نگاهي به جهان داستانهاي ويليام فاكنر به مناسبت زادروزش
نويسنده و همه شياطينش
تاريخ و روان جمعي در كنار نثر منحصر به فرد جذابيت آثار اين نويسنده برنده نوبل ادبيات را 63 سال بعد از مرگش همچنان حفظ كرده است
شبنم كهنچي
در دل جنوبي كه خشونت تاريخ با زيبايي طبيعت درآميخته، مردي قلم به دست گرفت و داستانهايي نوشت كه نه تنها جنوب امريكا، بلكه روان جمعي بشر را تصوير ميكردند. ويليام فاكنر، امروز همچنان با شياطين دروني و تضادهاي پيچيدهاش در كنار ميسيسيپي زندگي ميكند؛ نويسندهاي كه تاريخ، خاطره و روان انسانها را با نثري شبيه به موسيقي جز با هم ميآميزد و خواننده را به عمق جنوب و وجدان جمعياش ميبرد. در آثار او هيچ شخصيت، هيچ خانواده و هيچ سرزميني تنها نيست؛ هر كدام حامل گذشتهاي سنگين و رازهايي پنهانند كه بايد كشف شوند و بازخواني. به مناسبت يكصد و بيست و هشتمين سالروز تولد فاكنر، جهان داستاني اين نويسنده برنده نوبل ادبيات 1949 را مرور كردهايم.
در كنار ميسيسيپي
25 سپتامبر سالروز تولد ويليام فاكنر، داستاننويس برجسته امريكايي است. او در طول زندگياش همواره با تضادهاي دروني دست و پنجه نرم ميكرد؛ از يك سو تحت تاثير جنوب امريكا و تاريخ پيچيده آن بود و از سوي ديگر تلاش ميكرد با اخلاقيات شخصي و دغدغههاي انساني روبهرو شود. فاكنر هرگز به طور كامل با واقعيتهاي خشونتآميز بردهداري و تبعيض نژادي در جنوب امريكا كنار نيامد، اما آثار ادبياش دقيقا اين موضوعات را با شدت و وضوح به تصوير كشيدهاند.
زندگي خانوادگي فاكنر تاثير مستقيمي بر آثارش گذاشت. او در خانوادهاي پر از تنش و تضاد بزرگ شد و بسياري از شخصيتهايش بازتابي از روابط پيچيده خانوادگي و فشارهاي روانياي هستند كه او تجربه كرده بود. اين ارتباط عميق با خانواده و تاريخ شخصي باعث شد داستانهاي او پر از جزييات روانشناختي و احساسي باشند و شخصيتها به طور واقعي و زنده به نظر برسند.
البته علاقه خانوادگي فاكنر به موسيقي نيز باعث شد توجه او به موسيقي جَز بر شكلگيري ريتم نثر او اثر بگذارد. برخي از پژوهشگران ادبي بر این باورند، فاكنر از ريتمهاي نامنظم و همزمانيهاي مشابه با موسيقي جَز در برخي از داستانهايش استفاده كرده است. اين تاثير نهتنها در ساختار نثر، بلكه در نحوه روايت و ايجاد تنشهاي دروني شخصيتها نيز مشهود است (نگاه كنيد به مقاله Faulkner and the Musical Saw سايت SawNotes) .
شيوه نوشتن فاكنر البته فقط تحت تاثير موسيقي نبود. تضادهاي دروني اين نويسنده در شيوه نوشتنش نيز نمايان است. او اغلب درگير بود؛ بين ميل به زيبايي و هنر و مواجهه با واقعيتهاي خشونتآميز و دردناك جهان جنوب امريكا. اين كشمكش باعث شد فاكنر داستانهايي خلق كند كه همزمان زيبا و نگرانكننده، انساني و وحشتناكند.
مورخ شخصي
وقتي از ويليام فاكنر سخن ميگوييم، معمولا تصوير يك جنوب امريكايي روستايي و خانوادههاي پرتنش به ذهن ميآيد. اما اگر كمي دقيقتر بنگريم، ميبينيم كه فاكنر بيش از يك داستاننويس، يك مورخ شخصي است. مورخي كه تاريخ جنوب را نه در كتابهاي رسمي، بلكه در روان و خاطره مردم، در زخمها و سكوتها و در زمين و رودخانههاي درگذرش ثبت كرده است.
جنوب فاكنر، سرزميني است پر از تضاد؛ جايي كه زيبايي طبيعت با خشونت تاريخ درآميخته است و هر درخت و هر خانه، گواهي بر گذشتهاي پيچيده و سنگين است. او به اين سرزمين نه فقط به عنوان مكان، بلكه به عنوان موجودي زنده مينگريست كه خاطره جمعي و تاريخ در رگهايش جاري است. شايد بتوان گفت فاكنر به واقع تاريخ را از طريق روان انسانها روايت ميكند؛ چيزي كه كمتر مورخي به آن توجه كرده است.
در رمانهاي فاكنر، زمان خطي نيست؛ گذشته و حال و گاه آينده در هم ميآميزند و اين همان تجربه واقعي زندگي و خاطره است. خواننده در مواجهه با شخصيتهاي او نهتنها با زندگي فردي آنها، بلكه با تراژديها و تناقضهاي جمعي جنوب روبهرو ميشود. فاكنر به ما ميآموزد كه يك شخصيت تنها نيست؛ او محصول تاريخ، جامعه و كشمكشهاي دروني و بيروني است.
گناه و رستگاري
يكي از نكات جذاب در نگاه فاكنر، توجه او به گناه و رستگاري است. شخصيتهاي او - چه قهرمان و چه ضدقهرمان - در برابر گذشته خود و جامعه خود مسوولند. اين نگاه به گناه، فراتر از نگاه فردي است؛ گناه يك شهر، يك خانواده، يك نسل و حتي يك سرزمين و اي بسا يك جهان است. در رمان «خشم و هياهو» ميبينيم كه فاكنر چگونه با پيچيدهترين زنجيرهها، وقايع و احساسات، تراژديهاي انساني را به تصوير ميكشد و همزمان تصويري دقيق از جنوب در ذهن ما ميسازد. فاكنر همچنين با نمايش تضادهاي جنوب، مانند جنگ و صلح، عشق و خشونت، سنت و مدرنيته، نشان ميدهد كه هيچ انساني و هيچ سرزميني نميتواند از تاثير تاريخ و جغرافيا جدا باشد. او يك روانكاو است كه به اعماق روح شخصيتها سفر ميكند و روان آنها را در برابر گذشته جمعي ميسنجد. اين نگاه باعث ميشود داستانهاي او هميشه زنده و معاصر باقي بمانند، چرا كه تاريخ و روان جمعي، حتي امروز، ادامه دارد.
توليد اين تاريخ شخصي و رواني، چيزي فراتر از نوشتن داستان است؛ فاكنر با قلم خود به ما ميآموزد كه هر سرزميني حافظه خودش را دارد و هر نسلي مسوول بازخواني آن است.
روان جمعي انفرادي
تخيل فاكنر پر از شخصيتهايي است كه با گناهان مختلف دست و پنجه نرم ميكنند و گاهي به موجوداتي تحريفشده تبديل ميشوند؛ شبيه به نقاشيهاي پيچيده و آزاردهنده «هيروينيوس بوش» Hieronymus Bosch)) ، نقاش هلندي كه به خاطر نقاشيهاي خيالي، پيچيده و پر از جزييات نمادين و اغلب آزاردهنده شهرت دارد، آثار فاكنر نيز مجموعهاي از تراژديها، دردها و تناقضهاي انساني را در دل جنوب امريكا نشان ميدهند. شخصيتهاي فاكنر، پيچيدهتر از آن هستند كه بتوان آنها را با قالبهاي سنتي شخصيتپردازي سنجيد. آنها نهتنها محصول خانواده و محيط، بلكه محصول تاريخ و حافظه جمعياند. در رمان خشم و هياهو، چهار بخش روايتگر چهار ديدگاه متفاوت هستند و همين تكنيك چندصدايي، نشان ميدهد كه حقيقت يك رويداد يا يك شخصيت هرگز يكپارچه نيست، بلكه تركيبي از زواياي مختلف است. اين چندصدايي، همان روشي است كه فاكنر با آن روان جمعي جنوب را بازنمايي ميكند: هيچ انسان يا خانوادهاي نميتواند از تاثير گذشته خود فرار كند و هيچ جامعهاي نميتواند بدون بازخواني خاطرات خود، آيندهاش را بسازد. كنشها و واكنشهاي شخصيتهاي فاكنر، گاه حتي خشونتآميز و غيرمنطقي به نظر ميرسند، اما وقتي از زاويه روان جمعي بررسي ميكنيم، معنادار ميشوند. خانواده كومپسونها، با تاريخ سركوب و تباهيشان، نمونهاي از نسلي است كه بار گذشته را بر دوش ميكشد و نميتواند از آن فرار كند.
همچنين نگاه فاكنر به زنان جنوب، بخشي از روان جمعي اين منطقه را شكل ميدهد. طي اين سالها شايد كمتر به شخصيتهاي زن داستانهاي فاكنر توجه شده است. اين شخصيتها اغلب تركيبي از قدرت و آسيبپذيري هستند. فاكنر در داستانهايش اغلب به بررسي هويت جنسي و اجتماعي زنان ميپردازد و آنها را نهتنها به عنوان قربانيان، بلكه به عنوان بازيگران فعال در ساختار اجتماعي به تصوير ميكشد. به شخصيت كدي كامپسون نگاه كنيد كه چطور در مركز رمان به عنوان نمادي از گناه و فساد خانواده ايستاده است. با اين حال فاكنر، به شخصيت او عمق انساني داده و نشان ميدهد چطور قرباني شرايط اجتماعي و خانوادگي خويش شده. يا به جوانا كه زني سفيدپوست است و با مردي سياهپوست رابطه برقرار ميكند و قرباني تعصب جامعه ميشود.
مكان؛ قلب داستان
يكي ديگر از ويژگيهاي برجسته فاكنر، توجه او به زمين و مكان است. جنوب او، با جنگلها، زمينهاي مرده، رودخانهها و شهركهاي كوچك، نهتنها صحنه داستان بلكه بازيگري فعال است. در نگاه فاكنر، زمين حافظه دارد، و شخصيتها موظفند با آن روبهرو شوند.
فاكنر همچنين به مساله زمان به شكل نوآورانهاي نگاه ميكند. زمان در رمانهاي او خطي نيست؛ گذشته و حال در هم ميآميزند و گاهي آينده هم پيشنمايش داده ميشود. اين تكنيك، به خواننده امكان ميدهد تا تجربه تاريخي جنوب و روان جمعي شخصيتها را همزمان لمس كند. در واقع، فاكنر به ما نشان ميدهد كه انسان نميتواند گذشتهاش را پاك كند؛ و همان گذشته است كه كنشهاي او را شكل ميدهد.
فاكنر اميد را هم در روايت خود ميآورد. اين نگاه، جنوب فاكنر را نه صرفا جنوب تاريخزده و تراژيك، بلكه جنوب زنده و پويا نشان ميدهد؛ جايي كه امكان تغيير و بازسازي هست، اما با دشواري و شناخت عميق از خود و جامعه.
جنوبي كه جهاني شد
آنچه ويليام فاكنر را به نويسندهاي فراتر از زمان و مكان تبديل كرده، توانايي او در تبديل تجربه يك منطقه مشخص (جنوب ميسيسيپي) به تجربهاي جهاني است. شايد به نظر برسد كه داستانهاي او محصور در زمينهاي جنوبي و خانوادههاي آنجا هستند، اما وقتي به روان شخصيتها و تراژديهايشان نگاه ميكنيم، درمييابيم كه اين داستانها فراتر از مرزها و فرهنگها معنا پيدا ميكنند. هر انسان، در مواجهه با گذشته و خاطرات جمعي، با همان سوالها و گناهها و اميدها روبهرو است كه شخصيتهاي فاكنر تجربه ميكنند.
به عبارت ديگر ميتوان گفت در آثار فاكنر، مواجهه با تاريخ و گذشته جنوب امريكا، به ويژه تاريخ بردهداري و تبعيض نژادي، همواره حضور دارد. او معتقد بود كه نميتوان گذشته را ناديده گرفت و انسان و جامعه بايد با تاريخ خود روبهرو شوند. به همين دليل، آثار او مملو از بازتابهاي تاريخي، از جنگ داخلي گرفته تا بردهداري و تبعيض نژادي هستند و نشان ميدهند كه گذشته جمعي همواره بر روان فرد و جامعه تاثيرگذار است و نميتوان از آن فرار كرد.
بنابراين فاكنر به ادبيات مدرن جهاني آموخت كه مكان و تاريخ نميتوانند صرفا زمينه داستان باشند؛ آنها بايد فعال و پويا باشند، بخش جداييناپذير روان شخصيتها و روايت. اين آموزه، تاثيري عميق بر نويسندگان معاصر داشت؛ از گابريل گارسيا ماركز در خلق جهانهاي جادويي و تاريخي، تا توني موريسون در بازنمايي تاريخ سياهپوستان امريكا و روان جمعيشان، ميتوان رد پاي فاكنر را ديد.
به نظر او به ما يادآوري ميكند كه حقيقت هيچگاه يكپارچه نيست؛ آنچه ميبينيم و آنچه به ياد ميآوريم، لايههايي از واقعيت و تجربهاند كه تنها در تركيب با هم، معنا پيدا ميكنند.
يكي از جنبههاي كمتر بررسي شده در تاثير فاكنر، نگاه او به جنوب به عنوان يك آزمايشگاه رواني است. فاكنر با تمركز بر روان جمعي جنوب، تضادها، دردها و اميدهايش، جهان انساني را از زاويهاي تازه تحليل ميكند. او به ما ميآموزد كه يك سرزمين، تاريخش و مردمش، ميتوانند معلم انسان باشند. در واقع، جنوب فاكنر نمادي از روان جمعي جهان است؛ جايي كه خشونت و عشق، گناه و رستگاري، و سنت و مدرنيته در هم ميآميزند و ساختار روان انسان را شكل ميدهند.
يادبود فاكنر
تولد فاكنر، فرصتي است براي بازنگري در اهميت تاريخ شخصي و جمعي، براي فهم اينكه هر سرزميني حامل حافظهاي است و هر انساني مسوول بازخواني آن. ادبيات فاكنر به ما يادآوري ميكند كه داستانها، فراتر از سرگرمي يا زيبايي، ثبت تاريخ، روان و تجربهاند. او به ما نشان ميدهد كه اگر بخواهيم جهان و انسان را بفهميم، بايد به گذشته نگاه كنيم، به خاطرهها گوش بدهيم و با روان جمعي روبهرو شويم و تنها اين نگاه است كه ميتواند ما را به درك عميقتري از خود و ديگران برساند.
به همين دليل است كه فاكنر نه تنها براي جنوب امريكا، بلكه براي ادبيات جهاني و مطالعه روان انسان، يك نقطه عطف باقي مانده است.