نگاهي به كتاب «چقدر خوب سيگار ميكشيدم» اثر آلخاندرو سامبرا
زيستن در مرز دروغ و حقيقت
سميه مهرگان
آلخاندرو سامبرا نويسنده، شاعر و منتقد ادبي اهل شيلي، يكي از چهرههاي درخشان نسل جديد ادبيات امريكاي لاتين است. او متولد ۱۹۷۵ در سانتياگو است و با انتشار آثار نوآورانهاش، از جمله در قالب رمان، شعر و مقاله، توجه محافل ادبي جهاني را به خود جلب كرده است. در سال ۲۰۰۷، نام او در ميان فهرست «بوگوتا ۳۹» — برترين نويسندگان زير ۳۹سال امريكاي لاتين — قرار گرفت و سه سال بعد، مجله گرانتا او را يكي از بهترين نويسندگان اسپانياييزبان زير ۳۵ سال معرفي كرد.
رمان كوتاه «چقدر خوب سيگار ميكشيدم» (بونساي) نخستين اثر داستاني سامبرا است كه در سال ۲۰۰۶ منتشر شد و فورا جايگاه او را به عنوان يكي از صداهاي تازه و اصيل ادبيات معاصر تثبيت كرد. اين رمان، جوايز مهمي همچون جايزه منتقدان ادبي شيلي و جايزه شوراي فرهنگي شيلي براي بهترين رمان سال را كسب كرد. انتشار آن بهقدري تأثيرگذار بود كه روزنامه ال مركوريو، از معتبرترين روزنامههاي سانتياگو، نوشت: «انتشار بونساي نوعي خونريزي در ادبيات شيلي بود؛ گفته ميشد يا بحث ميشد كه اين اثر پايان يك دوران را نشان ميدهد يا آغاز دوران ديگري را.» اين اثر به سرعت به زبانهاي مختلفي ترجمه شد و در سال ۲۰۱۱، اقتباسي سينمايي از آن به كارگرداني كريستين خيمنس در جشنواره كن به نمايش درآمد. گاردين اين رمان را «شاهكاري مينياتوري» خوانده كه با وجود حجم كم، دنيايي غني و عميق از تجربه انساني را به تصوير ميكشد. نيويوركر نيز آن را «شگفتانگيزاً اصيل» توصيف كرد، و جيمز وود، منتقد برجسته ادبي، بر ويژگيهاي ساختارشكنانه و لحن نوآورانه آن تاكيد كرد. اين رمان در كنار يك داستان ديگر در كتابي با عنوان «چقدر خوب سيگار ميكشيدم» با ترجمه نيكزاد نورپناه از سوي نشر خوب منتشر شده است. شايان ذكر است كه بهتر ميبود كتاب با همان عنوان مشهورش منتشر ميشد نه يك عنوان بيربط.
«چقدر خوب سيگار ميكشيدم» با يك پايان آغاز ميشود: «آخرش زن ميميرد و مرد تنها ميماند، گرچه درحقيقت او از چندسال قبل مرگ زن، مرگ اميليا، تنها بود.» با همين جمله آغازين، سامبرا خط پايان را به خواننده ميدهد، اما چيزي از ظرافت، تلخي و لذت تجربه مسير داستان كم نميشود. داستان، زندگي عاشقانه ژوليو و اميليا را دنبال ميكند — دانشجوياني اهل سانتياگو كه با علاقهاي مشترك به ادبيات به هم نزديك ميشوند، كتاب ميخوانند، عشق ميورزند و در نهايت، از هم جدا ميشوند. سالها بعد، ژوليو درمييابد كه اميليا مرده است. اما «چقدر خوب سيگار ميكشيدم» تنها داستاني از فقدان نيست؛ بلكه تاملي است ظريف درباره حافظه، هنر، تظاهر و زيستن در مرز ميان دروغ و حقيقت.
