به مناسبت درگذشت ناصر تقوايي
پس از سالها، حالا آرامش بيحضور ديگران!
مهرداد حجتي
دوازده سال پيش از ۲۲ مهر۱۴۰۴ كه ناصرتقوايي در آن درگذشت، در۲۲ مهر ۱۳۹۲، گفتوگوي مشروح من با ناصر تقوايي در شرق منتشر شد. گفتوگوي بسيار مفصلي بود. هفت هزار كلمه از چندين هزار كلمهاي كه طي چند ديدار انجام شده بود. - كل گفتوگو، ۳۰۰ صفحه دستنويس شده بود.- قطعا انتشار متن كامل گفتوگو در يك شماره ممكن نبود. پس چكيدهاي از آن را به قلم خودم در «ليد» آوردم و بخشهاي ديگر را با صلاحديد خودش به همان شكل پرسش و پاسخ منتشر كردم. در دو صفحه وسط روزنامه. در آن روزها، تقوايي را زياد ميديدم. هر چند فاصله خانههايمان از هم زيادبود - من در سعادتآباد و او در فاز دو اكباتان - فاصله زيادي بود. جالب اينكه ابتدا قرارمان بر گفتوگو براي انتشار نبود. صرفا ديدارهايي براي گفتوگوهاي دوستانه بود. اما از جايي به بعد، تصميم بر اين گرفته شد تا گفتوگوها ضبط و بخشهايي از آن به انتخاب من و صلاحديد او منتشر شوند. هر چه ديدارها جلو رفت، حجم گفتوگو هم بالا رفت تا جايي كه به نظر رسيد كه بهتر است در جايي متوقف شود و پس از استخراج، به آنها ساماني داده شود. به همين دليل گفتوگو از نوار پياده شد. سپس ويرايش و سامان داده شد و دست آخر بخشهايي از آن - به همان ترتيب كه گفته شد - آماده انتشار شد.
سالهايي بود كه ناصر تقوايي به شدت كمياب شده بود. جز تدريس در موسسه كارنامه، در جايي مشغول نبود. هر چند اغلب در خانه بود، اما باز هم - به دليل بيپاسخ گذاشتن بيشتر تماسها - همچنان كمياب باقي مانده بود. رابطهاش را با خيليها كاهش داده بود. او ديگر آن تقوايي گذشته نبود. به گفته خودش، بيشتر وقتش صرف مطالعه و نوشتن در خانه شده بود. مرضيه وفامهر - همسرش- هم در آن روزها مشغول تمرين يك تئاتر براي رفتن روي صحنه بود. به نظر ميرسيد آن فرصت تنها فرصت فراخ تقوايي براي بازگويي بسياري از ناگفتهها بود. مثل باز كردن پرونده دو فيلم ناتمامش - زنگي و رومي و چاي تلخ - يا پرونده سريال به سرقت رفتهاش - كوچك جنگلي - يا فيلمنامههاي ساخته نشدهاش كه سالها روي طاقچه خاك ميخوردهاند و هرگز امكان ساخت برايشان فراهم نبوده است. مثل فيلمنامه «انسان كامل» كه با كلي تشويق از جانب برخي مسوولان و مديران نوشته بود و دست آخر پس از تكميل، روي دستش مانده بود و هيچگاه ساخته نشده بود. تقوايي از «دايي جان ناپلئون» هم حرف زده بود. از اينكه آن پروژه هفده ساعته را با بودجه دو ميليون و چهارصد هزار توماني ساخته بود و فقط هشت هزار تومان باقيمانده ته صندوق را به عنوان دستمزد نويسندگي، كارگرداني و تهيهكنندگي براي خود برداشته بود!
تقوايي در آن گفتوگو، درباره همكاران هم نسلش هم حرف زده بود. درباره مسعود كيميايي و داريوش مهرجويي كه در آن سالها هنوز پر كار بودند و هر يكي، دو سال، فيلمي تازه اكران ميكردند. او از اينكه سطح آثار اين دو نسبت به گذشته پايين آمده بود، از عملكرد اخير آن دو دلخور بود. او آشكارا گفته بود كه شأن اين دو، بسيار بيش از آني است كه بخواهند به هر قيمتي فيلم بسازند تا از رونق نيفتند. منظورش آثار متأخر آن دو - مهرجويي و كيميايي - بود. منتقدان هم البته به برخي از آثار اين دو فيلمساز پر آوازه ايرادهايي ميگرفتند. مهرجويي از سنتوري به اين سو، با آثار قبلياش فاصله گرفته بود و كيميايي هم سالها بود كه به شكلي پر نوسان، آثارش بر پردهها ظاهر شده بود. گاه بارقههايي از همان گذشته درخشان در يكي، دو اثرش نمايان شده بود و گاه هيچ بارقهاي - جز در يكي، دو سكانس - در بسياري آثارش ديده نشده بود.
تقوايي هر چند در آن سالها بيكار در خانه نشسته بود، اما از نظر هوش و ذكاوت، همچنان همان تقوايي بود. او هنرمندي به شدت دقيق و نكتهسنج بود كه همه چيز را به پرسش ميگرفت و در زواياي بسياري چيزها جستوجو ميكرد. تئاتر زياد ميديد. حتي در آن گفتوگو، گفته بود كه تازگيها تماشاي تئاتر را به تماشاي سينما ترجيح ميدهد، چون اتفاقهاي خوبي در تئاتر در حال رخ دادن است. راست ميگفت. از سال ۷۶ به اين سو، تئاتر بسيار بيشتر از سينما دچار تحول شده بود، هر چند كه دستاوردهاي بينالمللي سينما، آن را پر رونقتر نشان داده بود.
تقوايي يك مليگراي آرمانگرا بود.مصدقي بود. او در همان گفتوگو گفته بود: «نوجواني دوران غريبي است. قهرمان هر كسي در دوران نوجواني او در ذهنش شكل ميگيرد. قهرمان دوران نوجواني نسل شما آيتالله خميني بود، اما قهرمان دوران نوجواني ما دكتر مصدق. در سالهاي اول انقلاب كه وزارت ارشاد داشت شكل ميگرفت خيليها با اين گرايش سر ستيز داشتند، شايد به همين دليل بود كه موضوع فيلمنامهها و لحن فيلمهاي مرا نميتوانستند تحمل كنند.
با همه احترامي كه به من ميگذاشتند در كمال ناباوري ميديدم كه كارم پيش نميرود. در دوره ابتدايي در بندر لنگه من همكلاسيهاي زيادي داشتم كه از اهل تسنن بودند، شافعي و حنفي. من سر كلاس فقه آنها هم ميرفتم، با همديگر بحث ميكرديم، هيچ كداممان تغيير عقيده نميداديم ولي با همديگر دوست بوديم. شايد من تنها شيعهاي بودم كه با آنها رفتوآمد خانوادگي داشت. در دوره دبيرستان در يك شهر صنعتي و كارگري مثل آبادان دوستان چپگراي زيادي داشتم و مدام با آنها در بحثوجدل بودم و آبم با آنها توي يك جوي نميرفت. رفاقت با آنها و كتابخوانيها در هيچ دورهاي باعث نشد كه گرايش افراطي چپ پيدا كنم، تا به امروز هم دوستي من با خيلي از آنها دوام آورده، اما من همچنان «ملي» باقي ماندهام. حرف، حرف ميآورد، امريكاييها در مورد دكتر مصدق اشتباه كردند. آنها به دليل ترسي كه از نفوذ كمونيسم در منطقه داشتند او را سرنگون كردند و بعد كمونيستها را كوبيدند. اشتباهي كه براي آنها خيلي گران تمام شد و ديكتاتوري شاه را براي مدتي طولاني تثبيت كرد و باعث نارضايتي خيلي از ايرانيها شد و براي خود آنها هم در درازمدت نفعي نداشت. من از نوجواني به اين علت شيفته دكتر مصدق بودم كه در دوران زمامداري او هرگز پاي پليس به دانشگاه و دبيرستانها باز نشد، هرگز به مجلس تعرض نكرد، حتي در آن دو، سه روزي كه سرلشكر زاهدي در مجلس بست نشسته بود، اجازه نداد پاي پليس به مجلس باز شود تا او را دستگير كنند و شايد هم جلوي كودتا گرفته شود. او حكومتش را باخت و گرفتار آن سرنوشت تلخ شد، اما به قانون اساسي احترام گذاشت... كدام يك از اين دوتا مهمتر بود، زير پا گذاشتن قانون يا وفادار ماندن به آن عهد ملي؟»
تقوايي دانش تاريخي خوبي داشت. نسبت به زمانهاش اشراف داشت. قدرت تحليل سياسي بالايي داشت. تحولات روز جهان را دنبال ميكرد و نسبت به مخاطراتي كه كشور را تهديد ميكرد، موضع داشت. به همين خاطر در اغلب آثارش، اشارات تاريخي را با ظرافت آورده بود. مثل فيلم «كاغذ بيخط» كه در آن به شكلي ظريف به قتلهاي زنجيرهاي اشاره ميشود. اما مهمتر، در سريال «دايي جان ناپلئون» است كه او دوران اشغال ايران را بستري براي طرح مسائلي قرار ميدهد كه هنوز پس از نيم قرن همچنان تازهاند. خانداني رو به زوال كه در غرقابهاي از دروغ و توهم گرفتار آمدهاند و هر بحران را با بحراني ديگر جبران ميكنند، در حالي كه در آن سوي ديوارهاي آن عمارت بزرگ و كهنه، انبوهي اتفاق در حال رخ دادن است و سرنوشت كشور در حال تغيير كردن.
تقوايي در ۳۴ سالگي «دايي جان ناپلئون» را ساخته بود. براي كسي در آن سن، اين حد از پختگي، نشان از مطالعه وسيع او در آن سالها داشت. او در ۲۸ سالگي يك كتاب داستان - تابستان آن سال - منتشر كرده بود كه قدرت نويسندگياش را با همان يك كتاب به رخ كشيده بود. يكسال بعد در ۲۹ سالگي نخستين فيلم و مهمترين اثرش - آرامش در حضور ديگران - را بر اساس داستاني نه از خودش كه از دوست صميمياش، غلامحسين ساعدي ساخته بود. اتفاقي تقريبا همزمان با فيلم گاو اثر جاودانه داريوش مهرجويي .
تقوايي از همان جواني نشان داده بود كه يك نابغه است. استعدادي جوان كه فراتر از انتظار ظاهر شده است. يك جوان شهرستاني كه توانسته بود در آن هياهوي پر رفت و آمد پايتخت، خود را ميان آن همه چهره مطرح به عنوان يك مدعي اثبات كند. او در فاصله سالهاي ۴۸ تا ۵۷ - كمتر از ده سال - علاوه بر يك كتاب داستان مهم، چند فيلم مستند مهم، سه فيلم سينمايي مهم و يك سريال بسيار مهم ساخته بود. او كه در فاصله كمتر از ده سال آن همه پر كار ظاهر شده بود، چرا در طول ۴۷ سال - نزديك به نيم قرن - پس از انقلاب فقط ۳ فيلم ساخته بود؟! البته به استثناي دو فيلم سينمايي نيمه تمام و يك سريال نيمه تمام كه در همان ابتدا از دستش درآوردند و چند اثر ديگر نظير «كشتي يوناني» كه يك فيلم كوتاه از يك مجموعه شش قسمته از «قصههاي كيش» بود. يك كارنامه كوچك و كم حجم براي نزديك به نيم قرن حضور پس از انقلاب! تقوايي در همان گفتوگوي ۲۲ مهر ۹۲ گفته بود: «يك فيلمنامه نوشته بودم كه بايد در خرمشهر ساخته ميشد. دكورهاي واقعي - ويرانههاي پس از جنگ - كاملا آماده بود. كافي بود كار توليد شود. داستان خيلي سادهاي هم داشت. در زماني از جنگ در شرايطي كه شهر كاملا از ساكنين تخليه شده است. از چهار سوي ويرانهها، چهار مرد بيرون ميآيند كه هيچ يك زبان هم را نميفهمند... هر چهار مرد در مسجدجامع- نماد مقاومت خرمشهر- پناه ميگيرند. يك عرب بومي خوزستاني، يك بلوچستاني، يك خراساني و يك آذربايجاني. در همين وضعيت از آسمان هم مدام گلوله و خمپاره ميبارد. تصويري از دشمن در سراسر فيلم ديده نميشود. فقط حضور دشمن از طريق همين خمپارهها و آتشبار توپخانه حس ميشود.
آن چهار نفر در مدت دو، سه روزي كه با هم هستند، با ايما و اشاره با هم حرف ميزنند.... هر چهار نفر در حالي كه براي دفاع از شهر براي خود مسووليتهايي قائل شدهاند، در روز آخر شهيد ميشوند. رفاقت، ازخودگذشتگي، ايثار و نهايتا شهادت را ميتوان در اين فيلم ديد.اما محمد بهشتي[مديرعامل بنياد سينمايي فارابي] آن را نپسنديد! پس از پايان جنگ در حالي كه مردم هنوز به خرمشهر بازنگشتهاند و خيابانهاي ويران هنوز خلوتند.ميشد توليد فيلم را در همان دكورهاي واقعي شروع كرد. اما او نگذاشت. خرمشهر تمام در و ديوارش تركش خورده بود. مسجد جامع كه از سر تا پا گلوله و خمپاره خورده بود بيآنكه گنبد و گلدستهاش فرو بريزد كه خودش يك معجزه بود. همه چيز مهيا بود تا كار فيلمبرداري را آغاز كنيم. اما «بهشتي» به من ميگويد، برو داستان ديگري بساز. من ميپرسم چگونه ميتوان چنين شرايط طبيعي و كاملا آمادهاي را براي ساخت يك فيلم سينمايي جنگي تدارك كرد؟ اصلا احتياجي به دكور نبود. اصلا خرج چنداني نداشت. ضمن اينكه با ساخت اين فيلم، تصاوير واقعي خرمشهر را در جنگ ميشد براي هميشه جاودانه كرد كه خودش يك سند تاريخي بود. هر چه تقلا كردم، فايدهاي نداشت. مخالفت او به اين دليل بود كه ميگفت هر چهار نفر بايد مذهبي باشند كه من ميگفتم اگر هر چهار نفر اعمال و رفتارشان عين هم باشد كه ديگر كنتراستي بين آنها به وجود نميآيد. صحيح اين است كه بين آنها تفاوتهايي وجود داشته باشد كه اين تفاوتها در داستان بود. بهشتي نميپسنديد. بالاخره نگذاشت و فيلم هم ساخته نشد. نام فيلم را ميخواستم «مسجد جامع» بگذارم كه متاسفانه نشد.... «چاي تلخ» را [هم] بلافاصله پس از متاركه جنگ در سال ۱۳۶۷ نوشتم. قصد داشتم همان موقع هم آن را بسازم. با ساخته نشدن اين فيلم فرصت گرانبهايي از سينماي جنگ گرفته شد. «چاي تلخ» داستان شوربختي خانوادهاي روستايي در حاشيه مرز به هنگام آغاز جنگ است؛ خانوادهاي سه نفره كه امكان ترك روستا را در آغاز جنگ نداشتهاند. زن و شوهري پير به همراه دختر جوانشان. همه روستا تخليه شده است جز اين خانه. در نخستين روز جنگ يك افسر جوان عراقي كه راه را گم كرده است با جيپ جنگي گذرش به آن روستا ميافتد.او در مواجهه با دختر جوان به ناگاه در يك اقدام جنونآميز به او تجاوز ميكند... ، تهيهكننده فيلم زيربار مخارج ضروري فيلم نميرفت. فيلم نياز به دكور داشت. نياز به آتشسوزي نخلستان داشت. يك روستا در اين فيلم رفتهرفته نابود ميشد. او زيربار نميرفت.ميگفت يك كاريش بكن. نميفهميدم يعني چه؟ گفتم با يك كاريش بكن كه نميشود فيلم ساخت. به دو قبضه كلاشنيكوف احتياج داشتيم. آنقدر اين دست و آن دست كرد تا بالاخره يك روز دو اسلحه پلاستيكي اسباببازي براي من فرستاد. گفت با همينها كارتان راه ميافتد. يك جيپ نظامي لازم داشتيم كه ابتداي فيلم بايد نو به نظر ميرسيد و در ادامه آن بايد آسيب ميديد و قراضه ميشد. همهاش يك ميليون تومان بيشتر نميشد. به حاجيميري گفتم جيپ را بخريم. گفت چرا بايد بابت جيپ پول بدهم؟ آنها وظيفه دارند يك جيپ رايگان در اختيار من بگذارند.از همان روز اول تهيهكننده فيلم همهاش دنبال اين بود كه بتواند يك ميليارد تومان از نهادهاي دولتي بگيرد. به بهانه اينكه داريم فيلم دفاع مقدس ميسازيم و ناصر تقوايي را هم آوردهايم كه اين كار را براي ما انجام دهد. حرفش هم اين بود وقتي به [آقاي الف، ر، دال فيلمساز معروف جنگ] يك ميليارد دادهاند چرا به من ندهند؟ آن موقع خيلي پول بود. من به او گفتم: شما فيلمنامه را خوانديد. ۳۵۰ميليون تومان برآورد كرديد و من هم موافقت كردم. قرارداد بستيم و قرار شد با همين مقدار پول كار را جلو ببريم. چرا از من داريد سوءاستفاده ميكنيد تا به يك پول هنگفت دست پيدا كنيد؟ مگر من بازيچه شما هستم؟ حتي يكبار مرا با اصرار به دفتر آقاي «خاتمي» كشاند تا با مشاور او - فريدزاده - در اين باره حرف بزنم. اصلا اين شيوه از كار را نميپسنديدم. به او گفتم با همين ۳۵۰ميليون تومان هم ميشود كار را تمام كرد. گفت: شما كار خودت را بكن. من كار خودم را ميكنم. به هر نهادي هم كه براي وام مراجعه ميكرد، از او فيلمنامه ميخواستند. او هم يك نسخه به آنها ميداد و چندي بعد يك عالمه پيشنهاد و اصلاحيه به او ميدادند تا در فيلمنامه اعمال شود. آنها به او ميگفتند شما اين اصلاحيهها را اعمال كن تا بعد ببينيم ميتوانيم به شما پول بدهيم يا نه؟ او هم همه اين موارد را به من ميداد تا در فيلمنامه اعمال كنم. به او گفتم: بسيار خب. من فيلمنامه را تغيير ميدهم.
اما بگو نخست به دستورات كدام نهاد بايد عمل كنم؟ بعد كه ديد نميتواند مرا وادار به اين كار كند، خودش فيلمنامهاي را به دلخواه خودش نوشت و هر كاري هم كه دلش خواست در آن كرد تا به اسم فيلمنامه من - «چاي تلخ»- به آن نهادها بدهد تا گفته باشد پيشنهادها و اصلاحيههايي را كه دادهاند در فيلمنامه اعمال شده است. من آن موقع در آبادان داشتم دكور ميساختم. در محلي روبهروي «فاو» داشتيم كار ميكرديم. هر روز كار من شده بود التماس از اين و آن تا بيايند بخشي از كار را جلو ببرند. رفته بودم از پاسگاه آن نزديك خواهش كرده بودم به ما دو قبضه كلاشينكوف امانت بدهند آنها هم برايشان مسووليت داشت، اما از روي علاقه دو قبضه اسلحه را ميآوردند به ما ميدادند تا كار راه بيفتد. هر وقت هم فرماندهشان برميگشت، با شليك يك تير هوايي از پاسگاه، اسلحهها را از ما ميگرفتند و سراسيمه برميگشتند. آخر كجاي دنيا با اين وضع فيلم ميسازند؟ با التماس و گدايي كه نميشود فيلم ساخت. آخرين ضربهاي هم كه خوردم و باعث شد كار را متوقف كنم، آتشسوزي نخلستان وسيعي بود كه در آن كار ميكرديم. شبي از فرط خستگي خوابم برده بود. همسرم بيدارم كرد. ديدم هوا روشن شده است. پرسيدم: چه زود صبح شد؟! گفت: نخلستان آتش گرفته. دويدم بيرون. ديدم همه نخلستان دارد ميسوزد. لابد كسي بوده كه نميخواسته پروژه پيش برود. ميگفتند منوري كه در صحنهاي از فيلم شليك شده، سبب اين آتشسوزي شده است. در صورتي كه آن منورها تاريخشان منقضي شده بود و نم كشيده بودند. به محض شليك پتپت ميكردند و خاموش ميشدند. «محسن روزبهاني»، مسوول جلوههاي ويژه فيلم، اين فشفشهها را به جاي منور به ما قالب كرده بود و خودش هم غيب شده بود. ديگر با اين وضع نميشد ادامه داد. تصميم گرفتم كار را تعطيل كنم. ديدم صبح تهيهكننده دو بليت براي بازگشت من و «مرضيه وفامهر» بازيگر نقش آن دختر جوان آماده كرده است!...[پروژه] «زنگي و رومي» قبل از «چاي تلخ» بود. اين پروژه هم كلي هزينه و وقت صرفش شد و بالاخره تعطيل شد، چون تهيهكنندهاش كار را متوقف كرد. حسن جلاير، تهيهكننده فيلم از يك جاي كار ديگر مايل به ادامه نبود. داستانش مفصل است. اين فيلم هم درباره جنگ و دفاع از ميهن بود.اما در زمان حضور انگليسيها در جنوب ايران، يعني بوشهر و مردم آن مناطق. داستان يك پزشك تحصيلكرده است كه پس از سالها دوري به وطنش بازگشته است و بيمارستان آنجا را اداره ميكند و يك سردار جنگي كه ميخواهد از سرزمينش دفاع كند. ماجرا هم بعد از كشته شدن «رييس علي دلواري» اتفاق ميافتد. سردار از بازماندگان گروه «رييس علي دلواري» است كه حالا وظيفه دارد جاي خالي او را پر كند. نامش «خالو حسين» است...ابتدا تصميم داشتم فيلم «زنگي و رومي» را درباره جنگ هشت ساله بسازم. فيلمنامه آن را هم نوشتم، اما نشد. بعد آن را تغيير دادم و به زمان دورتر بردم تا ساخت آن امكانپذير شود كه البته آن هم نشد.»
واقعيت اين است كه ناصر تقوايي را بايد متوليان امور فرهنگي كشور روي چشم ميگذاشتند. او را نبايد در سالهايي كه هنوز خون جواني در رگهايش جريان داشت، پشت در معطل و منتظر نگه ميداشتند تا جايي كه فرسوده و افسرده دست از تلاش بكشد و خانهنشين شود. حق تقوايي اين نبود كه فيلمنامههايش توسط گروهي ناظر غيرمتخصص بررسي شود و هر بار به بهانهاي سر دوانده شود. او آنقدر به گردن فرهنگ و هنر اين مملكت حق داشت كه بتواند آزادانه فيلم دلخواهش را بسازد.اما افسوس كه هيچ مسوولي اين حق را براي او قائل نشد. حتي در حد يك جوان تازه از راه رسيده كه به بهانه ساخت فيلم جنگي بودجه و امكانات فراوان دريافت ميكرد، براي او شأن و اعتبار قائل نشدند تا او فيلمش را بسازد و اينچنين بود كه در نهايت او سرخورده و مأيوس راهي خانه شد. در انقلاب ۵۷، تقوايي ۳۷ ساله بود. هنرمندي كه تازه اوج گرفته بود و بهترين سالهاي عمرش پيش رويش بود ... اما افسوس كه در طول ۴۷ سال بعد، فرهنگ ما از آثار مهمي كه او ميتوانست با اندكي حمايت بسازد، محروم ماند. محروميتي كه هم به نسلهاي اين چند دهه تحميل شد و هم به نسلهاي آينده. مرگ تقوايي، حالا اين زنگ را به صدا در آورده است كه شايد بسياري از سختگيريها و مانعتراشيهاي نيم قرن گذشته بيهوده بوده است. شايد بهتر اين بود كه متوليان و مسوولان، قدري گشادهدستانه با بزرگاني همچون او رفتار ميكردند تا لااقل كارنامه قابل احترامي هم از خود باقي بگذارند. كشور نيازمند چنين استوانههايي است كه فرهنگ ركن اصلي دوام اين كشور در طول تاريخ چند هزار سالهاش بوده است. كشور را نبايد از بالندگي محروم كرد. بايد به بزرگاني همچون تقوايي و بيضايي احترام گذاشت ... .