آيا واقعا انسان اشرف مخلوقات است؟
غزل حضرتي
مامان، چرا برگ درختا سبزن؟ اين سوالي بود كه اورهان وسط رانندگي پرسيد. گفتم: «برگها تا وقتي روي درخت هستند، سبزند. يه مادهاي توشون دارن كه وقتي نور خورشيد بهشون ميخوره و آب بهشون ميرسه، سبز ميمونن.» گفت: «پس چرا بعضيهاشون نارنجي و زرد ميشن؟» برادرش كه حوصلهاش سر رفته بود، پريد وسط جواب من و گفت: «اونها وقتي سبز نباشن يعني مردن.» پسر كوچك، در ادامه جواب برادرش و براي گرفتن تاييد از من گفت: «راست ميگه؟ برگايي كه سبز نباشن، مردن؟» گفتم: «بله، اول زرد ميشن، يعني تايم افتادنشون رسيده. بعد ميافتن رو زمين و ميميرن. بهار كه ميشه، دوباره درختها سبز ميشن.» كمي برايش عجيب بود. در مهدكودك به تازگي درس جاندارها و اشيا را خواندهاند و با افتخار ميگويد: «از من بپرسين من بگم جانداره يا اشيا.» كمي فكر كرد و گفت: «بعد كه بهار شد، دوباره ميرن رو درختا؟ زنده ميشن يعني؟» گفتم: «نه، اون برگها ديگه مردن، عمرشون تموم شده، برگهاي جديد درميان. هر سال برگهاي درختها نو ميشن.» بحث برايش عجيب و كمي سنگين بود. دايم خودش را با برگهاي درختها مقايسه ميكرد. فكر ميكرد سيكل زندگي همه جاندارها بايد مثل هم باشد.
يك ساعت بعد دوباره پرسيد: «چرا عقاب ميتونه پرواز كنه، ولي من نه؟ مگه هر دومون جاندار نيستيم؟» گفتم: «بله، هر دو جاندارين، ولي اون پرندهس، تو انساني. آدمها نميتونن پرواز كنند. آدمها كارهاي ديگهاي ميتونن بكنن كه پرندهها نميتونن.» با كلافگي گفت: «مثلا چه كاري؟ ما راه ميريم اونام راه ميرن. ما ميپريم اونام ميپرن. غذا ميخوريم اونام همينطور. چه كاري هست كه ما ميكنيم ولي عقابها نميتونن؟» گفتم: «ما ميتونيم حرف بزنيم، ميتونيم فكر كنيم، ميتونيم از عقلمون استفاده كنيم.» گفت: «اونام ميتونن حرف بزنن با هم حتما. وگرنه چه جوري با بچههاشون زندگي ميكنند؟ اونام حتما ميتونن فكر كنن، مگه نه؟» كمي آچمز شدم و گفتم: «من نميدونم اونام ميتونن حرف بزنن يا نه، ولي حتما ميتونن با بچههاشون يا خونوادهشون ارتباط برقرار كنند. درسته، اينم يجور حرف زدن ميشه.» با دلخوري گفت: «پس هيچ كاري نيست كه ما بتونيم بكنيم ولي اونا نتونن. حيف، كاش منم ميتونستم پرواز كنم.»
همه هيمنه انسان به معناي اشرف مخلوقات داشت در ذهنم ترك ميخورد! قرار بود ما قادر به كارهايي باشيم كه ديگر جانداران نيستند. درست است تعقل در آدمها باعث ميشود ليست بلندبالايي از تواناييها در موردشان وجود داشته باشد كه در ديگر جانداران نيست. اما در مورد همين چند قلم كه فكر ميكردم وجوه اصلي تمايز ما و ديگر حيوانات است، دچار ترديد شده بودم. پسرانم اين روزها ذهنم را خوب قلقلك ميدهند. آنها سوالاتي ميپرسند كه من را وادار ميكند با مكث جواب دهم.
چند روز قبل همين پسر كوچك پرسيده بود: «مامانا زودتر ميميرن يا بچهها؟» اين سوال را از مادرم پرسيده بود و او نتوانسته بود جوابي بدهد. درست است كه اين سوال جوابي ندارد و كسي نميداند كي زودتر ميميرد. اما هر كدام را انتخاب ميكرد قطعا ذهن پسرم به هم ميريخت. او حواس اورهان را پرت و سرش را گرم كرد. اما اينكه بچهها به مرگ فكر كنند، اتفاق جالب و در عين حال كمي ترسناك است. شما نميدانيد از كجاي مرگ بايد بگوييد كه او به هم نريزد. او دارد جهاني را كشف ميكند كه برايش به طرز باورنكردني بزرگ و عجيب و غريب است. او تازه دارد ميفهمد كه تا ابد زنده نيستيم. ولي نميداند مرگ چيست. او نميخواهد كسي از اطرافيانش بميرند. اما من دوست ندارم در جواب سوالات بچهها، ذهنشان را منحرف كنم. دلم ميخواهد جوابي درست به آنها بدهم كه هم اطلاعات كامل نداده باشم و خوف در دلشان نيفتد و هم بهشان غلط نگفته باشم. ايستادن روي اين مرز خيلي حساس و سخت است. شما بايد بتوانيد در لحظه چيزي بگوييد. در حالي كه شايد براي اين سوالات هنوز خود را آماده نكرده باشيد.
پسرم داشت داستاني تخيلي ميبافت. برادرش هم به طنز ماجرا قاهقاه ميخنديد. وقتي داستان اوج گرفت كه گفت: «يهو يه دزد اومد گوشي مامانو زد، مامان شروع كرد به دويدن و جيغ زدن. بعد دزده اومد گفت بايد بچههاتو بدي تا گوشيتو بدم. مامانم بچههاشو داد و گوشيشو پس گرفت.» يكهو گفتم: «اين چه داستانيه كه اصلا شبيه من نيست؟ شبيه هيچ ماماني نيست. كدوم ماماني گوشيو ميگيره بچهشو ميده؟» در حالي كه از سركار گذاشتن من خوشش آمده بود، گفت: «ميدونم، ميدونم، اين واقعي نيست كه، دارم داستان ميگم. اصلا ميدونم بابا، تو هيچي رو با بچههات عوض نميكني. اصلا حتي وقتايي كه عصباني هستي هم مارو دوست داري.»
با اينكه از اين قسمت داستانش خوشم نيامده بود، اما وقتي ديدم باور دارد كه من تحت هر شرايطي دوستشان دارم و آنها را با دنيا عوض نميكنم، قلبم آرام گرفت.