روايتنامهاي از يك زندگي زيسته
مهدي دهقانمنشادي
شايد روزگار چنين خواست و تقدير چنان بود تا با پافشاري و اصرار لوئيسا سانتياگا و گابريل اليخيوي تلگرافچي بر عشقشان و با وجود مخالفتهاي خانواده دختر، ازدواجي شكل بگيرد و حاصل آن زاده شدن «گابيتو»يي بشود كه بعدها با نام كامل «گابريل گارسيا ماركز» قلم دست بگيرد و بتواند تاريخ، جغرافيا، فرهنگ و سياست كلمبيا را در قالب داستاني با محوريت زندگي خود براي همگان روايت كند. «گابريل گارسيا ماركز» زندگينامه خودنوشتش را با عنوان «زندهام كه روايت كنم» كه شرح حال سه دهه اول از زندگي اين نويسنده كلمبيايي (دهههاي 1930 تا 1950) است براي اولينبار در سال 2002 به زبان اسپانيايي منتشر كرد و در سال 1383 توسط نشر ني و با ترجمه روان كاوه ميرعباسي دراختيار فارسيزبانان قرار گرفت. خود ماركز باور دارد زندگي آنچه زيستهايم نيست، بلكه همان چيزي است كه در خاطرمان مانده و آنگونه است كه به يادش ميآوريم تا روايتش كنيم. پس ميتوان گفت يادآوري و نشخوار گذشته و كندوكاو تجربيات زيسته، زندگي مجددي است كه از مغز و زبان بر ميآيد و بر گوش و كاغذ و مغز مينشيند.
ماركز از دوران كودكي ماجراهاي زندگي خانواده و اطرافيانش را با دقت ميديد و ميشنيد و در گوشهاي از حافظه خود تلنبار ميساخت تا بعدها بتواند آنها را در قالب داستانهايي روايت كند. جغرافياي كلمبيا و فرهنگ و سياست برآمده از آن در همه آثار ماركز ازجمله «صد سال تنهايي» و «زندهام كه روايت كنم» چون تار و پودي در هم آميخته و با داستانهايش يكي شدهاند. عشق بياندازه ماركز به ادبيات و كتابخواني او را به سمت قلم و كاغذ و نوشتن كشانده بود و با نوشتن در نشريه دبيرستان بود كه قدم در راه روزنامهنگاري گذاشت. او در دوران دانشگاه و در ادامه زندگي با تكيه بر داستانسرايي توانست يادداشتها و پاورقيهاي فراواني را در مجلات و صفحه آخر روزنامههاي مشهور منطقه و كشور خود ازجمله روزنامه «الاسپكتادور» منتشر كند. ماركز با مهارتِ روزنامهنگارانه و فنِ روايتگرانه به خوبي موفق شد جغرافياي امريكاي لاتين و فرهنگ كلمبيا را به تصوير بكشاند. نوشتههاي او همانند آثار «ماريو بارگاس يوسا»ي پرويي به روشني تمام پرده از سياستهاي چركين و بازيهاي تراژيك مردان سياست برميدارد و نشان ميدهد كه جغرافياي امريكاي لاتين گوياي جغرافياي زايش ديكتاتورها و كودتاهاي پياپي است كه نتيجه آن در كيفيت زندگي و رنج كشيدن مردمان آن تاثير داشته و فقر را به پيوست دايمي فرهنگ و زندگي آنها تبديل كرده است.
