ترجمه: بهار سرلك/ مارتين مكدونا جزو نمايشنامهنويسان معاصر دنياست كه در سالهاي اخير آثاري از او بارها در ايران به صحنه رفته است. ملكه زيبايي لي نين به كارگرداني همايون غنيزاده، مراسم قطع دست در اسپوكن به كارگرداني دانيال خجسته، مرد بالشي به كارگرداني محمد يعقوبي و آيدا كيخايي و در تازهترين اجرا هم ستوان آينيشمور به كارگرداني حسن معجوني در ايران اجرا شده است. چنين اقبالي به نويسندهاي زنده و معاصر در آن سوي آبها اتفاقي درخور توجه است. از همين رو است كه درك عميقتر او ميتواند جنبههاي نامكشوفي از اين اقبال وطني به آثار اين نويسنده را روشن كند. مكدونا را بيشتر به خشونت آثارش ميشناسند؛ خشونتي كه به شكلي عريان و بيپرده به زبان و تصوير درميآيد. مك دونا با نمايش «مردان دار» پس از 10 سال به دنياي تئاتر بازگشت. اين نمايش از 10 سپتامبر تا 10 اكتبر در سالن «رويال كورت» لندن روي صحنه رفت. «شان اوهاگن» كه براي روزنامه «گاردين» و هفتهنامه «آبزرور» مينويسد به تازگي مصاحبهاي با مارتين مكدونا انجام داده است كه در اين مصاحبه مكدونا از ريشههاي خانوادگياش، دوره بلوغ و رابطهاش با دنياي تئاتر صحبت كرده است كه اين مصاحبه را در ادامه ميخوانيد. اما پيش از آن مروري كوتاه ميكنيم بر زندگي شخصي و حرفهاي او كه به شكل عجيبي به هم آميختهاند: مارتين مك دونا سال 1970 در خانوادهاي ايرلندي در كمبرول لندن متولد شد. او كه در تئاتر شهرتي بيبديل به دست آورده ميداند منتقدانش را چطور سردرگم كند. مكدونا كودكياش را در مناطق روستايي ايرلند گذرانده و در بسياري از آثارش به جامعه ايرلند پرداخته است و در بسياري از آنها به چهرههاي نظامي اين كشور طعنه ميزند و با عناصري كه در نمايشهايش به كار ميبرد منتقدان را گيج و سردرگم ميكند. اما منتقدان ايرلندي او را يك خارجي ميدانند و نميخواهند اين خارجي، جامعه ايرلند را با هزل و طعنه تجزيه و تحليل كند. مكدونا در 16 سالگي درس و كتاب را كنار گذاشت. او كه از كار براي ديگران خسته شده بود سراغ نوشتن رفت و آن را جدي گرفت. مارتين و برادرش «جان» پاي آثار كلاسيك سينما نشستند و موسيقي پانك راك يكي از الهامات آنها شد. نمايشنامههاي ايرلندي و روحيهاي كه از موسيقي پانك گرفته او را به بحثبرانگيزترين نمايشنامهنويس دوره خودش تبديل كرده است. همچنين مكدونا با موفقيتهاي پيدرپياش توانست نام خود را به عنوان يكي از مطرحترين نمايشنامهنويسان قرن بيستم به ثبت برساند.
سال 2001 آخرين باري بود كه با «مارتين مكدونا» مصاحبه كردم و او گفت به تازگي كار روي نمايشنامهاي را آغاز كرده كه در لندن و «روزهاي سياه قبل و بعد از منسوخ شدندار زدن» ميگذرد. خود مكدونا معتقد بود تنها كاري كه بايد بكند اين است كه «داستان را درست بفهمد. » حالا، 14 سال پس از آن مصاحبه، نمايشنامه «مردان دار» كه داستانش در شهر «اولدهم» ميگذرد در سالن تئاتر رويال كورت لندن روي صحنه است. «ديويد موريسي» و «ريس شيراسميت» نقشهاي اصلي اين نمايش را بازي ميكنند. اما آيا مكدونا 14 سال براي درست فهميدن اين داستان وقت صرف كرده است؟
وقتي گوشه كافهاي نزديك اتاق تمرين سالن رويال كورت نشسته بوديم، مك دونا درباره وقفه زماني ايجاد شده، گفت: «فكر ميكنم پروژههاي ديگر، مرا از اين نمايشنامه دور كردند. اما نوشتن اين نمايشنامه سختتر از بقيه نمايشنامهها بود. قبل از اين نمايشنامه، با ذهني سفيد و خالي نمايشنامههايم را مينوشتم اما اين نمايش درباره مسالهاي مهم يعني اشد مجازات و شكست عدالت است و من اصلا قصد نداشتم اين اثر، موعظهوار شود. مثل هميشه بايد داستانم را پيدا و كاري ميكردم مسائل ديگر در پسزمينه نقش ببندند. اما كار اين نمايشنامه كمي طول كشيد.»
اتفاقات نمايشنامه «مردان دار» در سال 1956 و در طول دو روز و در كافهاي بيرون شهر اولدهم رخ ميدهند. يعني بعد از زماني كه پارلمان دستور توقيف هرگونه مجازات اعدام را اعلام كرد. صاحب كافه «هري ويد» است. بعد از بازنشستگي قدرترين مامور اعدام اين شهر «آلبرت پييرپوينت» ويد، دومين مامور اعدام مشهور بريتانيا شد. نام ويد برگرفته از نام دو مامور اعدام انگليسي «هري برنارد آلن» و «استفن ويد» است. مكدونا در نمايشنامه «مردان دار»، همانند ديگر نمايشنامههايش، كمدي سياه و خشونتهاي ديدني را تركيب كرده است. برخلاف نمايشنامههاي «ايرلندي» مانند سهگانه «لينين»، «آينشمان لنگ»، «ستوان آينيشمور»، كه مكدونا را به اوج شهرت رساند، در اين نمايش شوخيهاي كنايهآميز با اشخاص كمتر است.
مكدونا اين گونه نمايش را گريزي به ژانر «كمدي تريلر مرسوم» ميداند اما نمايشنامه او حاوي لحظاتي از بيرحميهاي وحشتناك و خشونتهاي ريز و درشت است. داستان با ورود غريبه جوان اهل جنوب امريكا «موني» (با بازي «جاني فلين») به بار آغاز ميشود. از قصد و نيت او هيچ صحبتي نميشود. در اين درام آشفته، مردمي كه شخصيتهاي پست و كثيفي دارند در فضايي كه كليساهاي محلي انگليس آنها را سركوب كرده زندگي ميكنند. تهديدهاي ملموس كه فضاي تنگ و محصور آن را پررنگتر ميكند، طوري در اين نمايش گنجانده شده كه يادآور آثار «هارولد پينتر» است؛ در واقع يكي از نمايشنامهنويساني كه روي مكدونا تاثيرگذار بوده است.
مكدونا اين تاثير را تاييد ميكند و ميگويد: «نخستين آثار پينتر پر از تهديد و ارعاب است و او اين تشويشها را در زندگي روزمره انگلستان كه در سطوح زيرين داستانها كمين كرده، به تصوير كشيده است. مطمئنا چنين تشويشي در نيمه دهه 1960 انگلستان وجود داشته است. در آن زمان گروه موسيقي «بيتلز» پديدار شد و در همين حين اعدام، مجازاتي كه به عصر ويكتوريا برميگشت نيز ديده ميشد؛ مجازاتي كه گاهي گريبان افراد بيگناه را هم ميگرفت. قصد داشتم چنين تشويشي را نمايش بدهم. درست است كه بايد سر از بدن انسان اهريمني جدا كرد اما اين كار چه بلايي سر آن فردي كه مامور اعدام ميشود ميآورد؟ ماموران اعدام ميتوانند از آنچه انجام ميدهند فاصله بگيرند؟ اعدام روي خلقوخوي آنها تاثيري نميگذارد؟»
نمايش «مردان دار» بازگشت مكدونا به صحنه تئاتر لندن را بعد از 12 سال وقفه رقم زده است. در اين وقفه، مكدونا موفقيتهاي بينظير نمايشنامههاي ايرلندياش را در امريكا پي گرفت و اجراي موفقي هم در برادوي از نمايش «مراسم قطع دست در اسپوكن» داشت. در اين نمايش خشونتآميز بيتناسب دو بازيگر مورد علاقه مكدونا يعني «كريستوفر واكن» و «سام راكول» ايفاي نقش كردند. همچنين در طول اين 12 سال مكدونا خود را به عنوان نويسنده و كارگردان دو فيلم بلند تحسين شده معرفي كرد؛ فيلم كمدي سياه «در بروژ» (2008) و «هفت رواني» (2012) را ساخت كه در فيلم «هفت رواني» واكن و راكول در كنار «هري دين شنتون» و «تام ويتس» بازي ميكنند و مكدونا ميگويد: «اين فيلم ارجاعات زيادي به آثار قبليام دارد.»
از كار تئاتر خارج شدن و به سينما رفتن براي مكدونا دشوار بوده است؟ مكدونا ميگويد: «خب، بهتر است اين طور بگويم كه بعد از ساخت آن دو فيلم، كار روي نمايش «مردان دار» سرگرمكننده و آرامشدهنده بود. ابتدا بايد براي حفاظت از فيلمنامههايم كارگردان ميشدم. ساختن «هفت رواني» بد نبود، اما ساخت فيلم «در بروژ» خستهكننده و سخت بود. بايد با كمپاني «فوكس فيلمز» و كمپاني توليد فيلم سروكله ميزدم و هر چيزي را كه فكر ميكردم ممكن است آنها تغيير دهند، تغيير دادم. كمپاني فوكس در ظاهر حامي خوبي بود و خود را دوست فيلمسازهاي مستقل معرفي ميكند. اما جنگي طولاني بين من و آنها درگرفت و آنها هرگز نتوانستند پيروز شوند.»
مكدونا كه از سينما واهمهاي ندارد، ميگويد فيلمنامه فيلم بعدياش را نوشته است. او اميدوار است فيلمبرداري اين فيلم كه موقتا «سه بيلبورد خارج شهر ابينگ، ميسوري» ناميده شده و «فرانسيس مكدورمند» در آن ايفاي نقش ميكند، اوايل سال 2016 كليد بخورد. او ميگويد: «اين فيلم درباره زني 50 ساله است كه دخترش به قتل رسيده و بر سر اين موضوع با پليس شهرشان درگيري پيدا ميكند. چون اين مادر فكر ميكند پليس به شكنجه سياهپوستها علاقهمندتر است تا اعمال عدالت. گرچه اين داستان به نوعي وحشتآور برگرفته از وقايع اخير ميسوري و اطراف آن است اما نوشتنش چهار سال طول كشيد.»
غيبت مكدونا از صحنه تئاتر بريتانيا كمك كرد اسم او در اوج بدرخشد. «ماتيو دانستر»، كارگردان نمايش «مردان دار» ميگويد: «مدير برنامههاي بازيگران بريتانيايي مدام سراغ من ميآمدند و ميخواستند بازيگرهايي كه برايشان كار ميكنند در اين نمايش بازي كنند. » «ديويد موريسي» بازيگر شخصيت «هري ويد» ميگويد: «مكدونا واقعا نمايشنامهنويس محبوب بازيگرهاست. بازيگرها ميخواهند در آثار او سهيم باشند چون براي او از هر شخص ديگري كه در تئاتر و سينماي اين روزها كار ميكند، ارزشي بالاتر قايلند. مجبور شدم نصف بازيگرهاي سازمان «اكوييتي» را از سر راهم بردارم تا اين نقش را به دست بياورم.»
چه چيزي در آثار مكدونا چنين شأن و منزلتي را براي او به ارمغان آورده است؟ موريسي ميگويد: «عشق مكدونا به زبان. وقتي نمايشنامه را با ديگر بازيگرها ميخواني، ناگهان متوجه ريتمي خاص ميشوي. اين ويژگي انرژيدهنده است. در مرحله بعد متوجه پيچيدگي نمايشنامه ميشوي؛ رشتههايي كه در سطح زيرين داستان قرار گرفتند و استادانه به يكديگر متصل شدهاند.»
