پسربچهها تا آخر عمر پسربچه ميمانند؟
غزل حضرتي
همهمان دوروبرمان مرداني داريم كه قدهاي بلندي دارند، ريش و سبيل انبوه، بازوهاي پت و پهن، ابهتي مردانه دارند، اما وقتي با آنها معاشرت ميكنيد، پسربچهاي را ميبينيد كه قد كشيده، پسربچهاي كه تنومند شده، پسربچهاي كه صدايش كلفت شده، دورگه، پر از خشهاي جذاب، اما ذهنش در روز و شبهاي كودكياش مانده، در روزهايي كه تنها خواستهاش از اين دنيا، تفريح و عشق و حال بود. اين مردها در نگاه اول و روز اول و ماه اول آشنايي با آنها، كودكيشان قابل تشخيص نيست. كودك درونشان پنهان شده، ته ضمير ناخودآگاهشان اما كودك يا نهايتا نوجواني چمبره زده، خيره شده به مردي خوش قد و قواره كه نميداند كجاست و چه دارد ميكند در ميانه بزرگسالي. يك جايي، وسط زندگي، آن كودك بلند ميشود و همه زندگياش را دست ميگيرد آنقدر كه همه را شگفت زده ميكند جز خودش. خودش ميداند دارد با كي زندگي ميكند و سالهاست به او خو گرفته. اما اين وسط تكليف همراه زندگياش چه ميشود؟ همسرش، دوست دخترش يا حتي پارتنرش. هاج و واج ميماند كه چطور بايد با يك پسربچه سر كند.
پسرهايم هنوز كودكند. اما هميشه فكر ميكنم اگر در همين سن و سال بمانند، چه؟ اگر آسيبهايي كه زندگي برايشان داشته و دارد باعث شود آنها تبديل به بزرگسالاني كودك شوند چه؟ من بايد چطور آنها را بزرگ كنم. نه بزرگ شدن فيزيكي، روانشان را چه كنم كه گير نكند در كودكي و نوجواني. قطعا من و پدرشان هم در تربيت آنها كوتاهيهايي داريم، قطعا كاستيهايي برايشان داريم كه از آنها غافليم. به بعضيهايشان آگاهيم و از برخي چيزي نميدانيم و نادانسته داريم براي آنها طرحوارههايي ايجاد ميكنيم كه بعدها قرار است گريبانشان را بگيرد. اينها روز و شب فكر مرا درگير خود كرده. دائم با روانكاوشان حرف ميزنم، دائم خودم را مرور ميكنم، يك وقتهايي خودم را شماتت ميكنم كه اينجا تند رفتم يا اينجا كند. اين از من شاید يك آدم وسواسي بسازد كه در اين يك مورد شايد خوب باشد حتي وسواس به خرج بدهم. من دارم دو آدم پرورش ميدهم كه بايد ششدانگ حواسم را به آنها بدهم، حواسم به كوچكترين تغييرات باشد، سوالات ريز و درشت آنها همه نشان از رشد و تغيير آنها دارد. من عاشق توجه به جزيياتم، ويژگياي كه تقريبا همه مادران دارند كه كاشكي پدران هم داشتند.
من در كنار شخصيت جدا و مستقل خودم، مادرم. مادر بودن براي من يك شغل است، براي همه شغل محسوب ميشود. شغلي تمام وقت كه بايد دائم در حال آپديت خودتان باشيد. اگر اين طور باشد كه بگوييد بچه است و سخت نگير و همه چيز درست ميشود، نيست. بچه يك پروژه پويا و زنده است كه تا سالهاي سال بايد حواستان جمعش باشد. او جلوي شما رشد ميكند، قد ميكشد، از كودكي در ميآيد و تا مدتهاي مديد شما تنها الگوي او هستيد، او شما را ميپرستد و دوست دارد رفتارهاي شما را بردارد. پسر كوچكم چند روز پيش حرفي نه چندان قشنگ زد. وقتي با اعتراض من مواجه شد خيلي خونسرد گفت «از خودت ياد گرفتم. بهت گفتم من همه چيو از تو و بابا ياد ميگيرم.» كپ كرده بودم. سريع خودم را جمع كردم و گفتم «من معذرت ميخوام كه اون روز اين كلمه رو گفتم، خيلي عصباني بودم، اما حرف درستي نزدم، شما هم لطفا وقتي من تو عصبانيت يه حرف بد ميزنم به من تذكر بده و يادم بيار كه حرفم خوب نيست به جاي اينكه تكرارش كني.» نصفه اول حرف برايش منطقي بود و پذيرفت كه به من تذكر بدهد اما قولي نداد كه آن را ياد نگيرد و استفاده نكند!
هروقت فرصت داشته باشم، روزهاي آينده بچههايم را تصوير ميكنم. پسران جواني را ميبينم كه نه خيلي دور و نه خيلي نزديك به من، زندگي ميكنند. قلبهايمان كنار هم است اگر خودمان كنار هم نباشيم. آرزويم برايشان اين است تبديل به پسراني شوند بالغ، منطقي و پر از احساس. دلم ميخواهد وظيفهاي كه بر دوشم سنگيني ميكند را درست و اگر هم نشد نزديك به درست انجام بدهم تا در زندگي آيندهشان گره كوري نباشد كه خودم را شماتت كنم كه اي كاش بيشتر ميدانستم و بيشتر حواسم بود.
مادري سخت است؛ با خود يك نگراني ابدي دارد كه تا ابد با خود حمل ميكني. فكر ميكني روزي ميرسد كه اين حس اضطراب نسبت به آينده در تو رفع ميشود، اما خب چنين روزي وجود ندارد و تو قلبهايي بيرون از بدنت داري كه بايد برايشان زندگي و آرامش درست كني و اين از سختترين و پيچيدهترين كارهاي بشر است.