از روياهاي دهه هشتادي تا روزگار دهه نودي
نازنين متيننيا
يك: دختر يكي از دوستانم همراه با همشاگرديهايش، در جلسه مشاوره مدرسه، خدمت آقاي مشاور رسيدهاند كه چرا ميگويي ما فقط بايد رشته رياضي و علوم تجربي را انتخاب كنيم و انتخابهاي ما زياد است. آقاي مشاور هم تصميم گرفته تا بحث را عميقتر كند و بچهها را سر عقل بياورد. از آنها خواسته تا بلندمدت به زندگي نگاه كنند و بگويند اصلا برنامهشان براي بعد از مدرسه چيست و وقتي دوران تحصيل تمام ميشود، ميخواهند چه كار كنند. بچهها هم در حركتي جمعي با شوخي و خنده جواب دادهاند: «شوهر» و مشاور را مجبور كردند تا بحث را ادامه ندهد و براي آنها ديكته نكند كه فقط رياضي و علوم تجربي آينده دارد و رشتههاي ديگر به درد نميخورند. مشاور جلسه را ترك كرده و پدر و مادرها هم وقتي در جلسه ديگري خبردار شدند، خنديدند و جوابي به مدير مدرسه ندادهاند. در واقعيت اين دخترها لازم نيست نگران آينده باشند، چون به محض اينكه اراده كنند، شرايط تحصيل در جايي خارج از ايران برايشان فراهم است و چه كاري است كه دغدغه آينده در ايران و دانشگاه و بازار كار را داشته باشند و بهتر از فعلا، از روزگار نوجواني لذت ببرند و دورنماي آينده را هم جاي دور از اين سرزمين روشن ببينند.
دو: يكي، دو هفته پيش خيلي اتفاقي، پاي بحث دختر نوجواني با مادرش نشستم كه ميگفت نميخواهد براي كنكور در ايران درس بخواند. همه چيزش مشخص بود؛ اينكه چه رشتهاي دوست دارد و كجاي اين جهان ميخواهد زندگي كند و دليلي براي تلاش و درس خواندن براي كنكورنميبيند و مطمئن است كه راه فرار را پيدا ميكند و نيازي به تلف كردن انرژي و زمان در «اينجا» نميبيند. مادرش شغل خوبي دارد. پدرش هم همينطور. كلا خانوادهاي نسبتا مرفه دارد كه اينجوري نيست كه آن «اينجا»يي كه با تمسخر و بيارزشي دربارهاش حرف ميزند، جاي سخت و پر از مسالهاي برايش باشد. هر چيز خواسته تا الان برايش فراهم بوده، اما حرفش اين است: «حالا بر فرض كنكور دادم، ليسانس هم گرفتم، تهش كه بايد بروم، خب زودتر ميروم.» مادرش نميتوانست قانعش كند. گفت: پس مسووليت انتخابت را بپذير. جواب داد: «اگه الان نپذيرم و كنكور بدم، بعد كه كار پيدا نشد يا مثل خاله (به من اشاره كرد) 20 سال كار كردم و شرايط كارم بدتر شد و مجبور شدم كار ديگهاي بكنم و زندگيام حروم شد، شما مسووليت اصرار الان رو قبول ميكنين؟» غافلگير شدم، قرار نبود پاي من هم وسط بحث كشيده شود، اما درست ميگفت بچه. آينده بدون هيچ تضميني، نقطه ريسكي بود كه توي زندگي من به عنوان يك نمونه و الگو ديده، نميخواهد شبيه «من» و هزاران دهه شصتي مثل من شود.
سه: شاگردي دارم بيست و سه، چهار ساله. دختر كارآفرين است؛ از آن موفقها و مستقلها. آرايشگر است و درآمدش بالا. پيجي دارد توي اينستاگرام كه بدون هيچ ادا و تخطي خاصي، نمونه كارهايش را ميگذارد. كسب و كارش با همين پيج و عكس از نمونه كارهايش ميچرخد. صبح ديروز ديدم كه محتواي پيجش مجرمانه شناخته شده و پيج بسته شده. دخترك كسب و كارش لنگ مانده. مجبورش كردهاند پيج را ببندد، چون كاري كه ميكند و معرفي كارش تعداد زيادي كله با موي فر است، آن كسي كه دستور به بسته شدن پيج داده، رحم و مروت را كنار گذاشته و كاري نداشته اين پيج ساده محل درآمد دخترم است و اين موها بدون هيچ زرق و برق و حتي ادايي، نمونه ساعتها سرپا ايستادن و قيچي زدن.
چهار: دختران و پسران جواني در اينستاگرام، با پيجهاي ميليوني، يك راهكار ساده براي در امان بودن پيج پيدا كردند، محتوايي بسيار سخيف، زرد و مبتذل را فقط با رعايت يك شال يا تل روي سر، نگه داشتهاند. چه كار ميكنند؟! توي اينستا به همديگر فحش ميدهند، داستان روابط دروغين ميسازند، همديگر را چك ميزنند، توي خانهاي بدون هيچ امكانات با همان شال و روسري با شريك زندگياي كه معرفي ميكنند، ميرقصند با تمسخر مخاطب، ويو و فالوئر ميگيرند. البته كسي هم كاري به كارشان ندارد، همين كه آن روسري، تل يا كلاه باشد، كافي است تا به خير بگذرد. آگهي بگيرند و از پس معروفيت يكشبه خانه و ماشين عوض كنند و اوضاع زندگيشان خوب شود. بعد نمايش بگذارند از تولدهاي لاكچري با تم سيندرلا و... و خرجهاي آنچناني و رويافروشي كنند براي آن دسته از همسن و سالان خود كه زندگي بسيار معمولي با آيندهاي نامعلوم دارند و آنها را ترغيب كنند تا پيجي بزنند و در صف ابتذال بايستند تا شايد دري به تخته بخورد و آنها هم معروف شوند و پولدار و خوشبخت؛ مثل سيندرلا.
پنج: خانم تميزكاري ميشناسم كه يكي از دخترانش چون دانشگاه قبول شده و نتوانسته برود، تن به ازدواجي اشتباه داده و جدا شده و با افسردگي و فشار شديد روحي و رواني، خانهنشين است. دختر ديگرش با چنگ و دندان درس خوانده و حالا در يك اغذيهفروشي در يكي از شهرهاي اطراف تهران صندوقدار است و ماهي سه ميليون تومان حقوق ميگيرد. ميگويد: بچههايم هفتهاي يكبار ميپرسند چرا ما را به دنيا آوردي و هر شب، دست به دعاست كه شايد ورق زندگي بچرخد و يكي از دخترها، كاري مناسب پيدا كند و آن يكي را هم ببرد پيش خودش و حداقل، از خودشان نپرسند چرا زندهاند و توي اين زندگي، زنده ماندن چه ارزشي دارد.
شش: نمونههايي كه گفتم، در اطراف من است. اگر چشم باز كنيد، نمونههاي بسياري در اطراف خودتان ميبينيد. من روزنامهنگار دههشصتي، بعد از 22 سال كار مداوم، اين روزها نمونه دهه هشتاد و نودهايي شدم كه ماندن و ساختن در اين سرزمين اشتباه است. نوشتههايم تا اينجا هيچ كمكي به آن دختر كارآفرين كه پيجش بسته شده و دخترها و پسرهاي ديگر شبيه به او نكرده. كسي به حرف من و همكارانم در همين 10 سال اخير گوش نداده، هشدارها را جدي نگرفته و در نهايت نگاهي با سعهصدر، همدلانه و راهگشا به وجود نيامده تا نسلهاي بعد از ما، زندگي اجتماعي راحتتر و آيندهاي اميدوارانهتر داشته باشند. درآمد ماهيانه و شغلم، حتي به كمك امثال دخترهاي آن خانم تميزكار هم نميرسد. بعد از اين همه سال روزنامهنگاري، كنار شغل اول و عزيزدلم، كسب و كاري در استخر راه انداختم كه آن هم با تورم و گراني و بيبرقي و بيآبي، تكليفش نامعلوم است. من از نسل تحمل ميآيم و بردباري. نسلي كه از كودكي ياد گرفته با شرايط كنار بيايد و ته ته ته تلاش و انرژياش را بگذارد. در ۴۲ سالگي ولي اعتراف ميكنم كه خستهام. دست بستهام و همين كه پس از گذر از روزهاي باشكوه و شلوغ تحريريهها، همين صفحه باشد و چراغ روزنامه روشن، راضي. ولي بچههايمان چه؟ اين جوانها و نوجوانهايي كه فقط دنبال رفتن و گذر كردنند و دورنماي زندگيشان يا جايي جز اينجاست يا نااميدي و دربهدري بلاگري و خسته از سنگتراشي و موانع بيشمار، اينها بايد چه كنند؟ صادقانه بگويم، اگر بيشتر از اين بخواهم حرف بزنم و تعريف كنم، ميترسم گرفتار قانون سياهنمايي شوم و شما خودتان حديث مفصل بخوانيد، ولي يك سوال مهم در ذهن من خاموش نميشود: «كي، كجا، در كدام زمانه و برهه حساس كنوني، بالاخره بايد ارزش واقعي سرمايههاي انساني مشخص شود؟ مديريت اين منبع ارزشمند، آن جوانيهايي كه توي ذوق خورده، كجا در صدر فهرست مسووليت مديران اجتماعي قرار ميگيرد؟ از من دهه شصتي و دوستان دهه هفتاديام گذشت. دهه هشتاديها و نوديها، روي لبه تيغند. كاش جواب اين سوال زودتر پيدا شود.