• 1404 پنج‌شنبه 5 تير
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6077 -
  • 1404 چهارشنبه 4 تير

روزي براي سكون و پوست‌اندازي

نازنين متين‌نيا

روزي كه دكتر با لبخند پهني گفت سرطان تمام شده، مي‌توانم بروم پي كارم، از مغازه‌اي نزديك‌هاي مطب يك گوشواره حلقه‌اي طلا خريدم. يعني اين‌جوري شد كه مات و مبهوت، با تني خسته از مبارزه و درمان شش، هفت ماهه، از پله‌هاي مطب بيرون آمدم و چون مغزم فرمان نمي‌داد كه رانندگي كنم، راه افتادم توي خيابان. بعد همان نزديكي‌ها طلافروشي را ديدم و چون چيزي به ذهنم نمي‌رسيد و نمي‌فهميدم چي قشنگ است و چي نه، گوشواره حلقه‌اي ساده‌اي خريدم كه به ‌نظرم هميشه قشنگ است و متداول؛ فكر كردم جايزه خوبي است براي يك تاب‌آوري سخت و بزرگ و زنده ماندن عجيب. بعد ديگر در تمام روزهاي بعدش، هر بار كه گم شدم، دستي به گوشواره توي گوشم كشيدم و يادم افتاد كه دوباره از كجا و چه مسيري شروع كردم به زندگي و زنده بودن.  روز دوازدهم، بعد از سنگيني حملات شب گذشته به تهران، وقتي خواب و بيدار، خبر آتش‌بس از راه رسيد و ناباورانه نگاهش مي‌كردم، دوباره دستم به سمت گوشواره‌ها رفت. توي هواي ابري و بي‌نهايت محشر شمال ايران، دوباره مات و مبهوت شدم. فكر كردم باز هم بايد بزنم به خيابان و آنقدر راه بروم تا تمام فشاري كه اين دوازده روز وارد شده، يك‌ جايي خالي شود و تمام.  صبح، صبح آرامش بود. در كمال ناباوري و حيرت، از پس شبي سخت و جان‌فرسا، وقت آسايش از راه رسيد. خبرها را ناباورانه خواندم و دنبال اشتباهي، سوراخي، چيزي گشتم، اما همه‌ چيز درست بود. آتش‌بس ناگهان از راه رسيد و انگار نه انگار كه دوازده روز شهر و سرزمينم زير رگبار ماندند و چه جان‌هاي عزيزي كه از دست رفت. سكوت مطلق، بعد از هياهوي بسيار، دنيايي از حرف و فكر شد. حالا چه مي‌شودها از راه رسيدند و ذهنم را پر كردند. يادم افتاد زندگي كه رها كردم و آمدم، آن دوردورها منتظرم است و ترسيدم كه نكند بروم و ببينم، موج انفجارها، در و ديوار و شيشه‌هايش را خراب كرده باشد و بعد از خودم شرمنده شدم كه نگران چه‌ چيزهايي هستي وقتي توي همين دوازده‌ روز آدم‌هاي زيادي عزادار شدند، خانه و زندگيشان را از دست دادند و رنگ آرامش حالا حالاها به زندگيشان برنمي‌گردد. به شهرم فكر كردم؛ به پياده‌روهاي تهران و تك‌تك ساختمان‌هايي كه خراب شدند. فكر كردم حالا بايد آماده باشم تا يك روزي وقتي توي خيابان و ترافيك گير كردم، ديدن خرابي و وسعتش، من را به دوازده روز برنگرداند. برخلاف تصورها زندگي در ادامه روزگاري سخت، باشكوه و درخشان نيست. اين ‌را از سرطان ياد گرفتم.  غائله كه ختم به خير مي‌شود تازه وسعت خرابي‌ها خودش را نشان مي‌دهد. بعد از سرطان تا مدت‌ها و حتي هنوز، با ترس بازگشتش زندگي كردم، با عوارض سخت و سهمگين داروها، با از دست دادن بخش بزرگي از روح نترس و هميشه خوشحالم و با دوستي‌هايي كه تمام شد، كنار آمدم. چيزي در زندگي من ديگر هيچ ‌وقت مثل قبل نشد. تغيير كردم و تغيير نكردم.  حالا هم انگار همين است؛ آدم‌هايي كه شب سخت تهران را تجربه كردند، مي‌گويند ديگر آن آدم‌هاي سابق نمي‌شوند، شهر خسته‌ است، مردم خسته‌اند و بازگشت به روزگار قبل از جنگ، خودش شبيه جنگي تازه است. جنگي براي زندگي. جنگي كه شايد از آن روزگار ملتهب سخت‌تر باشد؛ چون هر بازيابي و پوست‌انداختني، سخت است. حالا قرار است چيزهاي تازه‌اي تجربه كنيم، رفتارهاي تازه‌اي ببينيم و دست از عادت‌هاي سابق‌ برداريم و با اثرات جنگ بسازيم.  حالا خيلي چيزها عوض شده و ما هم به ناچار تغيير مي‌كنيم. خوب يا بدش را نمي‌دانم، اما مي‌دانم تا وقتي اين آرامش در جريان است و تا وقتي قرار و مدار به بازگشت به زندگي روتين و روزمره باشد، اين زنده بودن و ادامه دادن، مهم‌ترين نقش و هدف ماست. حتي اگر در اين ميانه، درست وقتي كه پايان را باور كردم، صداي انفجار از دوردست‌ها بيايد و در خبرها بخوانم كه اسراييل دوباره نمادين حمله كرده و چيزي نيست، مي‌گذرد… روز دوازدهم، روز ادامه است، روز پذيرش تغيير و بازگشت به روزگاري كه ديگر شبيه گذشته نيست، اما فرصتي است يگانه. روزي كه شبيه يك بيمار دوباره به آغوش سلامتي بازگشته بايد قدردانش باشيم و از همه مهم‌تر، قدرداني خودمان كه طاقت آورديم، تاب آورديم و وسعت نگاهمان به جهان و زندگي بيشتر شد. 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون