تبعيد آينه در قحطي نگاه
محمد يراقي
هنگامي كه فيلمي با ساختار استوار و موضعي مشخص مثل «پيرپسر» كه نه شاهكار تاريخ سينماست و نه ادعايي در اين زمينه دارد، توانست چنين توفان عجيبي در فضاي سينمايي ايران بهپا كند، بايد پرسيد: مساله كجاست؟ آيا در خود روايت است يا در چيزي عميقتر؟ پاسخ را بايد در لايههاي پنهان روان جمعي جامعهاي جست كه سالهاست با تصاوير تطهيرشده از خود زندگي ميكند و حالا ناگهان با آينهاي مواجه شده كه سايههايش را نشان ميدهد. تصور كنيد جامعهاي كه دههها در خانهاي شيشهاي زندگي كرده؛ خانهاي كه ديوارهايش از توهمات ساخته شده و سقفش از انكار. در اين خانه، پدران هميشه قهرماناند، خانوادهها همواره بهشت زميني و خشونت چيزي است كه فقط در «جاي ديگر» اتفاق ميافتد. حالا اين ساخته آمده و سنگي به اين ديوارهاي شيشهاي انداخته. صداي شكستن شيشهها آنقدر بلند بوده كه برخي به جاي نگاه كردن به تركهاي ديوار، ترجيح دادهاند به سنگانداز حمله كنند. واكنشهايي كه شاهدش بوديم از چيزي نبود جز فرياد كساني كه ناگهان در آينه، چهرهاي ديدند كه سالها از ديدنش ميگريختند. اين واژگان ركيك، اين خشم كنترل نشده، اين تلاش براي تخريب، همگي نشانههاي كلاسيك تخليه هيجاني هستند؛ مكانيسمي دفاعي كه وقتي ناخودآگاه تهديد ميشود، فرد به جاي مواجهه با محتواي دردناك، به بيرونريزي خشم ميپردازد. آنچه اين اثر را استخواندار ميكند، نه تنها بازيهاي درخشان بازيگرانش، بلكه خصلتِ بحثبرانگيزِ بيپردهاش در نشانهگذاري رابطه قدرت در خانواده و بازنمايي خشونت مردسالارانه است. داستان پويايياش را از آشفتگيهاي رواني شخصيتها ميگيرد و بيآنكه به شعارزني تن دهد، حلقهاي از درگيريهاي دروني و بيروني ميگشايد كه هر تماشاگر را واميدارد درباره نقش خودش در اين مناسبات سوال كند. اگر در اغلب آثار ايراني تراژديهاي خانوادگي زير لايههاي اخلاقينمايي يا رئاليسم محافظهكارانه پنهان مانده است، اينجا با شفافيتي راديكال آن لايهها كنار زده ميشوند؛ درست به همان اندازه كه سرخوردگي شخصيتها از فقدان امكان بيان و اعتراض به تصوير كشيده ميشود، قدرت فيلمساز در پر كردن هر لحظه از صحنه با نفوذ تابوشكني اعتراف ميكند.
هرگاه سوژهاي تازه داغ ميشود، برخي منتقدان يا از سر تبِ مخالفتِ تاثيرگذار آثار را ميتازند يا به ستايشِ خارج از تعمق فرو ميافتند. آيا اين واكنشهاي هيجاني گرهاي از كار سينماي ايران گشود؟ آيا توليد موضع و صداي مخالف يا موافقِ تند، به پيشرفت واقعي ميانجامد؟ سينماي ايران در برزخِ تريبون قرار دارد؛ چهار دهه است منتقدان ما اختيار گفتوگو را در دست داشتهاند، اما چه تعدادشان توانستند گامهاي عملي براي ارتقاي سينما بردارند؟ همان سخنان تكراري دههها را ميشنويم كه پس از هر ستايش يا طعنه، هيچ تغيير محسوسي رخ نميدهد. تحليل ساختارشكنانه در چشماندازي فراتر نشان ميدهد كه اين روايت اگرچه در نگاه داخلي متفاوت تلقي شد، اما فرم و زبان بصرياش انقلابي در مقياسي جهاني ايجاد نكرد. سينماي مستقل جهان مسيرهاي نوين روايت و فرم را بارها آزموده است، پس اگر قرار است ما نيز متفاوت باشيم، بايد فراتر از كليشهها و فرمولهاي شناخته شده برويم تا واقعا ساختارشكن باشيم. كساني كه با تكيه بر زبانِ تحقير و واژگانِ بيمايه، اين اثر را لجنزار خواندند و از پشت تريبونهاي نشسته در كلاسهاي عزتشكستهشان به آن تاختند، بهتر است به خود آيند و يادشان باشد كه سينما ابتدا بايد جراتِ بيان حقيقت داشته باشد، نه مترسك خشك انتقادِ سطحي. اين ساخته با ايده شكل گرفته، در عين حال كه هيچ ادعاي برتري نميكند، جسورانه كوشيده زخمهايي را به خوردمان بدهد كه تاكنون كسي جرات كندنشان را نداشت. اين اثر يك بيانيه است عليه مناسبات بيمارِ پدرسالاري و تثبيت خشونتِ سركوبگر، نه نمايش غربالوارِ جنجالسازانه؛ آنهايي كه روايت را يكسره سياهي ناميدند از مواجهه با زشتترين جلوهها بيم دارند و ميخواهند با توهين، هر آنچه شهامتِ ديدن دارد را از صفحه حذف كنند، اما حقيقت اين است كه ساخته بخشي از نفسِ سينماي زنده ماست، سهمي از خشم انباشته و عطشي براي بازگويي آنچه در دلهاي ما خفته. آنهايي كه صداي تماشاگر را ديدند و كوشيدند پرچمِ مخالفت بلند كنند، بهتر است ببينند چه كسي در اين راه خستگيناپذير قدم برميدارد: فيلمساز و بازيگري همچون پورشيرازي كه از ميانه قربانگاهِ شخصيتها عبور كرده و واقعيترين چهرههاي زور را به تصوير كشيدهاند. اگر ميخواهيد نقد كنيد، اول سوادتان را به رخِ خود بكشيد و با استدلال حرف بزنيد، نه با سفسطه. در غير اين صورت، همين كه اين اثر را همچنان نشانهاي از سرزندگي و پويايي سينماي ايران ميبينيم، كافي است تا بفهميم نقدِ واقعي، نياز به استدلال دارد نه واژهآرايي. سينمايي كه ميگذارد درد را ببينيم و بعد به آن فكر كنيم، راه خودش را باز ميكند، حتي اگر سپاهِ منتقدان تا ميتوانند فرياد بكشند. در اين ميان، پديدهاي ديگر نيز خودنمايي ميكند: موجسواري منتقداني كه سالها در نقطهاي امن ايستاده بودند و ناگهان با موضعگيريهاي افراطي، خود را در مركز توجه قرار دادند. اين رفتار، بازتاب «جبران افراطي» است؛ پوشاندنِ احساس حقارت حرفهاي با نمايش قدرت كاذب. آنها كه دههها نتوانستند حتي يك قدم سينما را جلو ببرند، حالا با شمشير كلمات به داستاني حمله ميكنند كه جرات كرده متفاوت باشد. جالب اينجاست كه همين منتقدان، سالها در برابر سيل كمديهاي مبتذل و ملودرامهاي تكراري كه ميلياردها تومان ميفروشند سكوت كردهاند. روايتهايي كه بهزعمشان در «كلاس و شأن» نقد كردن نيست! اما وقتي ساختهاي ميآيد كه موضع دارد و حرف ميزند هر چند تلخ، هر چند دردناك ناگهان همگي به مدافعان اخلاق عمومي بدل ميشوند. اين تناقض رفتاري، نمونه بارز «تشكيل واكنشي» است؛ سركوب احساسات واقعي و نمايش رفتاري كاملا متضاد.
اما چرا مخاطبان با چنين اشتياقي به استقبال اين روايت رفتند؟ پاسخ ساده است: قحطي معنا. سينماي ايران سالهاست به كارخانه توليد محصولات يكنواخت تبديل شده؛ آثاري كه نه ميخواهند بينديشانند، نه برانگيزانند، نه به چالش بكشند. در چنين فضايي، حتي يك اثر متوسطِ جسور، واحهاي در بيابان ميشود. اين عطش مخاطبان، فريادِ جامعهاي خسته از تكرار است؛ جامعهاي كه ديگر نميخواهد با فرمولِ «پسر خوب، دختر خوب، مشكلات عاشقانه، پايان خوش» سرگرم شود. سينمايي كه دههها در خدمت «آرامسازي» بود، حالا در برابر اين بيداري درمانده است. منتقداني كه خود جزيي از سيستم آرامسازي بودند، در مواجهه با اثري بيدارگر، به وحشت ميافتند.
يكي از پارادوكسهاي تلخ اين ماجرا، بازتوليد همان ساختار پدرسالارانهاي است كه موضوع نقد بوده. منتقداني كه خود را «پدرانِ» گفتمان سينمايي ميدانند، با همان خشونت و استبدادي كه غلام در داستان نشان ميدهد، به هر صداي متفاوت حمله ميكنند. آنچه اين روايت انجام داد، فراتر از ساختن يك فيلم بود؛ گونهاي «رواندرماني جمعي» ناخواسته بود. اين اثر با بهسطح آوردنِ محتويات سركوبشده خشونت خانوادگي، فروپاشي ساختارهاي سنتي، زوال طبقه متوسط فرصتي براي آگاهي فراهم كرد، اما مانند هر فرآيند درماني، با مقاومتِ شديدي روبهرو شد: مقاومتي كه گاه به شكل انكار «چنين چيزي در ايران وجود ندارد» گاه به صورت حمله «سياهنمايي است» و گاه در قالب تحقير «فيلم كثيف» ظاهر ميشود. واكنشهاي هيستريك، هر چند در ظاهر مخرب، در عمق خود نشانه حركتند. جامعهاي كه سالها در خواب زمستاني فرو رفته بود، حالا هر چند با درد و مقاومت در حال بيدار شدن است. اين دردها، مانند دردِ رشد، اجتنابناپذيرند. اين اثر نه شاهكار است و نه انقلاب؛ ساختهاي است با ساختار محكم كه در جاي درست و زمان درست ظاهر شد. همين كافي بود تا پرده از رسوايي بزرگ بردارد: رسوايي سينمايي كه از واقعيت ميگريزد، نقدي كه تخريب را جايگزين تحليل ميكند و جامعهاي كه از چهره واقعي خود وحشت دارد. شايد اين رسوايي، آغاز راهي طولاني باشد؛ راهي كه در آن سينما بتواند آينه باشد نه توهم، نقد راهگشا باشد نه سد راه و جامعه با سايههاي خود روبهرو شود نه از آنها بگريزد. واكنشهاي امروز، هر چند دردناك، نويدِ فردايي را ميدهند كه در آن، ديگر نيازي به هياهو براي يك روايت «متفاوت» نباشد، چون آن روز، متفاوت بودن نه استثنا كه قاعده خواهد بود.