گاهي چيزي از توي خوابهايم ميدزدم
محمد خيرآبادي
دو- سه بار در طول شب بلند ميشوم و به دستشويي ميروم. با اين حال خوابهاي منقطعم مثل تكههاي پازل خوب به هم ميچسبند. صبحها هنوز آفتاب نزده، بيدار ميشوم. ميآيم توي سالن و چند حركت كششي انجام ميدهم. ميروم زيردوش آب گرم و ميگذارم آب از همه طرف بغلم كند. چند دقيقهاي بيحركت ميايستم. بعد گردنم را بالا و پايين ميكنم، به چپ و راست ميبرم و با دست شانههاي خودم را ماساژ ميدهم. 30 ثانيه آخر، آب را سرد ميكنم و چند نفس عميق ميكشم. از حمام بيرون ميآيم. كمي راه ميروم. چاي ميگذارم. سفره صبحانه را روي ميز آماده ميكنم. آرام ميروم توي اتاق و لباسهايم را برميدارم و ميآورم بيرون. چاي ميريزم. صبحانهام را شروع ميكنم. زنم بيدار ميشود و به دستشويي ميرود. صداي باز و بسته شدن در، بعد هم شرشر شير آب. مثل هر روز.
لقمه را نيمهكاره در دست نگه ميدارم و به سفره خيره ميمانم. يك لحظه حس ميكنم چيزي جابهجا شده. همهچيز مثل هميشه است: استكانهاي كمرباريك، نعلبكيهاي گل سرخي، مرباي آلبالو. اما انگار رنگها ماتتر از ديروزند. زنم ميآيد توي آشپزخانه، موهايش را محكم پشت سر بسته. چاي براي خودش ميريزد و مينشيند. هيچكدام چيزي نميگوييم. سكوت آنقدر كش ميآيد كه ناگهان از دهانم ميپرد:
- ديشب دوباره اون خوابو ديدم.
نگاهش را از روي استكان برنميدارد:
- كدوم خواب؟
- همون... ايستگاه، صندلي فلزي سرد، يه مرد با كيف چرمي. هيچي نميگفت، فقط نگام ميكرد.
لبخند ميزند، اما لبخندي كه بيشتر شبيه جمع كردن يك خستگي است.
- تو هر شب يه خوابي ميبيني...
حرفي نميزنم. به بيرون نگاه ميكنم. هوا هنوز نيمه تاريك است. انگار روز مردد است كه بيايد.
بعد از صبحانه، زنم مشغول جمعكردن سفره ميشود. من همچنان پشت ميز نشستهام، مثل كسي كه يادش رفته بلند شود. در سرم صداي كفشهايي ميپيچد؛ همان كفشهاي مردي كه در خواب ديده بودم. تقتق روي كف سرد ايستگاه.
زنم ميپرسد:
- امروز ميري سر كار؟
چاي ته استكان سرد شده. استكان را آرام روي ميز ميگذارم. نگاهم به دستگيره در ميافتد. انگار چيزي پشت آن منتظر است.
ساكت ميمانم. زن تكرار ميكند:
- امروز ميري؟
به زنم نگاه ميكنم، اما انگار از فاصلهاي دور. دستم بياختيار به جيب شلوارم ميرود، چيزي را لمس ميكنم. دسته كليد نيست. كيف پول هم نيست. چيزي كوچكتر، سختتر.
زنم نزديكتر ميشود.
- چي تو جيبت داري؟
لحظهاي مكث ميكنم. كمي مضطرب ميشوم، از جنس اضطرابهاي كودكي. دستم را بيرون نميآورم. فقط ميگويم:
- حالا ... شايد امروز نرفتم.
زنم ميخواهد چيزي بپرسد، اما منصرف ميشود. صداي زنگ ساعت روي ديوار بلند ميشود. من همچنان نشستهام، با دستي در جيب و نگاهي به در.
و روز، بيهيچ عجلهاي، بالاخره آغاز ميشود.