نگاهي به نمايش قصاب اثر نيكلاس بيلن
وقتي گذشته از مرزها عبور ميكند
مرضيه نگهبان مروي
نمايشنامه «قصاب» نيكلاس بيلن، روايتي سرد، بيامان و روانكاوانه از جنايت، مهاجرت و حافظهاي است كه هرگز دفن نميشود؛ متني كه هم در قالب كتاب و هم بر صحنه تئاتر، مخاطب را نه به همدلي و نه به قضاوت، بلكه به مواجههاي ناگزير با زخمهاي كهنه تاريخ فرا ميخواند.
در نگاه نخست، «قصاب» اثري است با مختصات آشنا: يك ايستگاه پليس، يك پيرمرد مرموز، چند مامور، يك مترجم و يك وكيل. همهچيز ساده و حتي شوخطبعانه آغاز ميشود؛ ديالوگها گاه لحني طنزآلود دارند و فضا چنان طراحي شده كه مخاطب تصور ميكند با يك درام جنايي-پليسي قابل پيشبيني طرف است. اما اين فقط دام اوليه نمايشنامه است. نيكلاس بيلن، نمايشنامهنويس كانادايي، آگاهانه مخاطب را به اين احساس امنيت ميرساند تا درست در لحظهاي كه گمان ميكنيم الگو را شناختهايم، ضربه اصلي را وارد كند.
«قصاب» در اصل درباره گذشته است؛ گذشتهاي كه سركوب شده، پنهان مانده و حالا در قالب يك پيرمرد خاموش، با يونيفرم نظامي و خالكوبياي بر سينه، به زمان حال بازگشته است. پيرمرد انگليسي صحبت نميكند، اما كارت وكيلي را همراه دارد؛ همين تضاد ساده، موتور محرك تعليق نمايش ميشود. هر پرسش، پرسشي تازه ميزايد و هر پاسخ، لايهاي تيرهتر از روايت را آشكار ميكند. بيلن، كه پيشتر با آثاري چون «آواز فيل» و «ايسلند» شناخته شده، در «قصاب» بهسراغ جنگ بالكان ميرود؛ جنگي كه بيش از بيست سال از پايان آن گذشته، اما پيامدهايش هنوز در روان انسانها زنده است. پيرمرد نمايش نه صرفا يك فرد، بلكه تجسم حافظهاي جمعي است؛ حافظهاي كه مهاجرت، گذر زمان يا تغيير جغرافيا نميتواند آن را پاك كند.
در اينجا مهاجرت، آنگونه كه شاهو رستمي (كارگردان اجراي ايراني) نيز بر آن تأكيد كرده، تلاشي براي فرار از مسووليت اخلاقي است. جمله تكرارشونده «نميدونم چرا وقتي فرار ميكنن دلشون ميخواد بيان كانادا...» در ظاهر شوخي است، اما در عمق خود پرسشي تلخ دارد: آيا ميتوان با عبور از مرزها، از بار جنايت گريخت؟
يكي از ويژگيهاي مهم «قصاب»، زبان خونسرد و بياحساسنماي آن است. نمايش نه بهدنبال پالايش اخلاقي است و نه مخاطب را به همدلي با شخصيتها فراميخواند. حتي در لحظات افشاي حقيقت، متن از هرگونه اغراق عاطفي پرهيز ميكند. همين فاصلهگذاري آگاهانه است كه اثر را از بسياري از درامهاي جنايي متمايز ميسازد .
بيلن عمدا از كاتارسيس فاصله ميگيرد. تماشاگر نه با آرامش از سالن بيرون ميرود و نه با حس «حل شدن» مساله. در عوض، با پرسشي بنيادين رها ميشود:
آيا زمان واقعا زخمها را درمان ميكند يا فقط آنها را پنهان ميسازد؟ نام مستعار پيرمرد- «قصاب»- تنها اشارهاي به خشونت عريان نيست. قصاب كسي است كه ميبُرد، جدا ميكند و بيوقفه كار خود را انجام ميدهد. در نمايش، اين نام به استعارهاي از نظامهاي جنگي و ايدئولوژيك بدل ميشود؛ نظامهايي كه انسانها را به ابزار تبديل ميكنند و پس از پايان جنگ، مسووليت را انكار مينمايند.
خالكوبي سربروس (سگ سهسر اسطورهاي) با دشنهاي در چنگ، نمادي از نگهباني جهنم، خشونت سازمانيافته و وفاداري كوركورانه است. اين تصوير، بيآنكه توضيحي مستقيم داده شود، لايهاي اسطورهاي به متن ميافزايد و گذشته را به چيزي فراتر از يك رويداد تاريخي بدل ميكند.
اجراي «قصاب» به كارگرداني شاهو رستمي، با ترجمه مسعود قلايي، در سالن سايه تئاترشهر، تلاشي قابل توجه براي وفاداري به لحن و جهان متن است. نورپردازي سرد، طراحي صحنه مينيمال و بازيهايي كنترلشده، همگي در خدمت فضاي رئاليستي و خشن اثر قرار گرفتهاند.
بازي بازيگران، بهويژه نقش پرستار- مترجم و وكيل، نقش كليدي در پيشبرد تعليق دارد. مترجم نه صرفا واسطه زبان، بلكه واسطه حقيقت است؛ كسي كه ميتواند با يك ترجمه، معنا را جابهجا كند. وكيل نيز نماد قانون است؛ قانوني كه در برابر جنايتهاي جنگي، گاه ناتوان و گاه محافظ جنايتكاران جلوه ميكند.
نمايش، با وجود صحنههاي خشن و لحظات آزاردهنده، هرگز به خشونتنمايي بيدليل نميافتد. خشونت، بخشي از منطق جهان اثر است؛ زخمي چركين كه اگر ديده نشود، درمان هم نخواهد شد.
در زماني كه بسياري از نمايشها به سوي ساختارهاي پيچيده، رمزگشاييهاي فرمي و تعليقهاي پررنگ حركت كردهاند، «قصاب» با روايتمحوري رئاليستي خود، جايگاهي متفاوت مييابد. اين انتخاب، انتخابي آگاهانه است؛ بازگشت به داستان، به شخصيت و به موقعيتي كه بهظاهر ساده اما از نظر اخلاقي انفجاري است.
شايد «قصاب» نمايشي امن و راحت نباشد؛ حتي براي برخي مخاطبان، ديدن صحنههاي خشونتآميز آن دشوار است. اما دقيقا به همين دليل، اثري اثرگذار محسوب ميشود. نمايشي كه تماشاگر را از مصرفكننده صرف به شاهدي ناآرام تبديل ميكند.
«قصاب» نيكلاس بيلن، چه در قالب كتابي از ادبيات نمايشي كانادا و چه در اجراي صحنهاي ايراني، اثري است درباره فراموشي ناممكن. درباره اين حقيقت تلخ كه تاريخ، اگرچه ممكن است خاموش شود، اما هرگز محو نميشود. گذشته بازميگردد؛ گاهي در قامت يك پيرمرد خاموش، گاهي در قالب يك سوال ساده، و گاهي مثل سيلياي ناگهاني كه تا مدتها صورت مخاطب را ميسوزاند.
اين نمايش، نه وعده رستگاري ميدهد و نه تسلي. تنها ما را روبروي زخم مينشاند و ميپرسد:
حالا كه ديدي، با آن چه خواهي كرد؟