روايت سيوچهارم: ايراني شاعر است
مرتضي ميرحسيني
شكاف بزرگي بود. بعد از جنگ هرات، بعد از آن شكست فاحش، بزرگتر هم شد. ديدند كه شاه جديد نيز تفاوتي با آن دوتاي قبل از خودش ندارد و از ادعاها و لافهايش چيزي جز شكست و آبروريزي درنميآيد. البته مردم، پيش از آن هم جاهطلبيهاي ناصرالدينشاه را به شوخي ميگرفتند و به سياستهاي حكومت قاجار هم اهميتي نميدادند. اما شكست در ماجراي هرات، برايشان بسيار سنگين بود. سستي و فسادي كه يا به چشم ديدند يا خبرش را با واسطه از اين و آن شنيدند، آزارشان ميداد. طبق سنت و مثل هميشه، ديدهها را كمي دستكاري كردند و به شنيدهها اندكي آب بستند و داستانهاي جالبي از آن روزها بيرون كشيدند. چندتايي از اين داستانها در كتابهاي تاريخ ثبت شدند. يكي، صحبت شاه و صدراعظم درباره ختم هرچه زودتر درگيري با انگليسيهاست. ناصرالدينشاه خبر پيشروي دشمن در خاك كشور را كه شنيد، به فكر فرو رفت. راهي براي فرار از مخمصه به ذهنش نميرسيد. هدايت مينويسد «در اين موقع بود كه ميرزا آقاخان به شاه گفت: ريش مرا بگير. چون شاه بگرفت، تخم شاه را بگرفت. شاه گفت: چه ميكني؟ گفت: ول كن تا ول كنم.» پس براي خلاصي از درد، هرات را ول كرد و خودش را از سرنوشتي كه فكر ميكرد منتظرش نشسته است نجات داد. نه فقط ناصرالدينشاه و صدراعظم او آقاخان نوري كه در تهران نشسته بودند، كه چند تا از سركردگان نظامي كشور كه به جاي ماندن و جنگيدن، جا زدند و فرار كردند نيز شخصيتهاي اين داستانها هستند. به روايت مستوفي، يكي از فراريها سرتيپ فوج كزاز بود و صداي گلوله توپ را نميشناخت. گويا پيش از آن، اين صدا - ابتدا شعله كشيدن باروت و بعد صفير گلولهاي كه هوا را ميشكافت- به گوشش نخورده بود. خان سرتيپ حين فرار از يكي از همراهانش پرسيد «اين چه صدايي است؟» و آن همراه هم به شوخي گفت «صداي توپ انگليسيهاست كه ميگويد آهاي... كزازي!» خان سرتيپ باورش شد و گفت: «اين پدرسگ اسم مرا از كجا ميداند؟» نيز ميگفتند يكي از روساي سوارهنظام فارس از فرط عجله براي فرار، قشقون را درست نبسته، سوار اسبش شد. به تاخت ميرفت و مدام قشقون به پشت كمرش ميخورد. فكر كرد كسي سايه به سايه تعقيبش ميكند و تا به او نرسد و اسيرش نكند ولكن نيست. فرياد زد «سوار امان! سوار امان!» نوكر او كه دنبالش ميتاخت گفت «آقا اين سوار نيست، قشقون است!» و آن سركرده- كه ترس عقلش را ضايع كرده بود- فرياد زد «قشقون بيك امان! قشقون بيك امان!» همچنين، يكي ديگر از اين سركردهها، اسب سمندي داشت كه برايش بسيار عزيز بود. او با شنيدن خبر پيشروي و نزديك بودن دشمن، چارهاي جز فرار نديد. اسبش را كه زين ميكرد جاي دهنه و قشقون را اشتباهي انداخت و دهنه زير دم اسب گير نكرد. چند بار تلاش كرد كه آن را جا بيندازند و نتوانست. اسبش را نوازش كرد و گفت «سمنجان، دندانهايت از ترس قفل شدهاند، ديگر چرا كاكلت اينقدر دراز شده است؟» مستوفي مينويسد اين قصههاي مضحك را كه از همان روزهاي جنگ در دهانها افتاده بود چند سال بعد از آن ماجرا، زماني كه خودش جوان بود شنيد. سپس اضافه ميكند «ايراني شاعر است. هرجا اتفاق فوقالعادهاي بيفتد به نظم يا به نثر متلك خود را بر ضد اشخاص قاصر يا مقصر ميگويد و در دهنها مياندازد تا لامحاله دقدلي خالي كرده باشد.»