• 1404 پنج‌شنبه 27 آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک سپه fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6218 -
  • 1404 پنج‌شنبه 27 آذر

صورتِ جسد رودابه صحيح و سالم و روي پيشاني‌اش طرح گل نيلوفر آبي بود

جورجينا رودريگز همسركريم بلك

صنم فاضل

از فرودگاه بندرعباس كه اسنپ گرفتيم، پسر سياهپوست قد بلندي با پرشياي مشكي آمد دنبالمان. شلوار جين لش و تي‌شرت قهوه‌اي تن داشت كه آستين‌هايش به بازوهاي ورزشكاري‌اش چسبيده بود. ساك‌ها را صندوق عقب گذاشت، در ماشين را مثل يك جنتلمن‌ برايمان باز كرد. راه نيفتاده، آينه جلو را تنظيم كرد رو به ما، اما عينك آفتابي‌اش اجازه نمي‌داد هيزبازي‌ احتمالي‌اش مشخص باشد. عكس جورجينا رودريگز را تو اينستا نشان ميترا دادم و گفتم: «ببين رونالدو اين حلقه ازدواج رو واسه جورجينا خريده.»

راننده گفت: «بالاخره رونالدوم جورجينا رو گردن گرفت. اون پيكه نامسلمون كه شكيرا رو با دو تا بچه ول كرد رفت پي دختربازي.»
ميترا سر تكان داد. راننده گفت: «من فوتباليستما، واسه تفريح اسنپ كار مي‌كنم. البته با يه شغل دخل‌وخرج در نمي‌ياد، آدم بايد سختي بكشه رشد كنه. همين رونالدو تو يه خانواده فقير بزرگ شد.»
دم گوش ميترا گفتم: «فكر كنم فوتبالي‌ها رو جذب مي‌كني. از شمال، به خاطر رونالدو بياي بندرعباس، راننده‌تم فوتباليست باشه.»
ميترا چشم غره رفت. از اينكه بچه‌هاي دانشگاه خودش را جورجينا و اكس‌اش سپهر را، رونالدو صدا مي‌زدند بدش مي‌آمد. بچه‌هاي دانشگاه مي‌گفتند از وقتي ميترا با سپهر كه تو ملوان بندر انزلي بازي مي‌كند، دوست شد، جوري فاز جورجينا برداشت انگار دوست رونالدو است. 
بعد از خيانت سپهر، ميترا جواب زنگ و اس‌ام‌اس‌‌ام را چند تا يكي مي‌داد. به گفته مادرش از آب و غذا افتاد. از اتاقش بيرون نمي‌رفت و كلاس‌هاي دانشگاه را شركت نمي‌كرد. براي همين از پس‌اندازي كه با كار پاره‌وقت توي يك شركت حسابداري جمع كردم، دو تا بليت بندرعباس گرفتم و آمديم سفر.
ميترا از راننده پرسيد: «كدوم تيم بازي مي‌كني؟»
«شهرداري بندرعباس. خيلي زحمت كشيدم به اينجا رسيدم. كفش فوتبال نداشتم. مسابقات انتخابي، كفش رفيقمو قرض گرفتم، واسم تنگ بود، كف پام ميخچه شد، اما نتيجه‌اش رو گرفتم. الان به‌ام مي‌گن كريم پاطلا.»
دم گوش ميترا گفتم: «كريم بلك بيشتر به‌ش مي‌ياد.»
كريم بلك گوشي‌اش را گرفت عقب، سمت ميترا: «ببين.»
 كليپ بازي‌‌اش كه رويش آهنگ حماسي گذاشته بود، نشانمان داد. ميترا گفت: «آفرين، بازي‌ات خوبه‌ها، هافبكي؟»
 جلوي در هتل كه پياده شديم، كريم بلك عينكش را بالاي سر داد، رو به ميترا گفت: « شماره‌مو سيو كنيد، هر جا خواستيد بريد مي‌برمتون.»
روز بعد كريم بلك آمد هتل دنبالمان. پيراهن، شلوار و كتاني سفيد پوشيده بود. در را باز كرد و ميترا را جلو نشاند. ياد عصري افتادم كه دم خيابان زير شرشر باران غافلگيركننده رشت، بدون چتر منتظر سرويس دانشگاه بودم. ميترا سوار ماشين سپهر از جلويم رد شد.
يكي از همكلاسي‌هايمان در حالي كه باران از نوك دماغ و مقنعه‌اش شره مي‌كرد رو به‌ام كه پوشه پاپكو را سرم گرفته بودم تا باران آرايش صورتم را خراب نكند، گفت: «ديدي روشو برگردوند چشمش بهت نيفته؟»
گفتم: «ميترا اون جور آدمي نيست، منو نديده.»
كريم بلك براي ميترا تعريف مي‌كرد چطور از دوبي كالا قاچاق مي‌كند. ميترا با ناز گفت: «خيلي دوست دارم برم دوبي.»
«هر وقت خواستي خودم مي‌برمت.»
«معمولا چي‌ها قاچاقي مي‌ياري؟»
«لوازم آرايش و مواد كراتين مو. تو چي مي‌خواي؟»
«گوشي آيفونم مي‌ياري؟»
«تو هر چي بخواي واسه‌ت مجاني مي‌يارم. خوبه؟»
كريم بلك ماشين را دم خيابان پارك كرد، گفت: «اول مي‌ريم معبد هندوها.»
بليت خريد و وارد حياط معبد شديم. گفت: «اينجا رو دوره قاجار به درخواست تاجراي هندي براي عبادت ساختن. گنبدشو ببينيد، شكل نيلوفر آبيه. تو افسانه‌هاي هندي مي‌گن وقتي خداي برهما وسط نيلوفر آبي نشست، خداي ويشنو از نافش متولد شد.»
ميترا شال هندي زردش را رو سر گذاشت، جلوي دري ايستاد و گفت: «تاريخ‌ات خوبه‌ها.»
«تاريخم خوب نيست ولي بناهاي تاريخي رو دوست دارم.»
ميترا شال را انداخت دور گردن، موهاي قهوه‌اي بلند و فِرش را دو طرف صورت ريخت. دو فرشته بالدار زن كه پشت به هم، در نقاشي بالاي در نشسته‌ بودند، موهاشان را دو طرف صورت ريخته بود و انگار با شيپورهاشان هشدار مرگ مي‌دادند. ميترا وسط در بين نقاشي دو مرد شمشير به دست و فرشته‌هاي بالاي سر، دوباره خنديد و كريم بلك ازش عكس انداخت.
داخل معبد پر از مجسمه‌هاي هندي بود. كنار مجسمه بودا كه چهار زانو داخل محفظه شيشه‌اي نشسته بود، ايستادم، به كريم بلك اشاره كردم عكس بيندازد. ميترا هم طرف ديگر مجسمه ايستاد. كريم بلك گفت: «مي‌خواين يه داستان عشقي واقعي از بندرعباس بشنوين؟»
گفتم: «عشق همه‌اش هورمونه. ولي بدم نمي‌ياد.»
ميترا با ذوق گفت: «آره ماجراي عشقي دوست دارم.»
از طاق‌هاي معبد گذشتيم و تو حياط نشستيم، كريم بلك گفت: «تو محله نخل‌ناخدا دو تا خواهر بودن به اسم رودابه و سودابه. يه تاجر ادويه هندي به اسم شيكولال يه روز رودابه رو تو ساحل وقتي صدف جمع مي‌کرد تا گلوبند بسازه مي‌بينه و عاشقش مي‌شه. سودابه كه خواهر كوچيكه بود، قراراي مخفيانه رودابه و شيكولال و لو مي‌ده.  شيكولال بودايي و خداي ويشنو رو مي‌پرستيد. ازدواج‌شون كفر بود. رودابه رو به عقد يه ناخداي بندري در مي‌يارن. يه روز سودابه كه راه مي‌افته پي شيكولال مي‌بينه تو معبد با يه دختري قرار داره. شيكولال دست مي‌كشه رو شال دختر و موهاي رودابه مي‌ريزه دو طرف صورتش. سودابه به همه مي‌گه رودابه از دينش برگشته و كافر شده. مي‌گه با چشماي خودم ديدم كه تو معبد [...]. چهار تا شاهد مرد دست مي‌ذارن رو قرآن كه بله، ما هم شاهديم. يكي‌ا‌ش پدر رودابه بود، يكي‌اش شوهرش، دو تاي ديگه هم برادراش.‌ تاجر كه مي‌دونست عاقبتش مرگه، شبونه با كشتي فرار مي‌كنه و مي‌ره هند اما دختر رو تا گردن تو خاك و سنگسارش مي‌كنن. مادرم مي‌گه جدّم با چشاي خودش ديده كه وقتي كيسه خوني رو از سر رودابه ورداشتن و جسدشو بيرون كشيدن، صورتش صحيح و سالم و رو پيشوني‌اش طرح يه گل نيلوفر آبي بود.»
ميترا پرسيد: «چرا نيلوفر آبي؟»
كريم بلك گفت: «مي‌گن تو آيين هندو نشانه پاكي و تقدسه. اون دو تا دختر بالداري كه رو ديوار معبد نقاشي شده‌ان، رودابه و سودابه‌ان.» 
بعد از معبد سوار ماشين شديم و رفتيم ساحل. كريم بلك گفت بمونيد الان مي‌يام. من و ميترا با پيراهن‌هاي بلند و برقع بندري ژست گرفتيم و از هم عكاسي كرديم. كريم بلك با قايق موتوري بانددار كه آهنگ بندري ازش پخش مي‌شد، آمد دنبالمان. دست ميترا را گرفت و كمك كرد سوار قايق شود. خواست دست مرا هم بگيرد كه خودم سوار شدم. كريم بلك رو به ميترا گفت: «اين دوستت مثل تو خوش ‌اخلاق نيست.»
گفتم: «من كم‌حرفم.»
بعد دم گوش ميترا كه لبخند مي‌زد، گفتم: «ازش خوشت اومده؟»
«نه، بنده خدا ما رو رفاقتي آورده بيرون، پسر خوبيه.»
چند دقيقه بعد وسط دريا دلفين‌ها سر و كله‌شان پيدا شد. دسته‌جمعي شنا مي‌كردند و مي‌پريدند. باد موهاي فر ميترا را تو هوا تاب مي‌داد. كريم بلك گفت: «ازت عكس بگيرم؟»
ميترا با خوشحالي سر تكان داد.كريم بلك قايق را نگه داشت و شروع كرد به عكاسي. ميترا سفيد بود، چشم‌هاي قهوه‌اي قشنگي داشت و خوش‌عكس بود. 
برقع را از صورتم برداشتم. زري‌دوزي‌هاي دور يقه و آستين پيراهنم برق مي‌زد. گوشي‌ام را به كريم بلك دادم و گفتم: «بيا ازم عكس بگير.»
تندتند عكس گرفت و دوباره رفت سراغ ميترا. ناهار را رستوران دوست كريم‌بلك خورديم. ميترا لابستر سفارش داد كه من از ريختش چندشم مي‌شد و ماهي خوردم. كريم‌بلك اجازه نداد پول ناهار را حساب كنيم. بعد از ناهار رفتيم پاساژگردي و خريد. تو ادكلن فروشي، ميترا يك دستش ظرف قهوه بود و يك دستش تستر ادكلن‌ كه رو لباس كريم‌بلك تست مي‌كرد. بعد سرش را جلو مي‌برد تنش را مي‌بوييد، لبخند مي‌زد و مي‌رفت سراغ ادكلن بعدي.
از فروشگاه كه زديم بيرون، كريم بلك خريدهاي ميترا را گرفت، شروع كرد ‌به تعريف از بازي‌هاي فوتبالش. ميترا با خنده و اشتياق گوش مي‌داد. انگار سپهر را فراموش كرده بود. با سپهر كه دوست شده بود، ارتباطش را با من كم كرد. وقتي تو محوطه دانشگاه دست در دست سپهر با كت‌هاي چرم مشكي سِت راه مي‌رفت، خودش را به نديدن مي‌زد. فقط يك بار تو سِلف دانشگاه آمد كنارم و عكس‌هاي دوتايي‌شان را نشانم داد. با قايق موتوري رفته بودند تالاب انزلي، ميان گل‌هاي نيلوفر آبي.