يكي از زيباييهاي كتاب در نحوه برخوردش با احساسات است. سامبرا از كليشههاي عاشقانه فاصله ميگيرد و با بياني موجز، طنزي خفيف و دقتي درخشان در جزئيات، روايت را از دام سانتيمانتاليسم ميرهاند. شخصيتها، بهويژه اميليا، با بازيهاي زبانيشان، نهتنها به زبان به عنوان ابزار ارتباط، بلكه به عنوان ابزاري براي فاصله گرفتن نيز نگاه ميكنند. صراحت روايت، بدون هيچگونه تلاش براي جلب ترحم يا خودنمايي عاطفي، فضاي روايي را بهطرز عجيبي صادقانه و واقعي جلوه ميدهد. در يكي از نقاط اوج داستان، ژوليو و اميليا در خلال همآميزي يكديگر داستان ميخوانند. آنها به داستان «تانتاليا» از ماسدونيو فرناندس ميرسند؛ داستان زوجي كه گياهي را به عنوان نماد عشقشان ميخرند، اما چون نميخواهند مرگ گياه با مرگ عشقشان پيوند بخورد، آن را گم ميكنند. اين داستان به نوعي پيشگويي تراژدي عشق ژوليو و اميليا است. آنها نيز ميدانند پايانشان نوشته شده است، اما همچنان در خيال تكميل رمان در جستوجوي زمان از دسترفته غوطهورند، گويي كه بتوانند پايان عشق را در واژهاي دور دفن كنند.
پس از جدايي، اميليا به مادريد مهاجرت ميكند. ژوليو در شيلي ميماند و از طرف نويسندهاي مشهور براي نسخهبرداري از دستنوشتههايش دعوت به همكاري ميشود، اما اين كار را از دست ميدهد. بااينحال، وانمود ميكند كه همچنان در حال تايپ آن رمان است. او حتي نسخهاي از «رمان خيالي» را -كه در واقع داستان خودش با اميلياست و نامش بونساي است- با خطي شبيه به نويسنده واقعي، مينويسد و به معشوق جديدش هديه ميدهد. اين عمل پيچيده، كه ميان دروغ و خلق هنري سرگردان است، جوهرهاي از حقيقت را در دل جعل پنهان كرده و يكي از لايههاي غني متافيكشن رمان را نمايان ميسازد.
رمان «چقدر خوب سيگار ميكشيدم» همآنقدر كه درباره عشق است، درباره نوشتن نيز هست. همانطور كه در يكي از ريويوها اشاره شده، سامبرا با مهارتي درخشان موفق ميشود ساختاري روياگون و پر از پژواكهاي دروني خلق كند؛ ساختاري كه ممكن است در ظاهر پر از تصادف و اتفاقات عجيب بهنظر برسد، اما در عمق خود، نوعي منطق عاطفي دارد. روايت آنچنان طبيعي و روان است كه حتي تصادفيترين رخدادها نيز باورپذير جلوه ميكنند، نه بهدليل واقعگراييشان، بلكه بهخاطر صداقتي كه در لحن راوي و نگاهش به جهان جاري است. سامبرا با زباني موجز و سبكبالي هوشمندانه، دغدغههايي چون عشق، حافظه، شكست، و خلق را در بستري ادبي بازمينماياند. در دومين نقدي كه به اثر پرداخته، تاكيد شده كه سامبرا در جايجاي روايت، با طنز پنهان و درخشش فكري، روايت را به بازي ميگيرد؛ از روايت زندگي كودكانه گرفته تا تجربههاي خانوادگي و روياپردازي درباره آيندهاي خيالي. همين تداخل ميان واقعيت و خيال، ميان شخصيت و راوي، پرسشهايي بنيادين درباره ماهيت داستانپردازي مطرح ميكند: آيا شخصيتها ما را خلق ميكنند يا ما آنها را؟
«چقدر خوب سيگار ميكشيدم» نه فقط روايتي از عشقي از دسترفته، كه تأملي شاعرانه درباره معناي ساختن است — ساختن رابطه، حافظه، و از همه مهمتر، داستان. با تلفيق رويكردهاي تاريخي و مضموني، اين اثر به ژانر جذاب و پيچيده ادبيات يوتوپيايي شخصي وارد ميشود: روايتي كه در آن تلاش انسان براي حفظ چيزي زنده، در نهايت، به ساختن اثري ميانجامد كه شايد فقط در ذهن بماند، اما تأثيرش عميق و ماندگار است.