محسن آزموده
اين روزها بحث سلامت و بهداشت روان در ميان عموم جامعه بسيار اهميت يافته است. مردم به ويژه طبقه متوسط شهري در ايران به اين موضوع بسيار اهميت ميدهند و افراد زيادي را در ميان اطرافيانمان سراغ داريم كه براي مشاوره رواني به رواندرمانگران و روانپزشكان و روانشناسان مراجعه ميكنند. در اين ميان اما آنچه كمتر به آن توجه ميشود، مباني فلسفي بحث سلامت روان است. دهم اكتبر از طرف فدراسيون جهاني بهداشت روان (WFMH) به عنوان «روز جهاني بهداشت روان» نامگذاري شده است. در ايران (18لغايت24 مهر) به نام هفته بهداشت روان نامگذاري شده است. به اين مناسبت در هفته جهاني سلامت روان، انجمن حمايت از بيماران اسكيزوفرنيا (احبا) عصر سهشنبه 22 مهرماه در ساختمان مركزي انتشارات ققنوس نشستي با سخنراني مصطفي ملكيان برگزار كردند. استاد ملكيان در اين نشست درباره «مباني فلسفي سلامت رواني» صحبت كرد. گزارشي از اين سخنراني از نظر ميگذرد.
وقتي مفهوم «سلامت رواني» را به كار ميگيريم، يك سلسله پيشفرضها و مباني فلسفي و نظري را در نظر گرفتهايم و با توجه به آنها از اين تعبير استفاده ميكنيم. بهتر است راجع به اين پيشفرضها تامل صورت بگيرد، زيرا اگر در اين مباني نظري و فلسفي تامل كنيم، درمييابيم كه بعضي جاها داوريهاي ما دقيق و درست و قابل دفاع نيست. از ميان اين مباني نظري، به شش مبناي نظري خواهم پرداختم.
تن و روان: مشابهت يا نامشابهت
وقتي تعبير«سلامت رواني» را به كار ميبريد، گويي الگويي كه براي روان در نظر گرفتهايد، همان الگويي است كه براي جسم يا تن يا بدن در نظر گرفتهايد، زيرا مفهوم سلامت، از پزشكي و طب به ما رسيده است. حكيمان و پزشكان و طبيبان از ادوار قديم يكي از ويژگيهاي آرماني بدن را سلامت ميخواندند. ايشان ميگفتند يك بدن سه آرمان دارد: 1. سلامت، 2. نيرومندي، 3. زيبايي. پزشكي قديم تا ابتداي قرن بيستم به سلامت و نيرومندي در مقام عمل بيشتر بها ميداد و به زيبايي كمتر توجه ميكرد. علت اين موضوع بحث مستقلي است. اما به هر حال مفهوم سلامت، صفت جسم يا بدن آدمي بود. در نتيجه وقتي بحث سلامت رواني را طرح ميكنيم، گويي انگاره بدن را بر انگاره روح يا روان يا جان يا نفس يا ... قياس ميكنيم. يعني ميگوييم همانطور كه بدن يا جسم يا پيكر يا كالبد يا تن سلامت دارد، لابد نفس يا روح يا جان يا روان يا ذهن هم سلامت دارد.
از اين لحاظ بود كه تا 40 سال پيش بدون شرمساري از تعبير «بيمار رواني» يا «بيمار ذهني» استفاده ميشد. از حدود 40 سال پيش به اين سو به تدريج در ميان متفكران ترديد ايجاد شد كه آيا ميتوان روان را دقيقا مانند تن تلقي كرد. از اين حيث ميبينيم كه تعبير «بيماري رواني» يا «ناخوشي رواني» از بين رفت و تعبيرهاي ديگري مثل اختلال رواني يا بينظمي جاي آن را گرفت. به همين ترتيب براي كساني كه به رواندرمانگران رجوع ميكردند، از اصطلاح «مراجع» (client) استفاده كردند، زيرا به نظر آمد كه تصور اوليه خطاست و نبايد تن و روان را دقيقا مثل هم تلقي كرد. در نتيجه در اين پيشفرض كه تن و روان را بايد كاملا مشابه يكديگر تلقي كرد، ترديد ايجاد شد.
پيش از ادامه بحث لازم به تذكر است كه در بحث كنوني تعابير تن و جسم يا پيكر يا كالبد يا بدن به يك معنا به كار رفته است. همچنين در اين بحث تعابير ذهن و جان و نفس و روان و روح به يك معنا به كار رفته است. البته در بحث دقيقتر، بايد ميان اينها تفكيك كرد، اما يك چيز در ميان همه آنها مشترك است و آن، اين است كه عليالفرض، جسماني يا مادي نيستند. تعبير «عليالفرض» مهم است.
روان را به اندازه جسم نميشناسيم
وقتي از تعبير «سلامت رواني» استفاده ميكنيم، گويي قائل شدهايم كه انسان غير از بدن چيز ديگري هم دارد. اين چيز ديگر به تعبير فيلسوفان ممكن است جوهري باشد غير از جوهر جسم يا ممكن است جوهري غير از جسم نباشد، بلكه يك ساحت غيرجوهري باشد. اين موضوع محل بحث است. آيا ما چنانكه اكثر قدما در همه فرهنگهاي فلسفي و الهياتي و عرفاني و علمي قديم تاكيد ميكردند، واقعا يك جسم هستيم و يك روح كه اين دو به جهت يا جهاتي در ما اتحاد پيدا كردهاند؟ آيا اين تصوير درستي است يا اينكه ما در درونمان يك جسم و يك روح نداريم، بلكه يك موجود هستيم كه اين موجود هم ويژگيهايي دارد كه به آنها ويژگيهاي جسماني ميگوييم و هم ويژگيهايي دارد كه به آنها ويژگيهاي رواني يا روحي يا ذهني يا ... ميگوييم؟
به زبان سادهتر تا اين اواخر تصور ميكرديم كه موجودات جهان هستي به سه دسته قابل تقسيم هستند: 1. موجوداتي كه جسم دارند، اما آگاهي ندارند مثل جمادات و نباتات و بسياري از جانوران مثل باكتريها و ويروسها و ميكروبها و ... . 2. موجوداتي كه آگاهي دارند، اما جسم ندارند مثل روح. 3. موجوداتي كه هم جسم دارند و هم آگاهي. اين دسته سوم را منحصر در انسانها ميدانستيم.
حالا بحث بر سر اين است كه وقتي ما انسانها هم جسم داريم و هم آگاهي، آيا به اين معناست كه جسم يك موجود مستقل است و يك موجود ديگري هم به اسم روح هست كه آگاهي دارد و اين دو به علت يا عللي با هم متحد شدهاند؟ در قديم غالبا چنين گفته ميشد. از زمان اسپينوزا به اين سو، اين تلقي به تدريج جاي خود را به تلقي ديگري ميدهد. آن تلقي دوم ميگويد، درست است كه ما ويژگيهايي داريم كه متعلق به اجسام است، مثل طول و عرض و ضخامت و مكانمندي و زمانمندي. همچنين عليت تجربي بر ما حاكم است. همچنين ما يك ويژگي داريم و آن آگاهي است و شامل باورها، احساسات و عواطف و خواستههاي ما ميشود. تا زمان اسپينوزا تصور ميشد كه دسته اول را به يك موجود و دسته دوم را به موجود ديگري نسبت دهيم و بگوييم در درون انسان دو موجود وجود دارد. تعبير روح از بدن جدا شد، مطابق همين تلقي است.
اسپينوزا تلقي ديگري را مطرح كرد و گفت: انسان دو موجود نيست، بلكه يك موجود با دو دسته وجوه يا ويژگيهاست. در نگاه قدما در ما دو جوهر وجود دارد، اما در نگاه اسپينوزا در ما دو ساحت يا وجه وجود دارد. ما يك موجود هستيم با خاصيتهاي متفاوت.