در ميان روايتهاي ماركز، فرهنگ كاراييب به گونههاي مختلفي نمايش داده شده است. خفتن مردم شهري و روستايي در «آماكا»هايي كه در اوج گرماي هوا و سرماي سياست آنها را به آسودگي ميرساند. آماكا، نئنوهاي بومي امريكاي لاتين است كه چون تختي بيقرار آدم را آرامآرام از هياهوي زندگي جدا كرده و در خواب فرو ميبرد. اين آماكاها همه جا هستند و در طبيعت، خانه، پستوي مغازه يا در سالن كشتيها با چنگكهايي به ديوار يا تيركها وصل شده و بدن خسته را به خود ميخوانند. موسيقي هم جزو جداييناپذير فرهنگ و زندگي مردمان است. هر كس از دوران كودكي با موسيقي آشنا شده و زن و مرد و كوچك و بزرگ همه اهل نواختن آكاردئون و پيانو و آواز خواندن هستند. روايت ماركز به ما ميگويد كلمبياييها موسيقيدانهايي هستند كه خودشان خبر ندارند. شايد فرهنگ عيش و لذتطلبي مردم كلمبيا ريشه در جغرافياي آن داشته باشد يا نتيجه سياستهاي حاكم بر آن باشد. بازي سياست چون گرماي منطقه داغ است. سياستبازي و ديكتاتورپروري به سخره گرفتن مردم و مردمسالاري مشغول بوده و گاهي كودتاهايي رقم ميخورد. كوتولهها براي مردم تصميم ميگيرند. داشتن قدرت مطلق و يكهتازي در ميدان سياست با اتكا به نيروهاي مسلح، حزب محافظهكار را به اژدهايي چند سر تبديل كرده است. رقابت چپ -راست، ليبرال -محافظهكار بر سر قدرت نتيجهاي جز شوربختي بيشتر مردم ندارد. در اين رقابت، خواص نقش منجي را بازي كرده و عوام روز به روز به قهقرا ميروند. محافظهكاران براي خدمت بيشتر به خود و خانوادهشان ميخواهند به هر قيمتي در قدرت بمانند. سانسور، خفقان، سركوب مردم، تندروي و خونريزي مخالفان بهايي است براي ماندن. ماموران مميزي با سختگيري تمام مطبوعات را وا ميداشتند تا واقعيات را وارونه جلوه دهند. در هريك از روزنامههاي كشور يك مميز مامور شده بود كه اربابِ اهل قلم باشد و اختيار كامل داشت تا مانع از چاپ هر مطلبي باشد كه نظم عمومي را خدشهدار ميكند. سياست وحشيانه و ويرانگر دولت محافظهكار خساراتي بيحد و حساب به بار آورد كه پيامدهاي آن بدبختي و آوارگي مردم شهرها و روستاها بود. در چنين شرايطي اميد به آينده رنگ ميبازد و مردم به حال و اكنون ميچسبند. بيبندوباري و پناه جستن در دامن سكرآور مشروبات شايد مايه آرامش مردم بود. عشرتكدهها و ميكدهها رونق داشتند. در سايه خفقان مدني، آزادي به نحو ديگري خودنمايي ميكند: آزادي جنسي و آزادي در دست گرفتن اسلحه براي خودكشي يا ديگركشي. بيبندوباري علني يا در خفا، جزو فرهنگ آن منطقه به حساب ميآيد و همانگونه كه فيلمهاي كلمبيايي نشان ميدهند آدمها به يكباره با خواهر و برادري ناتني مواجه ميشوند كه ميوه روابط عاشقانه گذرا و ناپايدار پدرشان در يك زماني بوده است. عدهاي از مردان بيتوجه به اخلاقيات هر جا ميرسيدند بچهاي ميكاشتند و به امان خدا رها ميكردند. ماركز ميگويد پدربزرگم علاوه بر سه فرزند مشروعش، نه بچه ديگر هم از زنهاي مختلف داشت كه قبل و بعد از ازدواجش به دنيا آمده بودند و همسرش همگيشان را عين فرزندان خودش در منزل ميپذيرفت. نكته اخير نشان از فرهنگ رواداري زنان در مواجهه با خيانتهاي شوهرانشان ميدهد كه با توجه به شرايط جامعه آن را عادي قلمداد ميكردند. «زندهام كه روايت كنم» روايتنامهاي از يك زندگي زيسته است كه با پيوند دادن فرهنگ و سياست ميتواند به اين نتيجه برسد كه اگر در كلمبياي آن زمان دو «شين» موجود بود وضع مردم آن سرزمين ميتوانست بهتر باشد: شجاعت ليبرالها و شرافت محافظهكارها. چيزي كه پيدا كردن آن در همه جوامع ديكتاتورزده بسيار سخت است.