اگر زندگي يك Playlist بود...
بابك نبي
در خيال، زندگي را پليليستي ميبينم كه قطعههايش را از پيش نميدانم. هر روز، بيآنكه خبر داشته باشم، انگشتي ناديدني روي دكمه پلي ميزند و آهنگي از جايي دور، بينام و بيتكرار، به گوشم ميرسد. گاهي قطعههايي ميآيند كه سالها در پس ذهنم ماندهاند؛ صداي كودكي ميان حياطي كوچك، آواي باران بر شيشه يا ريتم پاهايي كه با شتاب از پلهها بالا ميرود. تكرارِ بعضي روزها، شبيه تكرار تِرك محبوبي است كه بياختيار، آدم را با خود ميبرد. اما همه روزها ساده نميگذرند. در اين پليليست، گاهي ناگهان آهنگي شروع ميشود كه هيچ آمادگياش را نداري: ضرباهنگي ناآشنا، صدايي بلند و گاه حتي آزاردهنده. روزهايي هست كه موسيقي زندگيات به جاي ملودي آرام، تبديل به ضربان سنگين ميشود، مثل نواي مقاومت. همان لحظاتي كه انسان، بيآنكه خودش بداند، در دل دشواري ميايستد و به ساز مخالف ميكوبد.
مقاومت، نتهايي است كه ميان آشفتگي و سركشي، موسيقي را به تعادلي غريب ميرساند. درست آنجا كه سكوت همه جا را ميگيرد و گمان ميكني پليليست زندگي خاموش شده، جايي در دوردست، قطعهاي تازه آغاز ميشود. اين صداي ماندن است؛ صداي ايستادن در برابر موج. در روزهايي كه پليليست زندگي با سكوت مطلق آغاز ميشود، شايد بايد گوشها را تيز كرد. گاهي سكوت، پيشدرآمدِ نغمهاي است كه از دل مقاومت ميرويد؛ نتهايي كه نه از تسليم كه از سر پا ايستادن ساخته شدهاند.
در همين پليليست بيپايان، هركس تِركهايي دارد كه از سرگذشت و ايستادگياش نشانه دارد. قطعههايي كه بيدليل بازميگردند، ما را به ياد روزهايي مياندازند كه ميان صداي بلند جهان، خودمان را گم نكرديم؛ روزهايي شبيه همان دوازده قطعه پياپي كه آسمان اين شهر را با صداي انفجارها پر كرد و نامش شد: «جنگ ۱۲ روزه ».
شايد زندگي همين است: جستوجوي قطعههايي كه گاه شادند، گاه غمگين، گاه خسته و بيرمق، اما هميشه با رنگي از مقاومت، از ايستادن و نگذشتن از رويا.
پليليستزندگي را كسي تا انتها گوش نداده است؛ قطعه بعدي هميشه غافلگيركننده و پيشبينينشده ميآيد.
اما در اين ميان، آنچه پليليست ما را يگانه ميكند، تِركهايي است كه هنگام سختي و در ميانه خاموشي، زير لب زمزمه ميكنيم و بيصدا ادامه ميدهيم؛
قطعههايي كه نامشان را «تابآوري» گذاشتهاند.