• 1404 پنج‌شنبه 5 تير
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6077 -
  • 1404 چهارشنبه 4 تير

بمب؛ يك عاشقانه ساده!

اميد مافي

بمب جان پدرش را گرفته بود، اما دخترك غصه‌هايش را شماره نمي‌كرد و به خواب نمي‌رفت. او براي پدر و ديگر رهروان راه مام ميهن، شمع روشن كرده بود و مدام مي‌گفت: پدر در من است و دور از من.  سهم ياسمن از پدر يك دست لباس در خاك غلتيده، يك شانه پلاستيكي و يك عكس يادگاري بود.  شهر آكنده از عطر ياس‌ها بود و مردي نجيب‌تر از تموز به آرزوهايش دل باخته بود. كودك شيرين زبانش اما شمع نذر كرده بود تا پدر را دوباره ببيند و نقاشي‌هاي تازه‌اش را به او نشان بدهد.  زندگي در تار و پود شهر جريان داشت و آفتاب همچنان مي‌تابيد و عشق، آدمي را به جاهاي ناشناخته مي‌برد. در آن سوي شهر بانويي به عشق شويش كباب تابه‌اي درست كرده بود و دختري پشت ميز چوبي‌اش بهشت را بر روي كاغذي بي‌خط نقاشي كرده بود و يقين داشت مهماني مينوي جاويد خيلي زود تمام خواهد شد و والدش با نقل و پولكي و نان خامه‌اي و عروسك كوكي به خانه قدم خواهد گذاشت.
حالا آن مادر و آن دختر هر كجا كه گام مي‌گذارند، مردي شبيه مرد خانه‌شان در رويا به پيشوازشان مي‌آيد، برايشان اسپند دود مي‌كند و راز مانايي از ناسوت تا لاهوت را زير گوش عزيزترين كسانش فاش مي‌كند. بمب يك عاشقانه ساده است، در هنگامه‌اي كه تنابندگان از خاطرات تلخ و شيرين منفك نمي‌شوند و تا آخرين روز دنيا به يك عكس، يك يادگاري و يك بوسه حتي دل مي‌بندند. ياسمن دخترك بازيگوش لابد اين چيزها را نمي‌داند كه با همه وجود معتقد است، مسافرش به خانه برخواهد گشت، عينكش را از روي صورتش برخواهد داشت و دختركش را غرق در بوسه‌هايي به طعم عسل مي‌كند.براي ياسمن زود است مفهوم يتيم شدن را بفهمد و با قطره شبنم نشسته بر گوشه چشمانش بهانه پدرش را بگيرد. پس بايد به او حق داد در اين عرصات عروسك‌هايش را مرتب كنار هم بچيند و چشم به راه مسافري بماند كه آخرين بار پيش از ترك آشيانه به دخترش قول داد عروسكي با چشم‌هاي سبز و روشن برايش بخرد.
دختركان سرزمين من رودخانه‌اند، شب‌هاي تاريك غمگينشان مي‌كند اما وقتي ستاره‌ها را در آغوش مي‌كشند، پيراهن سياهشان آرايشي شگفت مي‌گيرد: تلأ‌لوي نور، مرواريدهاي دست‌دوزشده بر لباس شبِ ضيافتِ پريان.
دختركان من رودخانه‌اند، صبح كه از خواب برمي‌خيزند، خورشيد را به بستر خود مي‌خوانند
و رقص نور به پا مي‌كنند بر فلس‌هاي نقره‌اي ماهيان و چشم‌هاي آدميان.دختركان من رودخانه‌اند، آهاي شما دشمنان آب و آينه و رويا! شما دشمنان ياس و ياسمن! رها كنيد دختركان ما را.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون