• 1404 چهارشنبه 28 خرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6071 -
  • 1404 چهارشنبه 28 خرداد

روايت سي‌ويكم: جانشيني اميركبير

مرتضي ميرحسيني

حكومت از جايش تكان نخورد. حداقل به ظاهر اتفاق مهمي، آنقدر كه كار به آشفتگي و ناامني آني بكشد، نيفتاده بود. شايد نه براي همه، اما قطعا براي بسياري از مردم آن روزگار، يكي رفت و يكي ديگر آمد. آن كه آمد، ميرزا نصرالله خان، ملقب به آقاخان نوري بود. حكم صدارت را به شرط قتل اميركبير گرفت. كينه‌اش را به دل داشت. حتي بعد از كشتن امير، به جان كساني افتاد كه فكر مي‌كرد به او وفادارند. همه را بدون استثنا از مقام و منصبي كه داشتند، كنار گذاشت و جاي‌شان را -  انگار كه غنايم جنگي را تقسيم مي‌كند - به اقوام و نزديكان خودش داد. پرداخت مستمري به درباريان و شاهزادگان از خزانه را هم كه اميركبير قطع كرده بود، دوباره جاري كرد. نه خودش در بند نوسازي بود و نه بيشتر آنهايي را كه به كار گرفت چنين عقايد و دغدغه‌هايي داشتند. آن هفت سالي كه در مقام صدارت ماند، قدرت و اختيارات تقريبا نامحدودش را جز براي سوءاستفاده به كار نگرفت و مهم‌ترين كارها - كارهايي كه كارآمدي تشكيلات حكومت و سرنوشت كشور به آنها بستگي داشت - از اداره مدرسه دارالفنون گرفته تا فرماندهي نيروهاي نظامي را امتيازاتي ديد كه سهم دارودسته‌اش شده است. چه آن زمان و چه بعدها، درباره‌اش بد مي‌گفتند. آن دسته از روايت‌هاي تاريخي هم كه ارزش استناد كردن را دارند از او بد نوشته‌اند. اينكه به قول هدايت «مزور و متكبر بوده و دروغ را تدبير مي‌دانسته» و در اداره امور كشور «چشم طمع باز كرد و ديده انصاف بربست.» اينكه بسيار شيفته تملق بود و باز همان تشريفات دست‌وپا گير درباري را كه اميركبير ممنوع كرده بود، احيا كرد و به آنهايي كه چاپلوسي‌اش را نمي‌كردند، سخت گرفت. اينكه از مهدعليا حرف‌شنوي داشت و شريك دسيسه‌هايش بود. اينكه به انگليسي‌ها دلبسته بود و با سياست آنان همراهي مي‌كرد. البته تا جايي كه به ارتباطش به مهدعليا و همراهي‌اش با انگليسي‌ها برمي‌گشت، ماجرا اينقدرها هم ساده نبود. سياست را - مثل همه ‌چيزهاي ديگر - شخصي‌تر از اين حرف‌ها مي‌فهميد. واقعا به كسي جز خودش وفادار نبود و به چيزي جز منافع شخصي‌اش تعلق‌ خاطر نداشت. حتي دشمني‌اش با اميركبير در نهايت نزاعي شخصي بود و بعد هم كه جاي او را گرفت، لجوجانه در مسيري متفاوت با او گام برداشت. چنانكه در گذر از سير پرفرازونشيب حوادث و تغيير و تحولات بعدي - از جمله جنگ در شبه‌جزيره كريمه - نشان داد، نه آن آدمي شد كه مهدعليا انتظار داشت، نه آن سياستمداري بود كه انگليسي‌ها مي‌خواستند و نه آن وزير گوش به فرماني ماند كه شاه به او اميد بسته بود. فساد و بي‌تدبيري‌اش حتي ذهن ناصرالدين‌شاه را - كه كمتر فكر مي‌كرد و بيشتر مي‌خورد و خوش بود -درگير كرد. هم به تغيير صدراعظم فكر كرد و هم به تصميمي كه اوايل سلطنتش گرفته بود. ديد كه در همراهي با دشمنان اميركبير، در امضاي حكم بركناري و كشتن او چه اشتباه بزرگي كرده است. آنقدر بزرگ كه جبرانش به هيچ بهايي ممكن نيست. مي‌گويند تا پايان عمر، هر بار كه ياد آن روزها مي‌افتاد، اين دو بيت از سعدي را با خود زمزمه مي‌كرد: 
مرد خردمند هنرپيشه را
عمر دو بايست در اين روزگار
تا به يكي تجربه آموختن
در دگري تجربه بردن به كار

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها