نفسهاي سنگين و پتكهاي خشمگين
اميد مافي
دهشتناكتر از آهن در هرم گرماي خرداد، ميشكنند تا زندگي را كمي خم كنند و به معاش جاني و جهاني دوباره ببخشند. آن سوي شهر، درست در جايي كه آفتاب بيرحمتر از پتك آهنگرانِ خسته جان فرود ميآيد، اين كارگران اجارهنشين هستند كه آهن را در طرفهالعيني مغلوب ميكنند. جماعتي مغبون كه با هر ضربه چكش، عرق بسانِ رودخانهاي شور از ابرها و ابروهايشان جاري ميشود تا آهن را با همه تفرعن و تبخترش زير اخيه بكشند و سنگكي داغ به كف آرند و با عهد و عيال خويش سق بزنند و به غفلت نخورند.
اينجا كه من ايستادهام پتكها در كسري از ثانيه بالا ميروند و با نوايي هولناك فرود ميآيند و آسمان را به زمين ميكوبند. اينجا كه آهن، نالههايي سرخفام از خود برميآورد و همچون موم در هيئت و هيبتي نو ظاهر ميشود و در برابر مردان استقامت و كار سر تعظيم فرود ميآورد.
در وانفساي وارونهاي كه كارگران، بيوقفه ميجنبند، خستگي به غايت خجل و شرمسار است و زمان بيخواهش و خلجان پيوسته ميتپد و نميتپد. اينجا به دقيقه اكنون سايهها از هول شراره شعلههاي گُر گرفته، رم كردهاند و تنها دود است كه نفسهاي داغ كوره را به گنبد كبود ميسپارد. اين همه مصيبتي است كه گواهي ميدهد بر گزارهاي نه چندان طويل كه حيات در حيرت جريان دارد، در رگهاي متورم ميماسد و از دست سنگدلي به نام آهن سر به بيابان ميگذارد تا نفوس آكنده از نفير بسان رسولان خاموش با وجود ريلهاي خيس و موازي روي پيشانيهايشان، نگاهي ژرف به روزگار ترحمبرانگيزي داشته باشند كه نه عذر رميدن دارد و نه عذر غنودن.
سادهتر مينويسم: اينجا هر ضربه، حكايتي است از گرسنگي، تشنگي، سراب و سيراب. از امروزهايي كه فرداها را به دشواري به جا ميآورند و در عرق ريزان روح و جان، جماعتي را مشايعت ميكنند تا تنگ غروب در بازار آهنگران، پتكها از نفس بيفتند و تبها لختي پاشويه و پاشوره شوند... و بعد كارگران شريفتر از شقايق، با قامت كماني به كومههاي كوچكشان بازميگردند تا ساعتي كنار دردانههاي خود زندگي را زندگي كنند، لختي نفس بكشند و فردا دوباره به كورهها برگردند و روز از نو، روزي از نو!