• 1404 پنج‌شنبه 29 آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک سپه fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6195 -
  • 1404 پنج‌شنبه 29 آبان

هستي در مُشت يك شاخه گل

اميد مافي

نيمه ماه از گلوي آسمان پايين نرفته بود كه در توفان بوق‌ها و دود‌ها به جزيره كوچكي بدل شده بود، مملو از استيصال و باد را به دربدري لمس كرده بود. 
 آنجا پشت چهار راه، غروب خسته و سنگين تلنبار شده بود بر استخوان‌هاي سينه دختركي كه كتابِ سنگينِ زندگي، جايگزين دفترِ مشقش شده بود و در ني‌ني چشمانش به جاي شوقِ كشفِ جهان، ترسِ كهربايي دست‌هاي خالي موج مي‌زد.دردانه بي‌عشوه ايستاده بر لبه پرتگاه فقر، با گل‌هاي پژمرده‌اش، طناب نجاتش را به سمت خودروهاي گذرا پرتاب مي‌كرد و اين اعوجاج چقدر غمگنانه بود. 
صدايش را مي‌شد به سهولت شنيد، آنگاه كه از دلِ غرشِ موتورها و هياهوي ويران‌كننده شهر برمي‌آمد: 
«يك شاخه گل لطفا... يك شاخه گل بخريد!» 
اين يك درخواست ساده نبود. تمنايي بود براي بقا در غربت سرماي دستان كوچكش. جريمه و جايزه طفلي كه داشت در كامِ ضرورتِ روزمره زندگي خفه مي‌شد و دم نمي‌زد.طرفه اينكه هر جواب سربالايي كه مي‌شنيد، سنگي بود بر پنجره اميدش تا در حسرت چشيدن طعم بلال و بستني و بالنگ بماند. 
غايت آرزوي دخترك معصوم، فروش آن چند شاخه گل پشت هاشور مژه‌هايش بود. كلافي سردرگم از رويا و كابوس لابد! 
آري آب كردن آن گل‌ها يعني ناني بر سفره، لبخندي بر لبان مادر و يك شب خوابِ بدونِ كابوسِ در ارتعاش آواز پرندگان غريب. اين آرزوي كوچك، براي او، بزرگ‌تر از قله‌ها بود و دست‌نيافتني‌تر از ستاره‌ها.
و دخترك مي‌ترسيد. از رسيدنِ شب. از سردي خانه‌اي كه با دست‌هاي خالي به آن بازمي‌گشت. پس التماسش را بلندتر، چشمانش را گريان‌تر و دستانِ كوچكش را لرزان‌تر به درگاهِ رانندگان و مسافران تقديم كرد. رزهاي كم جان قلبِ تپنده او بودند در آسفالتِ سرد ميانه پاييز و قراري بي‌كلام ايستاده پشت قول‌هاي پوشالي مردانه و زنانه. 
كاش رهگذرانِ شتابزده لحظه‌اي درنگ مي‌كردند و به صدا و نگاه غرقه شده و آرزوهاي به يغما رفته نوباوه‌اي خسته جان پاسخ مي‌دادند.كاش تكيه‌گاهي براي پاي ورم كرده او پيدا مي‌شد. چرا كه فروشِ همين چند شاخه گل براي دخترك معصوم، مبارزه‌اي بود براي زنده ماندن و نبرد براي حفظِ كرامت انساني در روزگار فريفته فكسني! 
آيا كسي پيدا شد تا صدايش را بشنود؟ صدايي كه تنها از آنِ او نبود. از وجدانِ به خواب رفته‌ جامعه‌اي بود كه در خزان سرسام‌آور آكنده از گراني حوصله خيره شدن به چشم‌هاي نرگسي دخترك را نداشت.
همو كه به جاي نشستن در كلاس اول انار و مرور درس‌هايش، پشت چهار راه ايستاده، گل مي‌فروخت و روياهاي ميسور و ناميسور جهانش را نفرين مي‌كرد. ...ما فقر را ديده‌ايم سوار اتوبوسي مخفي در خيابان‌ها مي‌گشت، يخ در كف گرفته به صورت بچه‌ها مي‌كشيد و النگويي دستش بود كه برق مي‌زد و سر آدم‌ها را مي‌ربود...

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون