انبوه خلق در برابر امپراتور
او، در معناي اسپينوزايي، حاكمي بود كه بر عواطف (affects) مردم حكومت ميكرد، نه بر عقلشان.
رفتار امپراتورگونه ترامپ نشانه شكافي عميق در دموكراسي امريكايي بود: شكاف ميان نهادهاي رسمي و مردم، ميان قدرت نهادينه و نيروي واقعي زندگي اجتماعي. در همين شكاف بود كه جنبشهاي متعددي سر برآوردند - از Black Lives Matter تا Women’s March و Occupy Wall Street - جنبشهايي كه در زبان فلسفي اسپينوزا، تجلي پوتنتياي مولتيتود بودند.
«نه به پادشاهان»؛ فرياد انبوه خلق- وقتي هزاران شهروند در برابر گرايشهاي استبدادي و شخصيسازي قدرت شعار «نه به پادشاهان» سر ميدهند، در واقع از دل فلسفه اسپينوزا سخن ميگويند، بيآنكه خود بدانند. آنان ميگويند قدرت از پايين ميآيد، نه از بالا؛ از بدنهاي زنده و متكثر شهروندان، نه از فرمان يك فرد. اين جنبشها به دنبال بازگشت به گذشته نيستند، بلكه خواستار شكلي نو از سياستاند: سياستي افقي، اشتراكي و بدنمند كه از مشاركت و همبستگيزاده ميشود، نه از اطاعت. در جهاني كه شبكههاي اجتماعي، اقتصاد ديجيتال و مهاجرت، مرزهاي سنتي قدرت را درهم شكستهاند، مولتيتود ديگر صرفا يك مفهوم فلسفي نيست؛ واقعيتي اجتماعي است كه هر روز در كنشهاي كوچك و پراكنده مردم بروز ميكند. از فعالان محيطزيست تا برنامهنويسان آزاد، از زنان كنشگر تا مهاجران بينام، همگي در حال بازتعريف قدرتند؛ قدرتي كه از زندگي ميجوشد نه از سلطه.
پايان عصر فرمان، آغاز عصر پيوند - ترامپ شايد خود را پادشاهي در لباس رييسجمهور ميديد، اما تاريخ سياسي معاصر مسير ديگري را ميپيمايد: مسير گذار از فرمان به پيوند، از قدرت سلطهگر به قدرت اشتراكي. نظم جديد بينالملل ديگر نه سلسلهمراتبي عمودي بلكه شبكهاي افقي است كه در آن انبوه خلق جهاني ميتواند گفتوگويي تازه با قدرت آغاز كند. در اين چشمانداز، «نه به پادشاهان» صرفا شعاري سياسي نيست؛ بلكه يادآوري فلسفي است از آموزههای اسپينوزا: «انسانها، آنگاه آزادند كه با هم بينديشند، با هم عمل كنند و قدرت را از زندگي خود بيافرينند، نه از ترسِ ديگري.»
امريكا امروز، همچون بسياري از جوامع ديگر، در ميانه كشمكش ميان اين دو چهره قدرت ايستاده است. پوتستاسِ اقتدارگرايانه و پوتنتياي جمعي و خلاق. آينده دموكراسي، بهويژه در جهان پساترامپ، به آن بستگي دارد كه كدام يك غلبه يابد: اراده سلطه يا نيروي زندگي.