البته هر كدام از دو تعبير يا نگاه بالا را بپذيريم، باز تعبير «سلامت رواني» قابل استفاده است. وقتي به نگاه دو جوهري قائل باشيم، سلامت روان با سلامت جسم متفاوت است و هر كدام صفت يك جوهر متفاوت است، اما در نگاه اسپينوزايي، سلامت روان و سلامت جسم، اشاره به سلامت جنبههاي متفاوت يك موجود يا يك جوهر دارد.
روانشناسي امروزي به خصوص از اوايل قرن بيستم كه بيشتر روانشناسي تجربي و آزمايشگاهي شده، اگرچه قائل به دوگانگي جسم و روان به هر يك از دو تعبير بالاست، اما آنقدر كه در جوهر يا بعد جسماني مداقه صورت ميگيرد، در جوهر يا بعد رواني مطالعه و تحقيق صورت نميگيرد. يعني كتابهاي روانشناسي ما چندان به روان نميپردازند و بيشتر رفتارشناسي هستند. يعني بيش از آنكه راجع به روان سخن بگويند، در باب رفتار بحث ميكنند. در حالي كه بعضي از اين رفتارها منشا جسماني و بعضي منشا رواني دارند. در روانشناسي امروزي زياد به منشا جسماني رفتارها توجه ميشود، اما به منشا رواني خير. به خصوص از وقتي كه جنبه آزمايشگاهي روانشناسي بيشتر شد.
اين در صورتي است كه مثلا در آثار ويليام جيمز (1910-1842) مباحث در باب روان فراوان است. امروزه روانشناسي نوعي رفتارشناسي است. از اين نظر است كه روانشناسي فيزيولوژيك بسيار قوي شده كه به فيزيولوژي و جنبه جسماني انسان توجه ميكند. به نظر من اين جاي تاسف دارد. اگر قبول داشتيم جوهر يا بعدي به اسم روان هست، اشكالي نداشت. اما وقتي از تعبير سلامت رواني استفاده ميكنيم و آن را در برابر تعبير سلامت جسماني قرار ميدهيم، اعتراض ميكنيم كه ساحت ديگري به نام روان در ما هست، اما جغرافياي آن براي ما روشن نيست. امروز جغرافياي مغز انسان به واضحترين صورتي تصوير شده و روز به روز اين تصوير تكميلتر ميشود، اما در باب روان اينطور نيست. در نتيجه ما بسيار به آن چيزهايي كه اختلالات رواني خوانده ميشود، دچار ميشويم، زيرا روان را به اندازه جسم نميشناسيم.
سلامت روان شرط لازم نه شرط كافي
در باب جسم از سه ويژگي سلامت و نيرومندي و زيبايي سخن ميگوييم. معناي آن، اين است كه معتقديم جسم اگر فقط سالم باشد، كامل نيست و بايد علاوه بر سلامت، نيرومند و زيبا هم باشد. اما وقتي به بحث روان ميرسيم، تنها به سلامت آن اكتفا ميكنيم. يعني گويا ميخواهيم انسانها به لحاظ رواني سلامت باشند و آن را كافي ميپنداريم. در حالي كه بيمار نبودن روان شرط لازم روان كامل است، اما شرط كافي نيست. بنابراين بايد به دنبال قرينههايي براي نيرومندي و زيبايي جسم، براي روان باشيم.
ممكن است گفته شود كه مارتين سليگمن (متولد 1942) روانشناسي امريكايي، با طرح و ابداع بحث روانشناسي مثبتانديش يا مثبتنگر يا مثبتگرا اين نقيصه را جبران كرد و اشكال مذكور مرتفع شد. به نظر من اما اشكال هنوز باقي است. نخست اينكه ويژگيهايي كه سليگمن در كنار سلامت براي روان طرح كرده، محل شك و شبهه است و قابل دفاع فلسفي و روانشناختي جدي نيستند. بعضي را ميتوان پذيرفت و برخي ظاهرا پذيرفتني نيستند. دوم اينكه آنچه سليگمن گفته، تنها يك چيز بر سلامت افزوده و چيزهاي ديگري هم بايد افزوده شود كه آن چيزهاي ديگر در روانشناسي سليگمن و همكارانش كه خدمت بزرگي به روانشناسي كردهاند، ديده نميشود.
غفلت از ساحتهاي عقيدتي و ارادي انسان
در اكثر متنها و دستنامههاي روانشناسي و رواندرمانگري و مشاوره رواني و روانپزشكي، وقتي بحث از سلامت روان ميشود، تنها از رفتار و احساسات و عواطف و هيجانات بحث ميشود. يعني انسان سالم به لحاظ رواني، فردي تلقي ميشود كه كنشها و واكنشهاي احساسي و رفتارياش جور خاصي باشد و به اين توجه نميشود كه اگر بناست انسان رفتار يا احساسات و عواطف خاصي داشته باشد كه نشانه سلامت روان او باشد، بايد باورها و خواستههاي خاصي هم داشته باشد. در متون مذكور از اين باورها و خواستهها بحث نميشود.
به زبان سادهتر از ساحتهاي پنجگانهاي كه شخصيت و منش انسان را ميسازند، تنها به سه ساحت توجه ميشود. ساحتهايي كه شخصيت و منش انسان را ميسازند، عبارتند از: 1. باورها: ساحت عقيدتي و معرفتي، 2. احساسات و عواطف و هيجانات: ساحت احساسي-عاطفي، 3. خواستهها: ساحت ارادي، 4. گفتارها و 5. كردارها. در كتابهاي سلامت رواني، عموما در باب ساحتهاي احساسي-عاطفي و گفتارها و كردارها (اين دو را تحت عنوان رفتار يكي كردهاند) سخن گفته ميشود و درباره ساحتهاي اول و سوم يعني ساحت عقيدتي و ساحت ارادي انسان بحث نميشود. خواستههاي انسان اعم هستند از پنج دسته اهداف، هنجارها، ارزشها، آرزوها و آرمانها. گويي به نظر ميرسد كه بحث درباره اين دو ساحت (عقيدتي و ارادي) را بايد به فيلسوفان و عارفان محول كرد. در حالي كه در كنار فيلسوفان و عارفان، روانشناسان تجربي هم بايد در اين زمينه سخن بگويند.
سلامت رواني بحثي توصيفي يا هنجاري؟
وقتي ميگوييم فردي سلامت رواني ندارد، به آن معناست كه رفتارها و احساسات و عواطف او نابهنجار (abnormal) است. اينك سوال اين است كه بهنجار بودن يا نابهنجار بودن، يك بحث توصيفي است يا ارزشي؟ گاهي ميگويند بهنجار (normal) صفتي توصيفي است و يعني وقتي اكثريت مردم طوري باشند، آن را بهنجار ميگوييم. يعني بهنجار و نابهنجار را با توجه به متوسط اكثريت مردم در نظر بگيريم. در نتيجه بهنجار و نابهنجار تبديل به اكثريت و اقليت ميشوند. رفتار اكثريت بهنجار تلقي ميشود و رفتار اقليت نابهنجار. درست است كه در اين تلقي ارزش داوري صورت نگرفته، اما نميتوان فردي را كه مثل اكثريت رفتار نكرده، بيمار خواند. چرا اقليت بايد مثل اكثريت شود تا بهنجار خوانده شود؟ هيچ دليلي وجود ندارد كه رفتار اكثريت درست باشد و اقليت بايد مثل آنها رفتار كند. هيچ دليل فلسفي يا تجربي يا تاريخي اقامه نشده كه آنچه اكثريت رفتار ميكنند يا احساسات و عواطف اكثريت بهنجار است.
اما زماني گفته ميشود كه بحث سلامت و بيماري يا اختلال رواني، بحثي ارزشي است و ما معتقديم كه بعضي چيزها نبايد در انسانها باشد و بعضي چيزها بايد باشد. آنهايي كه نبايد باشد، نابهنجار و آنهايي كه بايد باشد، بهنجار خوانده ميشود. سالم رواني كسي است كه رفتار يا احساسات بهنجار به اين معنا داشته باشد و ناسالم يا بيمار رواني كسي كه رفتارها يا احساسات و عواطف نابهنجار به اين معنا داشته باشد. در نتيجه بحث اكثريت و اقليت نيست، بلكه بحث ارزشي است. اينجا ديگر بحث بايدها و نبايدهاي خاصي مطرح است. سوالي كه اينجا پديد ميآيد، اين است كه چه كسي ميگويد چه چيزهايي در انسان بايد باشد و چه چيزهايي نبايد باشد؟ نيما يوشيج خطاب به حافظ سروده است: «حافظا! اين چه كيد و دروغي ست/ كز زبانِ مي و جام و ساقي ست؟/ نالي ار تا ابد، باورم نيست/ كه بر آن عشق بازي كه باقي ست. من بر آن عاشقم كه رونده است» اينك سوال اين است كه حافظ درست ميگويد يا نيما؟ باقي خوب است يا رونده؟
بنابراين چيستي يك روان سالم به نظام ارزشگذاري ما بستگي دارد. ممكن است در نظام ارزشگذاري ما چيزي سلامت رواني تلقي شود كه در يك نظام ارزشي ديگر سلامت روان نباشد. در طول تاريخ، همه متفكران اعم فرزانگان و فيلسوفان و بنيانگذاران اديان و مذاهب و عارفان و الهيدانان و عالمان علوم تجربي و انساني مثل روانشناسي در باب اينكه روان سالم چه رواني است، با يكديگر اختلافنظر دارند. وقتي سعدي ميگفت: «آنچه نپايد دلبستگي را نشايد». يعني اگر چيزي دگرگون ميشود به آن دل نبند، زيرا دگرگون ميشود و خيمه روان تو عمودش را از دست ميدهد.
سلامت رواني معيارهاي بسيار متفاوتي دارد. البته سخن بر سر اين نيست كه به هيچ معياري تن ندهيم، بلكه بحث بر سر اين است كه بايد از كسي كه معيار يا معيارهايي براي سلامت رواني عرضه ميكند، استدلال طلب كنيم. سليگمن و همكارانش ويژگيهايي براي سلامت رواني در نظر گرفتند. اما بايد درباره آنها بحث شود.
در ادامه برخي مصاديق مورد مناقشه را مطرح ميكنم كه بحثبرانگيزند. مثلا فردي را در نظر بگيريد كه ميگويد تا زماني كه ضرورت پيش نيايد، حرف نميزنم و سكوت ميكنم و در وقت ضرورت، به قدر ضرورت صحبت ميكنم. چنين فردي آيا سالم رواني است يا خير؟ اكثر روانشناسان او را نابهنجار رواني ميدانند. در حالي كه عرفايي ميگويند اين كمال ارتقاي انساني است كه فرد به وقت ضرورت و به قدر ضرورت سخن بگويد.
مثال ديگر فرد مرگانديش است. اگر كسي دايما به مرگ بينديشد، آيا سالم است يا ناسالم؟ فرويد و اسپينوزا ميگويند چنين فردي ناسالم است، اما بسياري از فيلسوفان و الهيدانان و عارفان چنين فردي را سالم رواني ميدانند. مثال ديگر فردي است كه در هيچ مسابقه و رقابتي شركت نميكند. چنين فردي را اكثر روانشناسان امروزي ناسالم رواني تلقي ميكنند، اما بسياري از فيلسوفان اين را علامت سلامت رواني ميدانند. شوپنهاور ميگفت هر كسي وارد رقابت شد، با اين كار نشان داده كه احمق است. آدم احمق وارد رقابت ميشود. اين در حالي است كه بسياري از ما در ثروت، شهرت، قدرت، احترام، آبرو، محبوبيت، علم آكادميك و مدارج دانشگاهي با يكديگر مسابقه ميدهيم و معتقديم كه اين مسابقه دادنهاست كه فرهنگ و تمدن بشر را به اينجا رسانده است.
