• 1404 چهارشنبه 1 مرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6099 -
  • 1404 چهارشنبه 1 مرداد

روايت چهل‌وپنجم: سنت و دگرگوني

مرتضي ميرحسيني

گلوله‌اي كه از تپانچه ميرزا رضا شليك شد و به قلب ناصرالدين‌شاه نشست، چه معنايي داشت؟ شاهي بعد از چند دهه فرمانروايي، به دست يكي از اتباعش كشته شد. اتفاق بي‌سابقه‌اي بود. اما نه نظام سياسي تغيير كرد، نه حزب و دسته‌اي اين قتل را گردن گرفت و نه - حداقل در آن مقطع - مسير ديگري به روي كشور باز شد. به‌ظاهر، ماجرا كنشي شخصي به انگيزه انتقام بود و به دگرگوني چشمگيري منجر نشد. اما اين روايت - و روايت‌هايي از اين جنس- از آن قتل، همه واقعيت‌هاي تاريخي را تبيين نمي‌كند و فقط سطحي‌ترين لايه از حادثه را نشانمان مي‌دهد. ميرزا رضا دست به كاري زد كه بسياري از مردم زمانه، به‌ويژه آنهايي كه از قاجارها زخم‌خورده و ستم ديده بودند به آن فكر مي‌كردند. هدايت مي‌نويسد كه بيشتر مشكلات آن سال‌ها و زشتي‌هايي كه در كشور به چشم مي‌خوردند، نه از ناتواني و ستمگري ناصرالدين‌شاه كه از مزاحمت‌هاي دو همسايه شمالي و جنوبي، روس‌ها و انگليسي‌ها كه «قدم به قدم، سنگ راه بودند و طرح مداخله بل تصرف مي‌ريختند» برمي‌گشت. «مثلي است در فارسي كه اگر خاك به سر بايد ريخت، پاي تپه بزرگ سزاوار است. تپه بزرگ روس بود و انگليس.» مردم هم اين واقعيت را مي‌دانستند. مي‌فهميدند كه اجنبي چه مشكلاتي برايشان ايجاد كرده است. اما- اين «اما» بسيار مهم است- كمتر كسي ناصرالدين‌شاه را تبرئه مي‌كرد. بيشترشان نظام سياسي ديگري در ذهن نداشتند و اداره كشور را با تشكيلاتي متفاوت از تشكلات موجود تصور نمي‌كردند. اما به اين فكر مي‌كردند- و با ساده‌دلي اميد داشتند- كه شاه بهتر و دلسوزتر و لايق‌تري داشته باشند، تا اين شاه بهتر، آدم‌هاي بهتري را به خدمت بگيرد، دست عمال حكومت را از ظلم به مردم كوتاه كند و محكم‌تر در مواجهه با فشار خارجي‌ها بايستد. حتي خود ميرزارضا هم، لابه‌لاي حرف‌هايش در بازجويي‌ها، چند بار گفت كه به چيزي بيشتر از تغيير برخي رفتارها و رويه‌هاي حكومت اميد نبسته است. «من قدري هستم و مومن به قدر و معتقد به اينكه بي‌حكم قدر برگ از درخت نمي‌افتد. حالا هم به خيال خودم يك خدمتي به تمام خلايق كرده و ملت و دولت را بيدار كرده‌ام و اين تخم را من آبياري كردم و سبز شد و همه خواب بودند و بيدار شدند. يك درخت خشك بي‌ثمري را كه زيرش همه قسم حيوانات موذي درنده جمع شده بودند از بيخ انداختم و آن جانورها را متفرق كردم. حالا از پهلوي آن درخت يك جوانه بالا زده است مثل مظفرالدين‌شاه سبز و خرم شاداب، اميد همه قسم ثمر به او مي‌رود. حالا شما هم فكر رعيب‌شان باشيد. همه رفتند. تمام شدند. من قدري از خارجه ديده‌ام، ببينيد ديگران چه كردند شما هم بكنيد. لازم نيست حالا قانون بنويسيد، چه قانون اسلام همه را كافي است. براي ديوان هم قانون فعلي لازم نيست. چه قانون‌نويسي حالا در ايران مثل اين است كه يك لقمه نان و كباب به حلق طفل تازه متولد شده بطپانند، البته خفه مي‌شود. ولي با رعيت مشورت كنيد. مثلا كدخداي فلان ده را بگوييد به چه قسم از تو ماليات گرفته شود و با تو چه رفتاري كنند راضي خواهيد بود؟ هر طور كه او بگويد با او رفتار كنيد. هم كارتان منظم مي‌شود و هم ظلم از ميان مي‌رود.» اما در گذر از حوادث سال‌هاي بعد، وقتي كه معلوم شد با تغيير شاه، تغيير چنداني در اوضاع ايجاد نمي‌شود، نظام سياسي هم كاملا از اعتبار افتاد و فكر اداره كشور با تشكيلات و به روشي متفاوت در ذهن‌ها رخنه كرد. اما اين فكر جديد، فقط محصول تيره‌روزي كشور و ناتواني نظام سياسي نبود. عده‌اي از چند سال قبل‌تر، درباره تغييراتي كه كشور نيازمندش بود، مي‌نوشتند و مي‌كوشيدند افكاري متفاوت با سنت و عقايدي خارج از چارچوب‌هاي مرسوم را به مردم نشان دهند. آنچه اين عده گفتند و نوشتند، در شرايطي كه سايه تيره‌روزي بر كشور سنگيني مي‌كرد و ناتواني حكومت آشكار شده بود، در ذهن‌ها نشست و جامعه را براي پذيرش تحولي بزرگ آماده كرد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون