واقعگرایی فرساینده زیر پوست جامعه
به دلیل عدم وجود یک بستر شفاف و عادلانه، محکوم به شکست میماند و این شکست، به طور مستقیم تقویتکننده همان «واقعگرایی فرساینده» است. این چرخه معیوب، به طور خاص در محیط آموزش منعکس میشود. آموزش و پرورش که قرار بود موتور محرک بلوغ فکری و امید به آینده باشد، گاه خود به یکی از حاملان این واقعگرایی تبدیل میشود. کتب درسی که اغلب از جهان واقعی و سرعت تحولات عقب ماندهاند، دانشآموزان را با مفاهیمی تغذیه میکنند که با بلوغ فکری و نیازهای واقعی آنها همخوانی ندارد. این عدم تطابق، به دانشآموزان این پیام را میدهد که «آنچه یاد میگیری در دنیای واقعی کارساز نخواهد بود.» این امر، خود نوعی سرکوب نیروی سازندگی و تقویت حس بیاثر بودن در برابر ساختارهای موجود است. «واقعگرایی فرساینده» در تضاد با خوشبینی کورکورانه است، اما خطرناکتر از آن است، زیرا ریشه در شواهد عینی دارد. این همان فرسایش تدریجی انتظار برای فردایی بهتر است که دیوارهای درونی جامعه را تضعیف کرده و اعتماد به سیستم و یکدیگر را از بین میبرد. نگاهی به چهرههای خسته این روزها بیندازید، چهرههایی که زیر سنگینی این واقعیت خم شدهاند؛ این چروکها، نشان از نگرانیهای مالی، ناامیدیهای شغلی و حس ناتوانی در تغییر مسیر امور است. این نه یک لحظه بحران، بلکه سایه سنگین یک عادت است. سوال اصلی اینجاست: یک جامعه تا چه زمانی میتواند به حیات خود ادامه بدهد وقتی که اکثریت قریب به اتفاق شهروندان، با وجود تلاش، خود را در یک چرخه معیوب یافتهاند؟ چطور میتوان بار سنگین این «واقعگرایی» را از روی دوش نسلهای آینده برداشت؟ پاسخ در بازتعریف امید نیست، بلکه در ایجاد ساختارهایی است که تلاش صادقانه را دوباره به نتیجه ملموس پیوند بزند؛ از اصلاحات ساختاری گرفته تا تجهیز آموزش به ابزارهای واقعی برای مواجهه با آینده. در غیر این صورت، این فرسایش به زودی کل پیکره جامعه را خواهد بلعید.