مثال ديگر فردي است كه از شهرت ميگريزد. آيا شهرتگريزها انسانهاي سالمي هستند يا ناسالم؟ به همين ترتيب است كساني كه به طبيعت انسان بدبين هستند و ميگويند همه گرگ هستند. اگر از تامس هابز بپرسيم، ميگويد اين فردي است كه انسان را شناخته است و فهميده انسان گرگ انسان است. اما ما چنين فردي را بيمار يا دچار اختلال رواني ميدانيم. همچنين كساني كه نوجويي ندارند و از نو استقبال نميكنند. چنين افرادي آيا سالم رواني هستند يا خير؟ اينها مصاديقي است كه بين عارفان و فيلسوفان و روانشناسان و ... محل اختلافنظر است.
مثلا كسي كه آرامش را بيش از فعاليت دوست دارد. آيا چنين فردي سالم رواني است يا بيمار رواني؟ به همين ترتيب است كه خودابرازگري ندارد و هيچ چيز از خودش بروز نميدهد يا فردي كه خود بيقدرت انگار است و ميگويد ما در مشت سرنوشت و تقدير و قضا و قدر هستيم و هر چه استاد ازل گفت بگو، ميگويم. اكثر عارفان ميگفتند نهايت ارتقاي انسان اين است كه به اينجا برسد و خودش را در جهان صفر ببيند. اما اگر امروزه ما چنين بگوييم به فقدان سلامت روان متهم ميشويم يا كسي كه به هيچ چيزي دلبستگي ندارد. مثلا كيير كگور ميگفت هر كسي ازدواج كرد، پشيمان شد، هر كسي هم ازدواج نكرد، پشيمان شد. تو يا ازدواج ميكني يا خير، پس در هر حال پشيماني.
يا فردي را در نظر بگيريد كه ميگويد من آنچه ديگران از من توقع دارند، انجام نميدهم، بلكه فقط آنچه خودم به خودم حكم ميكنم، ميپذيرم يا كسي كه از هر گونه موفقيتي ناخشنود است يا مطلقا خوشحال نيست. آخرين مورد كسي است كه ميگويد هميشه با خودم فاصله دارم و انگار با خودم تماس ندارم. اين مصاديق و مثالها، مصاديق و مثالهاي محل اختلاف است. بسياري از فيلسوفان و عارفان و فرزانگان و الهيدانان و بنيانگذاران اديان و مذاهب و عالمان علوم تجربي انساني در اين مصاديق اختلافنظرهاي شديد دارند. معناي اين سخن آن است كه سلامت رواني يك قاعده مسجل و معين ندارد. البته موارد بسياري نادري هست كه تقريبا همه روي آنها وفاق دارند. اما اگر از آن موارد نادر بگذريم، در ساير موارد اختلافنظر است.
از اين بحث نميخواهم نتيجه بگيرم كه نبايد به آنچه روانشناسان و رواندرمانگران ميگويند، توجه كنيم، بلكه ميخواهم بگويم كه به راحتي روي خودمان و ديگران انگ بيمار نزنيم. يكي از چيزهايي كه امروزه در آن افراط ميكنيم، همين است. در گذشته اگر كسي اسكيزوفرني صد درصد هم داشت، مخفي ميكردند و ميگفتند اين فرد حالش خوب است و گاهي حالش بد ميشود. الان از آن طرف افتادهايم و با كوچكترين چيزي ميگوييم فلاني بايد به پزشك يا رواندرمانگر رجوع كند و حالش خوب نيست.
يكي از فيلسوفان ميگويد كار ما به جايي رسيده است كه ميگوييم اگر كسي بگويد بستنيهاي بخارستي را دوست ندارم، او را بيمار تلقي ميكنند. اما راه اينكه در اين تشتت آرا چه بايد كرد، بحث ديگري است كه البته بحث بسيار مهمي است. به واقع من چقدر بايد به خودم خوشبين باشم كه بيمار رواني نيستم يا چقدر بدبين باشم كه هستم؟ كي من بايد به دوستم توصيه كنم كه تو بايد به رواندرمانگر يا روانپزشك يا روانشناس يا مشاور رجوع بكني يا نبايد رجوع بكني؟ اين بحث مهمي است كه تفصيل آن را بايد در جاي ديگري ارايه كرد.