يك بار هم عكس جورجينا رودريگرز را كنار رونالدو تو اينستاگرام پست كرد، زيرش نوشت: «گذشته آدم‌ها هيچ ربطي به آينده‌شان ندارد. جورجينا رودريگرز كه فروشنده فروشگاه گوچي بود، توانست قلب رونالدو، بهترين گل‌زن جهان را تسخير كند. در حالي كه دختران زيادي دوست داشتند جاي او باشند.»
سمت فروشگاه لباس زنانه پا كج كردند كه خميازه كشيدم و گفتم: «خيلي خسته‌ام، ديگه بريم هتل.»
كريم‌بلك ما را رساند و قرار گذاشت فردا بيايد دنبالمان، برويم قشم. پس فردايش هم برويم هرمز.
شام را رستوران هتل خورديم و برگشتيم اتاقمان. ميترا پاي تخت نشست و سرش تو گوشي بود. مي‌خنديد، حتما با كريم‌بلك چت مي‌كرد. دستمال مرطوب برداشتم، جلوي آينه ميز آرايش صورتم را پاك كردم.
از بندرعباس كه برمي‌گرديم رشت حال ميترا خوب است. گاهي مي‌پرسم از كريم‌بلك چه خبر؟ مي‌گويد خبرشو ندارم. كلاس‌هاي دانشگاه را هم مي‌پيچاند. يك روز زنگ مي‌زند و مي‌گويد بر‌ات سورپرايز دارم. ساعت چهار مي‌آيد خانه‌مان. در را كه باز مي‌كنم، دست در دست كريم بلك لبخند مي‌زند. كارت عروسي‌شان را مي‌دهد به‌ام. سعي مي‌كنم نشان ندهم كه غافلگير شدم. رو كارت عروسي عكس خودشان را انداخته‌اند. داخلش هم نوشته از دورترين فاصله‌ها به هم رسيديم و تا اوجِ بودن با هميم. عروسي تالار «قوي سفيد» است. اكثر دوست‌هامان را دعوت كرده. علي دايي و مهدي مهدوي‌كيا هم آمده‌اند. مهمان‌ها باهاشان عكس مي‌گيرند. آرايشگر، موهاي ميترا را رو سرش برج كرده و به‌اش نمي‌آيد. يكي از دخترهاي همكلاسي‌مان در حال پوست كندن خيار مي‌گويد، كريم‌بلك به تيم ملي دعوت شده. ماه عسل ميترا و كريم‌بلك مي‌روند دوبي. تندتند عكس‌هايي كه با لباس‌هاي لختي و خريدهايش انداخته توي اينستاگرام پست مي‌كند. بعد از عروسي فقط يك بار تماس مي‌گيرد و مي‌گويد كريم‌بلك به برنامه عادل فردوسي‌پور دعوت شده. شب مي‌نشينم پاي برنامه. كريم‌بلك كت و شلوار پوشيده و دستمال‌گردن بسته. فردوسي‌پور مي‌پرسد: «همزمان به استقلال و اينترميلان دعوت شديد. قراردادي كه با اينترميلان بستيد چقدره؟»
«شكر خدا بد نيست.»
فردوسي‌پور با خودكار تو دستش بازي مي‌كند: «مبلغي كه براي قرارداد به استقلال پيشنهاد دادي خيلي نجومي بود. خودت اين‌طور فكر نمي‌كني؟» 
«آقاي فردوسي‌پور، من زحمت كشيدم. تو مسابقات انتخابي كفش فوتبال نداشتم، از رفيقم قرض كردم. شما كه منو قضاوت مي‌كني اون روزا كجا بودي؟»
«در اينكه شما بازيكن خوبي هستي، شكي نيست. در اين هم كه زحمت كشيدي و يه ذره شانس هم داشتي كه تو فضاي رانتي فوتبال تونستي رشد كني، باز هم شكي نيست، اما اين مبلغ هزينه يك سال كل باشگاه استقلاله.»
ميترا كه زد زير خنده، سرم را برگرداندم سمتش. سرش تو گوشي بود. پرسيدم: «به چي مي‌خندي؟»
«هيچي.»
«با كريم‌بلك چت مي‌كني؟»
«نه.»
گوشي را كنار گذاشت، از بسته دستمال مرطوب يكي كشيد بيرون و آرايش چشم‌هاش را پاك كرد. 
با كرم مرطوب‌كننده پوست صورتم را ماساژ دادم.
هر چه فكر كرده بودم، جز سيمين كسي به ذهنم نرسيد. سيمين قيافه معمولي داشت. آرايش ملايم مي‌كرد. كمرش باريك بود. اغلب پسرهاي پولدار را رام مي‌كرد. هميشه لباس برند و شيك مي‌پوشيد. گفت: «شماره پسره رو بده، حل چشاته.» 
شماره سپهر را نداشتم اما آيدي اينستاش را دادم به‌اش. به گفته سيمين، سپهر همان شب پا داد. عكس اولين قرارشان تو كافه را مخفيانه گرفتم و براي ميترا ارسال كردم. نيم‌ساعت بعد خودش را رساند كافه تا مچ سپهر را با دوست دختر جديدش بگيرد، اما سپهر كه خونسرد بود، قهوه‌اش را پيش كشيد و گفت: «خب الان اومدي اينجا كه چي؟ مچ‌مو بگيري؟ زنمي مگه؟ از اين لحظه كاتيم.»
سيمين كه سرش را روي شانه سپهر گذاشت، ميترا از كافه رفت بيرون، تو بغل‌ام زد زير گريه. اشكش بند نمي‌آمد. گفتم: «پسرها همه‌‌شان همينن، وفا ندارن. من هيچ‌وقت تنهات نمي‌ذارم.»
كِرِم دور چشم و بالم لبم را كه زدم، لبه تختم نشستم، موهايم را برس كشيدم.
از بندرعباس كه برمي‌گرديم رشت، اينستاي كريم‌بلك را فالو مي‌كنم. پست و استوري‌هايش را ريپلاي مي‌زنم و گاهي تصويري تماس مي‌گيرم كه لوازم آرايش سفارش دهم تا از دوبي برايم بياورد و پست كند رشت. كم‌كم رابطه احساسي بينمان شكل مي‌گيرد. مي‌پرسم: «با ميترا هم حرف مي‌زني؟» مي‌گويد: «نه. از اولم از تو خوشم اومده بود، اما تو پا نمي‌دادي.»
مي‌آيد رشت ديدنم. برايم كيف برند گوچي سوغاتي مي‌آورد. مي‌رويم تالاب انزلي قايق‌سواري. بين گل‌هاي نيلوفر آبي عكس مي‌اندازيم. مي‌گويد: «همزمان به پرسپوليس و رئال مادريد دعوت شدم.» مي‌گويم: «اجازه نمي‌دم تنها بري خارج. اگه دوستم داري بيا عروسي كنيم.»
كارهاي عروسي از خريد حلقه و طلا تا رزرو تالار و آرايشگاه را عجله‌اي انجام مي‌دهيم. ميترا را هم دعوت مي‌كنم. كريم‌جان رو سن تالار رو سرم پول مي‌ريزد. دستش را مي‌گيرم و چرخ مي‌زنم. خواننده مي‌گويد: «زوجاي ديگه هم اگه دوست دارن بيان وسط تانگو برقصن.»
ميان تاريكي و نورهاي رنگي ميترا دست در دست پسري سمت سِن مي‌آيند. نزديك‌تر كه مي‌شود، چهره سپهر را مي‌بينم. چاره‌اي نداشتم. ازدواج با كريم‌جان تنها راهي بود كه ميترا به عشق اولش سپهر برگردد.
ميترا رفت دستشويي. برس را رو ميز آرايش هتل گذاشتم و موهام را بافتم. صداي سيفون آمد. چشم‌هام خسته بود، چراغ را خاموش كردم، تو تخت دراز كشيدم و لحاف سفيد را انداختم سرم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون