تاملي بر گونهاي نوظهور با معيارهاي زيباييشناسي خاص
پيكار سينما و الگوريتم
محمد يراقي
سينما، اين آينه تمامنماي تجربه انساني، امروز در تقاطع بيسابقهاي ايستاده است. جايي كه نوك قلم نويسندگان با كدهاي ديجيتال گره خورده، بازيگران با نسخههاي ديجيتالي خود رقابت ميكنند و دوربينها نه توسط دستان فيلمبردار كه با محاسبات الگوريتمي هدايت ميشوند. اين تحول، صرفا يك جهش تكنولوژيك نيست؛ بازتعريف ماهيت هنري است كه بيش از يك قرن بر پايه لمس انساني بنا شده بود. هوش مصنوعي مانند موجي بلند از آينده به حال برخورد كرده، اما اينبار نه به عنوان يك جلوه ويژه، بلكه به مثابه همكاري ناخوانده كه ادعاي مشاركت در خلق اثر را دارد. در اين ميانه، پرسش بنيادين اين است: آيا سينما ميتواند روح خود را در اين رابطه جديد حفظ كند يا به تدريج به مجموعهاي از دادههاي بهينهسازي شده تبديل خواهد شد كه تنها ظاهري فريبنده از هنر را ارايه ميدهد؟
شروع ماجرا از جايي است كه ماشينها پا به قلمرويي گذاشتند كه پيشتر مقدس شمرده ميشد: فرآيند خلاقيت. وقتي يك الگوريتم ميتواند در عرض چند ثانيه دهها صحنه جايگزين براي يك مونولوگ احساسي پيشنهاد دهد يا صداي يك بازيگر درگذشته را با دقتي حيرتآور بازسازي كند، مرز بين ابزار و خالق به لرزه درميآيد. تجربه اخير فيلمسازاني كه تمام مراحل توليد يك اثر كوتاه را به مدلهاي مولد سپردند، نشان داد كه ماشين ميتواند «فرم» را تقليد كند، اما در جان بخشيدن به «محتوا» ناتوان است. صحنههاي خلق شده ممكن است از نظر تركيببندي بيعيب باشند، اما فاقد آن جرقههاي نامرئي هستند كه از تضادهاي دروني كارگردان، ترسهاي بازيگر يا حتي اشتباهات تصادفي يك تيم خسته زاده ميشوند. اين همان نقطه كور هوش مصنوعي است: توانايي شبيهسازي «كمال» بدون درك مفهوم «نقص» به عنوان بخش ذاتي از انسانيت.
اما خطر واقعي در جاي ديگري نهفته است: تسلط تدريجي الگوريتمها بر معيارهاي زيباييشناسي. وقتي سيستمهاي پردازش داده، موفقيت يك فيلم را بر اساس ميليونها پارامتر تاريخي پيشبيني ميكنند، به تدريج «سليقه مخاطب» به جاي آنكه توسط هنرمندان شكل گيرد، به دست ماشينها مهندسي ميشود. تصور كنيد استوديويي كه به جاي كشف صداهاي نو، مدام به بازتوليد فرمولهاي موفق گذشته ميپردازد، فقط چون الگوريتم ثابت كرده است كه صحنههاي اكشن با طول دقيق ۲.۷ دقيقه و طنزهايي با ۳ شوخي در دقيقه بيشترين فروش را دارند. در چنين سناريويي، سينما به صنعتي تبديل ميشود كه در دام تكرار مكررات گرفتار آمده، در حالي كه توهم نوآوري را با جلوههاي بصري پيچيده تقويت ميكند. اين همان تناقض عصر دادههاست: هر چه دقت پيشبينيها بيشتر ميشود، احتمال خلق اثر نوگرايانه كاهش مييابد.
با اين حال، روي ديگر سكه درخشان است. هوش مصنوعي ميتواند دموكراتيزه كردن سينما را به سطحي بيسابقه برساند. جواني در گوشهاي دورافتاده از جهان، با لپتاپي ساده و دسترسي به ابزارهاي مبتني بر ابر حالا ميتواند روياهاي سينمايي خود را بدون نياز به بودجههاي كلان هاليوودي متولد كند. اين آزادي عمل ميتواند موجي از صداهاي نو و روايتهاي نامتعارف را به جريان اصلي بياورد؛ صداهايي كه پيش از اين به دليل محدوديتهاي فني خاموش ميماندند. حتي در سطحي فراتر، فناوريهايي مانند بازسازي چهره ديجيتال اين امكان را فراهم ميكنند كه تاريخ سينما نه در آرشيوها كه بر پردههاي نسل جديد زنده شود. تصور كنيد تماشاي همكاري بين همفري بوگارت و يك بازيگر معاصر در روايتي كه مرزهاي زمان را درمينوردد، اين ديگر خيالپردازي محض نيست، بلكه واقعيتي است كه نمونههاي اوليه آن هماكنون در حال آزمايش است.
