روايت هفتادوهفتم: خاطرات سياسي امينالدوله (3)
مرتضي ميرحسيني
با مخالفتهاي بيپايان جنگيد. براي تغييري كه مصمم به ايجادش بود، با درباريان جنگيد. مصمم بود درآمدهاي دولت را بالا ببرد و دخل و خرجها را هم به دقت ثبت كند. روي خزانه نشست و دستهايي را كه به سمت آن دراز ميشدند، قطع كرد. «براي اصلاح ماليه و تكثير عواد مملكت جديتي داشت. مواجب بيجا نميداد، انعامات بيمورد را تصديق نميكرد، مخارج بيهوده را كه بر اثر غلطبخشي امينالسلطان عادت دربار و ادارات شده بود، امضا نداشت. صورت جمع و خرج ايران را در نظر گرفته بود، بلكه بتواند جمع و خرج را تطبيق و تصحيح كند.» دشمني درباريها را به جان خريد و آزردگي و خشم آنان را به چيزي نگرفت. آنان دست به ضدحمله زدند و هر چه داشتند براي شكست و سرنگوني صدراعظم - و عقيم ماندن اصلاحاتش - رو كردند. «در نتيجه اين دقت و جلوگيري، درباريها و استفادهچيها و مستوفيها كه اصل مساله در كيسه آنها و اگر كار صورت اصلاحي به خود ميگرفت نانشان آجر بود، ملتفت شدند اين ترتيب برايشان مضر و بايد علاجي كرد هر دسته با هم همداستان و از هر طريقي بناي تحريك و فساد را گذاشتند. فرمانفرما كه از وزارت جنگ معزول و حس ميكرد شاه با او قلبا بيميل است به دستهجات مخالف، موافقت و دامن به آتش ميزد و وعده ميداد و خرج ميكرد، قسمت عمده درباريها يعني حكيمالملك و حزب او را ربوده و با ميرزا حسن آشتياني و اولاد و اعوان او خصوصيت داشت و نقشه فساد ميكشيد.» روسها هم كه قطعا از او خوششان نميآمد. شايد تقصير خودش بود. انگشت در لانه اجنبي كرد و كوشيد تشكيلات حكومت و ادارات مالي را سروساماني بدهد. نه اينكه در نوسازي كامياب شد. نه، نشد. فقط چند گام، آن هم در مواردي از برنامههايش جلو رفت. همين را هم تحمل نكردند. البته طبيعي بود كه تحمل نكنند. امينالدوله عادتهاي قديمي را به چالش كشيد و رخوت پايتخت را به هم زد. دشمنان داخلي و خارجياش نيز - با همه اختلافاتي كه با يكديگر داشتند - دست به دست هم دادند و به بهانه بياعتباري اسكانسهاي بانك شاهنشاهي، تهران را به آشوب و بلوا كشيدند. «جزييات اين قضايا را كه حكومت تهران و پليس به امينالدوله ساعت به ساعت خبر ميداد، او به شاه اطلاع و خاطرنشان ميكرد كه من تا آخرين ساعت مقاومت ميكنم و از اين حركات وحشت و باكي ندارم، ولي نميخواهم خاطر شما رنجه و مملكت دچار ناراحتي باشد و سليقه من در نوكري دولت و عقيدهام همين است كه چند ماه است مستحضر هستيد، نميتوانم مثل سابقين منافع شخصي را بر نفع وطن خودم ترجيح و براي بقاي خود در رياست تحمل ناحساب خارجيها و توقعات نامحدود... و از مال مملكت و ماليات ايران حاتمبخشي كنم. ميخواهم برخلاف خرابي كه سابقين در آخر عصر ناصري مرتكب شده طوري بشود كه نام نيكي از دوره سلطنت شما بماند. به جهات مذكوره صلاح شما و خودم را در كنارهجويي ميدانم. مزاجم كسل است و نميتوانم در عوض كار، شب و روز با درباريهاي شما و علما و خارجيها مشاجره كنم.» شايد واقعا به تنگ آمده بود. شايد هم تصميم داشت شاه را مجبور به انتخاب كند تا در اين ماجرا، يكي از دو طرف بايستد. نقشهاش گرفت. شاه موقتا او را انتخاب كرد. «شاه ملتفت بود كه امينالدوله حق دارد و آنچه ميگويد به صلاح اوست. با اصرار زياد ذكر دلايلي كرد كه درين موقع اگر شما كنار برويد اثبات ضعف من و تجري ديگران خواهد شد. شما هر نوع تقويتي كه صلاح ميدانيد، مضايقه نميكنم.» اما مخالفتها تمامي نداشتند. حتي تهمتهايي به امينالدوله بستند و انگ بيديني به او چسباندند. گفتند با تاسيس مدارس جديد، زمينه فساد مردم را فراهم ميكند و عزمش را جزم كرده است تا بيديني را در جامعه گسترش دهد. بعد هم گفتند دلبسته سيدجمال و افكار او است و هدف نهايياش تضعيف نهاد سلطنت و كاهش اختيارات شاه و سرانجام هم تغيير نظام سياسي ايران است. دشمنانش قلب شاه را هدف گرفته بودند و ميخواستند ترس از صدراعظم را به جان او بيندازند.