوان آن را با «توسعه»، «انساندوستي» يا «مدنيت» يكي دانست. اين وضعيت، ما را به پرسشي ريشهاي ميرساند: چرا هنوز، در دل واقعيتهايي چنين عريان، غرب را مركز عقلانيت و اخلاق ميپنداريم؟ شايد پاسخ را بايد در تركيبي از تاريخ استعمار نمادين، ضعف روايت جايگزين و فقدان تجربه زيسته قدرت در خود جستوجو كرد. به تعبيري تحسين غرب، اغلب نه از روي شناخت، بلكه از روي خلأ دروني معناست: وقتي تاريخ ما تحقير شده، اميد ما نيز وارداتي ميشود و اينگونه، حتي در برابر جنايت، مغز ضخيمتر را بهمثابه فضيلت مياستاييم.
در پايان، ميتوان گفت هم دكتر رناني و هم كاربر رئاليتيشو، از دو انتهاي طيف اجتماعي، در يك نقطه به هم ميرسند: پذيرش بيچونوچراي مركزيت اخلاقي و شناختي غرب. در اين وضعيت، شايد كورتكس مغزي ما نه نازك، بلكه از بار نمادهاي بيگانه فشرده و سنگين شده است و شايد تنها راه نجات، نه در ضخامت قشر خاكستري، بلكه در رهايي از قضاوت شش مرد اروپايي باشد.
پژوهشگر رسانههاي اجتماعي
از هنگامي كه ادوارد سعيد در كتاب كلاسيك خود، شرقشناسي (1978)، تحليل كرد چگونه غرب با ساختن تصويري تحقيرآميز از شرق، هم هويت خود را استوار ساخت و هم امپرياليسم را توجيه كرد، پژوهشگران بسياري به اين ساختارِ نگاهِ از بيرون پرداختهاند. اما اگر پيشتر اين الگو در آثار مستشرقين يا زبان نخبگان ديده ميشد، امروز همان الگو را ميتوان در توييتهاي مردمي، كامنتهاي يوتيوب و حتي رئاليتيشوهاي يوتيوبي رديابي كرد. گويي شرقشناسي، ديگر فقط يك دستگاه معرفتشناسي غربي نيست، بلكه به فرمي از خودشرقشناسي بدل شده: شرقياي كه خود را با مترهاي غربي ميسنجد، تحقير ميكند و ارزشگذاري اخلاقياش را از «شش مرد اروپايي» قرض ميگيرد.