اما اين ابزار جديد، بار سنگين مسووليت اخلاقي را به همراه ميآورد. وقتي بازيگري ميتواند پس از مرگش به ايفاي نقش ادامه دهد يا نويسندهاي با سبك خاص بتواند آثار جديدي «توليد» كند بدون آنكه دستي در خلق آنها داشته باشد، مفاهيمي چون اصالت، مالكيت هنري و حتي سوگ فرهنگي به چالش كشيده ميشوند. قانونگذاريهاي اخير در برخي ايالتهاي امريكا مبني بر منع استفاده از چهره و صداي افراد بدون رضايت، تنها آغاز راهي طولاني است. پرسش دشوار اينجاست: چگونه ميتوان بين حفظ حقوق هنرمندان درگذشته و امكان استفاده خلاقانه از ميراث آنها تعادل برقرار كرد؟ آيا بازسازي ديجيتال يك اسطوره سينمايي احترام به ميراث او است يا سوءاستفاده از آن؟ پاسخ به اين پرسشها مستلزم خلق چارچوبهايي است كه هم از منظر حقوقي استوار باشند و هم انعطاف لازم براي همگامي با تحولات هنري را حفظ كنند.
در قلب اين تحولات، تنشي پارادوكسيكال نهفته است: هر چه فناوري به سينما نزديكتر ميشود، نياز به حفظ «انسانيت» آن پررنگتر ميشود. تجربه تماشاي يك اثر بزرگ سينمايي، همواره در گرو ارتباط نامرئي بين خالقان اثر و مخاطب است؛ ارتباطي كه از بسترهاي پيچيدهاي مانند آسيبپذيري هنرمند، ريسكپذيري در انتخابها و حتي خطاهاي انساني تغذيه ميكند. وقتي بدانيم صحنه به يادماندني يك فيلم حاصل بارها برداشت طاقتفرساست يا ديالوگي نمادين از عمق نااميدي نويسنده در سحرگاهي سرد زاده شده، درك ما از اثر تعميق مييابد. اما وقتي همان صحنه توسط الگوريتمي توليد شود كه ميليونها تركيب ممكن را در كمتر از يك ثانيه ارزيابي كرده، اين جادوي نامرئي رنگ ميبازد. اينجاست كه نقش بيبديل انسان در هنر آشكار ميشود: توانايي تبديل ضعف به قدرت و زايش زيبايي از دل آشفتگي.
آينده سينما نه در انفعال در برابر اين تحولات است، نه در پس زدن كوركورانه آنها. راه سوم كه همانا بازتعريف رابطه خلاقيت و فناوري است، نيازمند خرد جمعي صنعت، قانونگذاران و خود مخاطبان است. شايد لازم باشد جشنوارهها به جاي مقاومت، دستهبنديهاي جديدي براي آثار هوشمند تعريف كنند، نه به عنوان رقيبي براي سينماي سنتي، بلكه به عنوان گونهاي نوظهور با معيارهاي زيباييشناسي خاص خود. از سوي ديگر، آموزش نسل بعدي فيلمسازان بايد بر پرورش تفكر انتقادي نسبت به فناوري متمركز شود؛ توانايي كه به آنها اجازه ميدهد از ابزارهاي ديجيتال استفاده كنند بدون آنكه تسليم منطق دروني آنها شوند. در اين ميان، مخاطبان نيز نقش تعيينكنندهاي دارند: انتخابهاي آنها در گيشه و پلتفرمهاي استريمينگ، نهايتا تعيين خواهد كرد كه صنعت سينما به سمت توليد انبوه آثار فرموليك سوق يابد يا جسارت تجربهگرايي را حفظ كند.
در پايان، شايد بزرگترين درس اين تحولات، بازگشت به اصل اوليه هنر باشد: سينما زاده نياز انسان به گفتن و شنيدن داستانهاست. هوش مصنوعي با تمام قدرتش، هرگز نميتواند جاي آن لحظههاي انساني را بگيرد كه در سكوت پشت دوربين، در اضطراب پيش از نمايش اول يا در اشكهاي مشترك تماشاگران متبلور ميشود. فناوري ميتواند اين داستانها را پررنگتر، فراگيرتر و حتي پيچيدهتر كند، اما نميتواند جاي خالي قلب تپنده پشت آنها را پر كند. آينده سينما متعلق به كساني خواهد بود كه بدانند چگونه اين قلب را در توفان ديجيتال زنده نگه دارند، نه با انكار پيشرفت كه با احياي مداوم معنا در دل آن.