• 1404 يکشنبه 16 شهريور
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6133 -
  • 1404 يکشنبه 16 شهريور

مجمع‌الجزاير اشغالي

ساسان گلفر

همه بدبختي‌هاي خانواده‌اي سه‌ونيم نفري تك‌گربه‌اي ما از روزي شروع شد كه يك ماجراجوي نيمه‌اسپانيايي-نيمه‌بنگلادشي مجمع‌الجزاير دلموندو را كشف كرد و چه كشف كردني!
در يك شب سرد زمستاني كه البته در مجمع‌الجزاير دلموندو يك صبح داغ تابستاني به حساب مي‌آمد، راسكال دي واسپال نيمه‌اسپانيايي-نيمه‌بنگلادشي فاتحانه پا به مجمع‌الجزاير دلموندو گذاشت و... بنگ! همه‌چيز اتفاق افتاد! فكر نكنيد اينكه مي‌گويم «فاتحانه» و «پا گذاشت» و «بنگ!» يعني همه‌چيز به همين سادگي‌ها اتفاق افتاده، نه، بعدا خواهيد ديد كه به همين سادگي‌ها هم نبوده و -به‌قول معروف- «در تحليل مسائلي كه علت‌هاي چندگانه بر آنها متصور است، هرگز نمي‌توان به يك عامل ساده اكتفا كرد» و به عبارت خودماني‌تر و همان‌طور كه بارها و بارها از گربه خود‌مان شنيده‌ام: «خيال نكنين همه‌چي همين‌طور الكي و ديمي اتفاق مي‌افته، نه بابا، حساب و كتاب داره»!
خلاصه، در آن شب سرد زمستاني كه گفتم در آن نيمكره‌هاي آن‌طرفي صبح داغ تابستاني بود، راسكال دي واسپال از دريچه دوربين يك چشمي دريانوردي‌اش نگاهي انداخت و چشمش به تيتر درشت يك روزنامه به تاريخ 157 سال پيش افتاد كه يك نفر موقع آفتاب گرفتن داشت مي‌خواند. از قضاي روزگار من هم همان‌موقع داشتم روزنامه بيات شده صبح همان روز را در اين نيمكره زمستاني اين‌وري مي‌خواندم و تلويزيون هم روشن بود و قارقارش با ميوميوي تك‌گربه خانگي ما همنوايي عجيبي ايجاد كرده بود. تلويزيون داشت اكتشافات راسكال دي واسپال را پخش مستقيم مي‌كرد كه همسرم ناگهان گفت: «نگاه كن! برده‌داري لغو شده!» من همان‌طور كه داشتم روزنامه مي‌خواندم، گفتم: «چه خوب، خدا را شكر!» شنيدم كه گفت: «بوئرها هم جمهوري اعلام كردند.» گفتم: «كار خوبي كردند.» بعد پرسيدم: «بوئرها ديگه كي‌ين؟» روزنامه را پايين آوردم و ديدم به زبان آنگلوساكسوني چيزهايي روي صفحه تلويزيون نوشته. تا آمدم بقيه تيترها را بخوانم، روزنامه داخل تلويزيون پايين رفت و سر و كله يك آدم خپل با تي‌شرت كوتاه كه به زحمت تا روي نافش مي‌رسيد و عينك آفتابي قرمز به چشم داشت، پيدا شد.
مرد خپل از جا بلند شد و به من تماشاگر نگاه تهديد‌آميزي انداخت. بعد دوربين يك چشمي پايين آمد و تلويزيون آب دريا را نشان داد و پاهايي كه احتمالا به همان راسكال معلوم‌الحال تعلق داشت با كفش كتاني پاره‌پوره شلپ‌شلپ پريد توي آب‌هاي ساحلي و تا رسيد به ماسه‌ها، پرچم رنگارنگي را شتلپ در ماسه فرو كرد و به زبان فصيح آنگلوساكسوني گفت: «من اين جزيره را كشف كردم! خودم اين مجمع‌الجزاير را فتح كردم و به اسم خودم زدم. اينجا از اين به بعد متعلق به من است و نامش را راسكاليا اعلام مي‌كنم!»
ناگهان در مقابل چشمان حيرت‌زده من و همسرم و يك‌ونيم نفر ديگري كه در خانه بودند و تك‌گربه‌اي كه از ليسيدن پنجول‌هايش دست كشيده و به صفحه تلويزيون خيره مانده بود، مرد خپل به راسكال پريد و پرچم رنگارنگش را با لگدي روي ماسه‌هاي سفيد ساحل انداخت. با لهجه پولينزيايي مايل به مالزيايي گفت: «غلط كردي!» و از اين لحظه بود كه اوضاع در تمام دنيا و مخصوصا در آپارتمان كوچك ما تغيير كرد.
پي‌نوشت: اين داستان دنباله‌دار روزهاي يكشنبه در اين ستون منتشر مي‌شود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون