• 1404 دوشنبه 14 مهر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک سپه fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6156 -
  • 1404 دوشنبه 14 مهر

گزارش «اعتماد» از يك روز در واگن زنان متروي تهران

آليس‌ها در عجايبِ زيرزمين

شفق محمدحسيني

پاييز به ناگهان، بي‌خبر، از ميان درهاي كشويي مترو وارد شد؛ حتي فرصت نكردم لباسي گرم‌تر، روي بالاپوش تابستاني‌ام بپوشم. به جز من انگار ديگر مسافران ظهرگاهي امروز، حواسشان به تغيير فصل بوده است. هنوز آنقدر سرد نشده است كه از تهويه‌هاي مترو بادِ گرم داخل شود، هرچند مسافران به همين زودي شال و كلاه كرده‌اند. زني با روسري‌اش، سر پسركش را پوشانده است كه سرما به جانش نيفتد. تعداد مسافراني كه ماسك به چهره دارند، حالا به دليلِ جولان آنفلوآنزا و انواع ويروس‌هاي سرماخوردگي بيشتر شده است. كسي برگ‌هاي نارنجي را جارو نمي‌زند، اما دختركي سرخ‌پوش، ماسك سرخي به چهره دارد، كه به كوله‌پشتي سرخ و موهاي همرنگ آن نيز مي‌آيد، ياد فيلم قرمز از سه‌گانه كيشلوفسكي مي‌اندازد مرا و دور مي‌شود. اينجا هميشه مسافري هست كه مثل مسافر كوچولوي سنت اگزوپري تو را سوار روياهايش كند و از روزمرگي بيندازد به جايي دور.

يوتوپيا يا روياي دستفروش‌ها

اينجا تبليغات كالاها آنقدر عجيب است كه دستفروش‌ها به سادگي مي‌توانند سر مسافراني كه كمتر از مترو استفاده مي‌كنند را شيره بمالند. عطرها اغلب بويشان از اين حمام تا حمام بعدي- به قول آنچه دستفروش مرتبي كه با اعتماد به نفس و خيره به روبه رو جملاتش را مرتب تكرار مي‌كند- مي‌مانند! آنقدر جدي مي‌گويد كه مو لاي درزش نمي‌رود. مشخص است بارها اين جملات را تمرين كرده است، كه بي‌تپق آنقدر تكرارشان مي‌كند كه در ناخودآگاه و خودآگاه چهار واگن آن طرف‌تر هم مي‌ماند. هنوز رد عطرش در مشام مسافران مانده است، هرچند كسي دست به جيب نمي‌شود. فروشنده بعدي زني ورزشكار است، اين را از وجناتش مي‌توان حدس زد، كه در كنار لوازم آرايشي كه قرار است يك شبانه‌روز بر چهره‌تان بماند، حالا كش ورزشي هم تبليغ مي‌كند و با كش و قوسي كه مي‌آيد، نظر كسي را براي ورزش كردن جلب نمي‌كند. كيف سياهش را روي كولش مي‌گذارد و مي‌رود.

دستفروش بعدي وقتي به چهره مسافران بي‌انگيزه براي خريد نگاه مي‌كند، داد مي‌زند: «امروز اعتصاب كرديد؟» كسي حتي حوصله خنديدن ندارد. تنها يك مسافر مي‌گويد پول نداريم. بقيه چهره در هم مي‌كشند، برخي از پشت ماسك، صورت‌هايشان آويزان مي‌شود و كنار لب‌هايشان چين مي‌خورد. برخي هم عيان و آشكار آهي كشدار مي‌كشند و سر در گريبان، به روياهايي كه در سر دارند و رسيدن زودتر به مقصد، فكر مي‌كنند.  برخي فروشنده‌ها اما گاه آنقدر عصباني از خريد نكردن مسافران مي‌شوند كه صداي مسافران درمي‌آيد. زني 55 ساله كه فروشنده است، وقتي مي‌بيند مسافران به نوازنده و خواننده‌اي پول مي‌دهند، ناراحت مي‌شود و واكنش تندي نشان مي‌دهد. مي‌گويد چرا از من خريد نمي‌كنيد. زني در جواب، جوراب سوراخش را از كفش درمي‌آورد و مي‌گويد، از بس كه اجناستان بي‌كيفيت است. يك هفته نيست كه خريدم. دستفروش چشم‌غره‌اي به نوازنده‌ها مي‌رود و دور مي‌شود.  تنها در متروي تهران است كه نه جوراب‌ها سوراخ مي‌شوند و بو مي‌گيرند، نه لباس‌ها و شال‌هاي رنگارنگ، به قول فروشنده‌ها، چروك و دون‌دون مي‌شوند! اينجا هيچ‌كدام از اجناس دستفروش‌ها خراب نمي‌شوند. اتفاقي كه تنها به رويا مي‌ماند و شما هم گاهي ترجيح مي‌دهيد كه گولشان را بخوريد. شايد اين‌بار دروغ نبود و جورابتان هرگز سوراخ نشد! اما به زحمتش نمي‌ارزد، چون بارها امتحان كردم و هربار جوراب‌ها بدتر از بار قبلي بودند. گاهي حتي دست‌كمي از لنگه به لنگه نداشتند! 

اما چهره خسته زنان دستفروش كه چندسالي مي‌شود زنان بالاي شصت سال هم در ميانشان ديده مي‌شود كه التماس مي‌كنند تا اجناسشان را بفروشند، سبب شده است كه دل مسافران به رحم‌ آید و گاهي حتي در صورتي كه كالايشان را نمي‌خواهند، اما به دليل سن بالاي آنها و ديدن برخي كه حتي توان راه رفتن هم ندارند، اما به قول خودشان براي تامين مخارجشان مجبور به كار كردن هستند، حتي اگر شده است يك دستمال را هم خريداري كنند. اما همه مسافران توان كمك به آنها را ندارند. برخي زنان كه از چهره‌هاي رنگ‌پريده‌شان مشخص است از كاري سخت بازمي‌گردند، حتي از عهده مخارج زندگي خود نيز برنمي‌آيند، ديگر چه برسد به اينكه بخواهند به ديگري هم كمكي بدهند. 

عبور موقتي‌ها

برخي از زنان متروسوار طوري برخورد مي‌كنند كه انگار استفاده از مترو جرم است! بارها ديدم كه به كناردستي‌شان نهيب مي‌زنند كه خيلي وقته سوار نشدم، يا من اصلا مترو سوار نمي‌شوم! اين جمله را چند روز يك بار از زناني كه طوري به در و ديوار زل مي‌زنند كه انگار تا حالا قطار شهري نديده‌اند، مي‌شنوم. اين‌بار اما وقتي زن به كنار دستي‌اش مي‌گويد: «من بلد نيستم كجا بايد پياده بشم، چون خيلي وقته مترو سوار نشدم.» كنار دستي‌اش با تحكم مي‌گويد: «خب ياد بگير، ندانستن كه هنر نيست. اين همه نقشه رو نمي‌بيني كه زدن او بالا؟ براي امثال شما زدن. پس با بنز در سطح شهر تردد مي‌كني؟» زن سرش را بالا نمي‌آورد و تا ايستگاه مقصدش خيره به تلفن همراهش است. باقي زنان اما ياد گرفته‌اند كه واكنش نشان ندهند. در سكوت، تنها عبور كنند از حوادث تكراري مترو، و به روبرو خيره شوند. 

سور و سات عروسي

پيرمرد با قدم‌هاي كشدار، دمپايي لاستيكي در پا و شلوار خاكستري كهنه‌اي، به سمت واگن زنانه آمد. در همان قدم‌هايش زيرلب، آهنگي قديمي را زمزمه مي‌كرد. زنان روز جمعه، با ديگر روزها تفاوت دارند. حواسشان به خودشان است و غرق در پنجشنبه‌اي كه گذشت، هفته را مرور مي‌كنند. زني با چمداني در دست، كنار من و دختري آن طرف‌ترش نشسته است. خستگي سفر را از روي صورتش پاك مي‌كند كه پيرمرد ديگر چندان فاصله‌اي با صورتش ندارد. بلندتر مي‌خواند و با خنده ما را به ميهماني كه راه انداخته است، دعوت مي‌كند. عصر جمعه در واگن آخر، پيرمرد مي‌خواند و ما سه نفر با دست زدن همراهي‌اش مي‌كرديم و مسافران واگن‌هاي ديگر كله كشيده بودند تا ببينند انتهاي قطار چه خبر است. زن با چمدان در دستش لبخندش مدام پررنگ‌تر مي‌شد و همين، پيرمرد را يك قدم جلو انداخت. ديگر رو به زن لبخند مي‌زد و چند سوال ريز هم از زن پرسيد. ما شاهد مراسم خواستگاري بوديم. مرد دنبال جوركردن قراري بود و مي‌گفت سال‌هاست در تهران تنها زندگي مي‌كند و خانواده‌اش خارج از ايران است. من و دختر ديگري كه در واگن بوديم به عنوان خانواده عروس سوال‌هايي از داماد پرسيديم و لبخند زن ديگر داشت به قهقهه مي‌رسيد. مردان انتهاي قطار هم گردن درد گرفته بودند از بس كه زل زدند تا ببينند ته قطار چه خبر است؟ كم‌كم به مقصد مي‌رسيديم كه پيرمرد با دادن شماره تلفنش به زن چمدان در دست، و با بدرقه مسافران، راهش را به سمت خانه كج كرد. زن هم در حال دودوتا چهارتا كردن بود كه كي تماس بگيرد. 

اشك‌ها و لبخندها

مسافر ثابت مترو بودن، يعني همه آن سكانس‌هايي كه هر روز مشاهده مي‌كنم. گاه با خنده و گاه اشك‌هايي همراه است كه از ياد نمي‌برم. بارها شده است چهره زني در حال گريستن را مشاهده كردم و با گذاشتن دستمالي در دستانش، بي‌آنكه زل بزنم به اشك‌هايي كه بر پهنه صورتش مي‌چكد، همراهي‌شان مي‌كنم. گاهي خودم نيز گريه‌ام مي‌گيرد، اما عادت كرده‌ام صورتم را كه همه آنچه در دلم نهان است را عمري است، در كسري از ثانيه عيان مي‌كند، پشت ماسك سفيد يا آبي مخفي كنم. بار اولي كه در مترو گريستم را خوب يادم هست. پاييز بود؛ از كافه‌اي در خيابان كريم‌خان زند كه از رفيقم جدا شدم، تا متروي ميدان ولي‌عصر پياده رفتم و كل مسير نه‌تنها تا مترو را، بلكه تا دم در خانه اشك ريختم. رفيقم به ناگهان قيد رفاقت‌مان را بي‌آنكه از من سوالي كند يا توضيحي بدهد، زده و قهوه‌اش را سركشيده و رفته بود. بيرون كافه با لبخندي زوركي خداحافظي كردم و تا ميدان وليعصر همه دستمال‌هاي كاغذي مانده در جيبم را خرجِ رفاقتي نيم‌بند كردم كه حالا تمام شده بود. داخل مترو اما با ماسكي كه تقريبا چهار ايستگاه نشده، كاملا خيس شده بود و رطوبت از ميان چشم‌ها و بيني‌ام كم‌كم همه پهنه صورتم را غرق مي‌كرد، از چهره‌هاي روبرو كه زل زده بودند، فهميدم كه لو رفته‌ام، اما كسي به روي خودش نمي‌آورد! همه اينجا خودشان را به كوچه علي‌چپ مي‌زنند تا زمان زودتر بگذرد و به مقصد برسند. برخي ترجيح مي‌دهند چشمان‌شان را گرد كنند، روي گوشي تلفن كنار دستي‌شان و حتي به مسافري كه محتواي تلفن همراهش را ديد مي‌زنند، پيشنهادهايي هم مي‌دهند! اما مخرج مشترك همه مسافراني كه برخي‌شان را بارها مشاهده مي‌كني؛ خستگي است و صورتك‌هايي كه اغلب رنگ به رو ندارند؛ مخصوصا اگر ساعت بازگشت به خانه باشد. مي‌شود همه چهره‌ها را تك به تك طراحي كرد و پرتره‌هاي بي‌نظيري خلق كرد، كه هيچ‌كدام شبيه ديگري نخواهد شد؛ گونه‌هاي زني استخواني كه روبرويم نشسته است و نيمه صورتش را مي‌بينم، با زلف آشفته‌اي كه بر صورتش مي‌چرخد، اگر حافظ و سعدي اينجا بودند، قطعا غزلياتي بي‌نظير خلق مي‌كردند. اما اين همه اندوه خشك شده در عمق چهره‌ها را، شايد اگر كته كلويتس اينجا بود، به پرتره‌هايي جاودان تبديل مي‌كرد. 

جهنمي در بهشت

مسافران دايم مترو مي‌دانند كه هميشه اوضاع آنقدر گل و بلبل نيست كه بنشينيد و قصه سرهم كنيد، اينجا گاه حتي براي ايستادن هم بايد تقلا كنيد. يك ماه انتهاي سال، از آن جهنم‌هاست كه ترجيح مي‌دهيد پاي پياده تا خانه برويد، اما سوار متروي تهران نشويد. برخي روزها آنقدر شلوغ است كه براي اندكي اكسيژن بايد تنها سرتان را روبه سقف بگيريد، شايد اندك هوايي آن بالاها مانده باشد. وگرنه روي زمين خبري از فضايي كوچك براي ايستادن نيست و چون همه عجله دارند تا هرچه سريع‌تر به خانه برسند، دعوا و جر و بحث به خصوص ميان زنان، گاه به گيس و گيس‌كشي مي‌رسد.  اما يازده ماه ديگر هم بساط آرامش فراهم نيست، به خصوص اگر حوالي عصر، بين ساعت پنج تا هفت، داخل واگن‌هاي مترو باشيد. با نشستن كه از همان ابتدا بايد خداحافظي كنيد، اما گاه براي ايستادن هم بايد بجنگيد. به ايستگاه بهشتي كه قطار مي‌رسد، جهنمي برپا مي‌شود. همه به داخل هجوم مي‌آورند و گاه آنقدر فشار مي‌آورند كه به برخي حمله عصبي دست مي‌دهد. بگذريم از اينكه جاي نفس كشيدن هم نمي‌ماند. اما كم‌كم آنقدر به اين تصاوير عادت مي‌كني، كه ياد مي‌گيري چگونه راهت را از ميان اين حجم از مسافراني كه همه خسته هستند و مي‌خواهند زودتر به خانه برسند، باز كني. كم‌كم قوانين بازي را مي‌آموزي. مثلا اينكه قطار به ايستگاه ميرزاي شيرازي كه مي‌رسد، بوي بدي مي‌آيد و هميشه اينجا ناگهان مسافري در لحظه آخر تصميم مي‌گيرد كه پياده شود.

ديگر از تك‌تك چهره‌ها مي‌تواني بخواني كه چند ايستگاه به پياده شدنشان مانده است. اغلب به ايستگاه پاياني كه نزديك مي‌شوند، صورت‌هاي كش آمده‌شان جمع مي‌شود و لبخند‌ريزي حاكي از رضايت، گوشه لبشان را فرو مي‌برد. چشمانشان نيم برقي مي‌زند و بند كيف يا كوله را محكم‌تر در دست مي‌گيرند. اگر مسافري باتجربه باشي، بالاي سرشان در كمين مي‌ايستي، تا صندلي خالي را شكار كني!

جدول كلمات

زني ميانسال به همراه دو دختر جواني كه چون فرشته‌هاي نگهبان، راست و چپش را گرفته‌اند، به گوشي همراهش خيره مانده‌اند. گاهي با هم پچ‌پچي مي‌كنند، اما گنگ و نامفهوم، هرچه كه هست، موفق به يافتن پاسخ سوالي كه حتما به دنبال جوابش هستند، نمي‌شوند. ابروهايشان مرتب به هم گره مي‌خورد و باز مي‌شود. زني كه وسط نشسته است، حالا كمي گيج شده است و تقريبا بلند مي‌گويد كه تازه چندروز است كه بازي‌اش را روي گوشي‌ام ريخته‌ام؛ بازي يافتن كلمه‌هاي چندحرفي. يكي از انتهاي صندلي داد مي‌زند كه گوگل كن و كل جواب‌ها را بياب! چهره دو فرشته در هم مي‌رود! ما اين همه زحمت كشيديم كه خودمان به جواب برسيم آن وقت شما هنوز دو ايستگاه نشده سوار شدي، پيشنهاد بي‌شرمانه مي‌دهي؟ بازي را ريخته است از مغزش كار بكشد، وگرنه خودش بلد بود گوگل كند! به زن خيره مي‌شوم و مي‌گويد مي‌خواهي امتحان كني؟ بعد از چند لحظه بالا و پايين كردن، كلمه چهار حرفي اهدا را پيدا مي‌كنم و گوشي را به دست زن مي‌دهم تا كلمه بعدي را خودش پيدا كند. فرشته‌ها ايستگاه بعدي پياده مي‌شوند و زن تنها مي‌ماند با بازي جديدي كه دخترش روي گوشي نصب كرده، تا مادر كمي از مغزش بيشتر كار بكشد. 

چهار انگشت

دختركي كه چهار انگشت دست راستش به هم چسبيده‌اند، كتاب «محكم در آغوشم بگير» را مي‌خواند. دست راستش را زير صفحه‌هاي كتاب مخفي كرده است، تا از شر مسافران ايستاده و نشسته‌اي كه حريم شخصي‌ات را رنده مي‌كنند، امان يابد. اما زن كناري‌اش دست بردار نيست. نگاهش را چسبانده است به دست‌هاي دخترك و امان نمي‌دهد. تعداد مسافران مدام بيشتر مي‌شود. دخترك معذب شده است و دم و بازدمش را با عجله از بيني خارج مي‌كند. قفسه سينه‌اش با اضطراب بالا و پايين مي‌رود و كم‌كم مي‌خواهد از خير خواندن كتاب بگذرد كه زن نمي‌گذارد و مي‌دود ميان صفحه‌هاي كتاب و سوال غيرمنتظره‌اش را به سمت دخترك پرتاب مي‌كند: «دخترم مادرزاديه؟» دخترك كه موهاي فرفري‌اش را لوله كرده است دور انگشت‌هاي دست چپش، مات مانده است كه چه جوابي دهد. كتابش را مي‌بندد و معذب از سوال بي‌موقع، به سمت در كشويي مترو مي‌رود، كه قصد بازشدن ندارد. خانمي كه چادر به سر دارد به زن مي‌گويد: خواهر من اين چه سوالي بود پرسيدي؟ همه حتي از پشت ماسك‌هايي كه بر چهره دارند، خشم و ناراحتي را همراه ابروهاي گره كرده و گوشه لب‌هايي كه حالا از شدت ناراحتي جمع شده است و برخي حتي فكشان را هم به يك سو جمع مي‌كنند، تا زن حداقل كمي خودش را جمع و جور كند. اما زن به اين سادگي كم نمي‌آورد: حرف بدي نزدم كه! يكي از وسط جمعيت داد مي‌زند: هنوز نفهميدي بعضي چيزارو نبايد سوال كرد؟

دخترك ميان چشم‌هاي جمعيت گم شد؛ اتفاقي كه در مترو بارها مي‌افتد. برخي در سكوت مي‌آيند و مي‌روند. با دردها و زخم‌ها و عفونت‌هايي كه به تن و چهره و جان دارند. گاه آنها را به چشم مي‌بيني، گاهي قابل ديدن نيستند. گاه هم آنقدر اندوه پشت پلك‌هاي متورمشان مي‌بيني كه ناگهان چشم‌هاي خودت هم‌ تر مي‌شوند و كل مترو را آب بر مي‌دارد.

روزهاي تعطيل

عروسكي صورتي جلوي كلاهش چسبيده است و شلوارش پر از گربه‌هاي خاكستري است. پيراشكي آماده‌اي را كه مادر در دست‌هايش جا داده است،  آرام آرام سق مي‌زند و به مسافران با تعجب چشم مي‌دوزد. مردي نابينا با هارمونيكا سلطان قلب‌ها را مي‌نوازد و در هزارتويي گم مي‌شود، كه هرچه نگاه مي‌كنم، از آدم‌هايش كم نمي‌شود. چون دالاني نيمه تاريك، قطار مدام بالا و پايين مي‌رود. چشم مي‌اندازم تا اتفاقي تازه را بغل كنم، اما تنها صورتك‌هاي خسته و بي‌رمقي را مي‌بينم كه چون ناني بيات شده، انتهاي روز را سرمي كشند، تا زودتر به خانه برسند. 

وسط اين همه خاكستري عصر جمعه، جلد سرخ كتاب 1984 را مي‌بينم، كه دختركي چند واگن آن طرف‌تر دارد مي‌خواند و من آنقدر ذوق مي‌كنم كه همه خاكستري‌ها را از مقابل چشمانم كنار مي‌زنم و ياد روزهايي كه كتاب را مي‌خواندم مي‌افتم. حالا دختركي با پيراهني سرخ درست روبه‌رويم نشسته است، وسط اين همه زن با لباس‌هاي سياه و خاكستري، مرا ياد فهرست شيندلر مي‌اندازد. دخترك مدام به من مي‌خندد و به مادرش نگاه مي‌كند. يادم مي‌رود كه عصر جمعه است و زندگينامه رمبو را از كوله پشتي سرمه‌اي رنگم درمي‌آورم و مشغول خواندن مي‌شوم. 

خرگوشِ سفيدِ خيال

هرچند اينجا كسي به دنبال خرگوش سپيد نيامده است، اما هر زني كه روبه رويم نشسته، جهاني از شگفتي است. زناني كه در جزييات و تردستي، از هر شعبده‌بازي ماهرتر هستند. آنقدر به برخي جزييات، با ظرافت و عميق مي‌شوند، كه هر روز درس تازه‌اي مي‌گيرم، از تنها نشستن و نگاه كردن به عمق چشم‌هايشان، به پرِ شال‌هايشان، به سنجاق سينه‌ها و چيدمان سرتاپايشان؛ از زني كه بافتني مي‌بافد گرفته، تا آن كه كتاب دعايش را با جلدي دست‌دوز و زرشكي، آنقدر ظريف دوخته است كه ياد دفترچه سرخ پل استر مي‌افتم. اما همه خلاقيتشان را گاه كه چون حفره‌اي خالي، روزي سخت را تي مي‌كشي، تا خودت را با جاروي خيالي، به زور تا خانه ببري، گاه با لبخندي چنان پهن، به عرض صورت‌هاي زنانه و زيبايشان مهمانت مي‌كنند كه دلت مي‌خواهد داد بزني چقدر قوي و اصيل هستيد. چقدر مي‌بالم به تك تكتان كه هر صبح، كوله‌اي سنگين را به دوش مي‌كشيد، تا كلاس درسي دور، تا شركتي كه از خانه‌تان  بيشتر از چهارساعت راه است، تا اداره‌اي كه هفت صبح بايد كارت بزنيد و كل نيمه شب را پاي اجاق، غذاي فرداي بچه‌ها را تدارك مي‌ديديد و در كنار همه خستگي‌ها، ياد هيچ كدامتان نمي‌رود، كه روز تولد عزيزانتان كي بود؟ كه مادرم داروهايش را سروقت خورد؟ حواسم به دردكمرِ مادربزرگ بود؟ و اين ميان تنها شما هستيد كه هرروز قصه‌هاي تكراري دستفروشان خسته و بي‌رمق را باور مي‌كنيد، به اميد اينكه شايد ديگر هيچ جورابي پاره نشود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
تیتر خبرها
همه روايت‌هاي مذاكرات با امريكا آليس‌ها در عجايبِ زيرزمين سايه ابهام بر تحليل جامعه‌شناسان مسير انحرافي نظام بانكي در ايران سايه نوبل بر باريكه 360 كيلومتري مراقبت از اميد در تاريكي استبداد پرونده قتل «اميرمحمد خالقي» در شعبه اجراي احكام متوقف شده است غربالِ غربالگري تبلور صلح حديبيه در پذيرش قطعنامه ۵۹۸ نيروي انتظامي ستون امنيت داخلي كشور با فاصله نگاه كن تنوع ‌بخشي به مقاومت در برابر فشار امريكا و اروپا صلح بدون فلسطين تغيير موازنه و آينده منطقه خاورميانه ترافيك؛ آيينه نابرابري اجتماعي در شهرهاي ما مصاف در ميدان فرهنگ و رسانه كاهش منزلت معلمان تهديدي جدي براي كيفيت آموزش تبديل داروي جهان به سلاح سياست تجاري ترامپ آموزش و پرورش و بحران مزمن و راه‌هاي برون‌رفت هر ذره خاك ارگ رازي دارد دو زن به عنوان نماد اقتدار؛ سوژه عكس و عكاس صنايع در لبه بحران جايي كه فلسفه به كار نمي‌آيد غربالِ غربالگري تبلور صلح حديبيه در پذيرش قطعنامه ۵۹۸ نيروي انتظامي ستون امنيت داخلي كشور با فاصله نگاه كن تنوع ‌بخشي به مقاومت در برابر فشار امريكا و اروپا
کارتون
کارتون