به يادِ احمد وثوقاحمدي
انسان دشواري وظيفه است٭
اميرمحمد قاسميزاده
بيگمان اين سطر از شعرِ شاملو، برازندهترين تعريفي است از ساحتِ وجودي انسان. پس بيگفتوگوست كه به ياد آوردن و مرور كردن و در نهايت، در ميان گذاشتنِ زندگي و مرام و مسلك چنين انسانهايي كه تجسُدِ وظيفه بودهاند، همواره نه فقط ضرورتي مطلوب كه حتي از وظايف و واجبات است. فرصتِ همزيستي و دوستي و شناختِ استاد احمد وثوقاحمدي اين وظيفه را براي در ميان گذاشتنِ آثار و مرورِ وجوهِ انساني ايشان براي من و بيشك تمامي كساني كه ايشان را ميشناختند و درك كردهاند، بسيار بهيادآوردنيتر ميكند.
براي همه آنچههايي كه در اين روزگارِ بيتعهدِ فراموشكار، به دستِ فراموشي سپرده ميشود!
تقدم و تأخر يا نسبتِ تحصيلات و شغلِ ايشان در فضاي حقوق و وكالت با هنرشان در نقاشي و شاعري، پيوسته در ضرورتِ امرِ اخلاقي بوده و حفظ كرامت انساني كه نسبت شرافت است در احقاقِ حقوقِ بسياري از محرومين، خاصه حمايتهاي بسيار و خدماتِ فراواني كه براي هنرمندان داشتهاند، از سرشناسترينِ آنها در عرصههاي مختلف فرهنگي و هنري تا خيلِ گمنامان كه همواره بيمُزد بود و منت...
و بُعدِ ديگر، صداقتي كه در هنرشان روحِ دردمندِ تاريخي خود را از رنجِ در كلمات و شعرها، در فقدانِ آزادي و شادي پيوند ميزند به رنگهايي كه در پردههاي آبرنگشان بازتابِ درونِ نقاش ميشود، در هر چشماندازي كه ترسيم ميكند.
در سنگها و صخرههايش با همه سختسنگيِِشان
كه به جان موجود است و زنده به اعجازِ حيات.
گاهي آن سوي سنگهاي پردههايش پيداست، آن سوي جنگلها و ابرها و در نهايت يكي شدنش را كه با آينه نسبتي است. سنگي كه اوست و رود و صحرايي كه اوست و اين سلوكي است كه شايد با آبرنگ در آثارِ ايشان اينچنين و بدينسان ميسر ميشود.
تقدّمِ آب بر رنگ در جنسيتِ اين شيوه از نقاشي، با اين متريال و ماده كه به ذاتِ زندگي و لحظههايش نزديكتر است، به نسبتِ موادهاي ديگري چون رنگ و روغن و اكريليك و گواش.
در آبرنگ امكانِ بازگشتي نيست، همچون جريانِ جاري زندگي و بدين خاطر جسارت و مهارتِ بيشتري را طلب ميكند به ويژه زماني كه ابعادِ كار بزرگتر ميشود، همچون آسمانهاي بلند و گاه ابرآلودِ نقاشيهاي احمد وثوقاحمدي.
آبرنگكارها خوب ميدانند اين را.
سُريدن و سُر نخوردن. لغزيدن و نلغزيدن. دقت و مهارت در عينِ رهايي و عصيان كه نه تنها ثمره دقتِ است به دست كه تنها با آميزشِ روح و روان و حال ميسر ميشود.
در بابِ شعرها (غزلهاي) ايشان و ارتباطشان با نقاشيها؛
با مطالعه احوالِ شعرها (در دفترِ: از خانه خزان) ميتوان دريافت كه گاهي و تنها گاهي نقاشيها به رفعِ غمي كه در غزلهاست ميكوشد، به رنجِ انسان، به درد تنهايي. واژههايي كه درد ميكشند تنهايي را و نقاشيهايي كه به دوش ميكشند دردِ اين تنهايي را.
به رنج. به رنگ. به زندگي. نقاشي كه بند ميزند زخمهاي زندگي را.
تنهايي كه تنها ميبيند و يك نفر تنها حضور دارد در همه نقاشيها. در بيرون كادر اما كه نگاه از اوست و تنها اوست كه ميبيند. نظاره ميكند منظره را از نگاهِ ناظر. نقلِ قول نيست. شهادتِ منظر است به منظره.
در افقهاي نگاهِ نقاش كوششي است كه به جان نگاهباني ميكند خاطراتِ چشماندازها را. طبيعتِ بِكر را با همه توفانها و خزانزدگيهايش. با همه تلاطمش. در سكون و سكوتِ درهها. در غرشِ احتمالي ابرهايي كه آبستنِ سيلابها هستند.
در سمفوني طبيعت. اما نه از كشتنِ درختها و ويراني جنگلها خبري است، نه آبي به دستي گِلآلود ميشود و ناخودآگاه سهراب در گوشمان زمزمه ميكند كه
«خوب ميدانم، سبزهاي را بِكنم خواهم مُرد»
و باز مُرور ميشود در ذهنم؛ آبي كه اگر گِلآلوده نشود به دستِ انسان، ديگر سرخ هم نخواهد شد
به خون و كشتار، به جنگ و نسيان.
نميخواهم غيبتِ انسان را به از ياد بردنِ انسان بگذارم، در نقاشيهايي كه نقشِ گُل و گياه و رود و آب و سنگ و كوه ميشوند.
به گمانم كه بيگمان، نقاش به كارِ عالمي است ديگر
و از نو آدمي...
نقاش و مجسمهساز
٭ عنوان يادداشت سطري از شعر «در آستانه» شاملو است.