مكدونا 45 ساله خود در انگلستان به دنيا آمده و والدين او ايرلندي هستند. مكدونا ميداند چطور منتقدانش را گيج كند؛ منتقداني كه آثار نخستين او را سطحي و خشن خواندند و گفتند آثارش پر است از كهنالگوهايي كه اغراقآميزانه متهاجم هستند. برخي منتقدان مكدونا ايرلندي بودند و به عنوان يك خارجي به او حق نميدادند تا روزگار معاصر جامعه ايرلند را هزلگونه تجزيه و تحليل كند.
مكدونا با نيشخند ميگويد: «منتقدهايي را كه باهوش نبودند مقابل من گذاشتند. فكر ميكنم هنوز در ايرلند صداي چنين منتقداني شنيده ميشود: «اين يارو انگليسيِ كه ما را به باد انتقاد گرفته، كيه؟» خب برايشان سخت است اين جور حرفها را از كسي بشنوند كه تا حالا در ايرلند زندگي نكرده است. روزنامهنگارها و منتقدهاي ايرلندي نميتوانند خودشان را با مهاجران اين كشور يكي بدانند. آنها بايد بدانند ما هم مثل مردم اين كشور سهمي در انتقاد از جامعه داريم.»
زمانيكه مكدونا سهگانه «لينين» (كه شامل «ملكه زيبايي لينين»، «جمجمهاي در كنهمارا» و «غرب دورافتاده») و همچنين نمايش «آينيشمان لنگ» را خلق ميكرد از تقليد عناصر مرسوم تئاتر ايرلند لذت برد. شخصيتهاي نمايشنامههاي او به شكل اغراقآميزي روستايي هستند و از انسانگريزي خود دلشادند و در همين حين مكدونا لازمههاي پيوستگي يك خانه را (يعني اجاق گرم، كانون گرم خانواده و همچنين وفاداري اين اعضا) با بيحرمتياي كه بهشدت خندهدار است، مسخره ميكند و دست مياندازد. در نمايشنامه «ملكه زيبايي لينين» مادر و دختري كه به يكديگر وابسته هستند مدام با يكديگر سروكله ميزنند و دعوا و مرافه دارند؛ در صحنهاي كه دختر دست مادرش را به زور درون تابه روي گاز كه سيبزمينيهاي درونش از شدت حرارت بالا و پايين ميپرند، ميگيرد كينهجويي اين دو به اوج ميرسد. در نمايش «غرب دورافتاده» دو برادر، كه يكي از آنها با تفنگ سر پدرشان را نشانه رفته، يكديگر را بيرحمانه شكنجه ميدهند. در نمايشنامه «جمجمهاي در كنهمارا» نيز حتي مردهها هم آرامش ابديشان را انكار ميكنند؛ استخوانهاي اين مردهها براي پيدا كردن استخوان اجساد تروتازه سرودست ميشكنند.
مكدونا در تمامي اين نمايشنامهها جزييات پيشپاافتاده روزمره را - مانند علايم تجاري غذاها و خوراكيها- با يادگارهاي مربوط به زندگي روستايي ايرلند، كه معمولا از چشم جهانگردان دور ميماند، ادغام كرده است. نويسنده و منتقد تئاتر ايرلندي «فينتان اوتول» سال 1999 در استفاده مكدونا از اين عناصر نوشت: «نمايشنامه لينين مكدونا از يك سو در سالهاي دهه 1930 گير كرده است. اما اين جامعه سرد و منزوي از سوي ديگر در 40 سال بعد پيشرفت داشته است. حالا اين جامعه از طريق رسانهها، شركتهاي چندمليتي و جهانگردان به تكنولوژي پيشرفته دست يافته و ايرلند پستمدرن شناخته ميشود.»
اين ايرلند هنوز هم موجوديت دارد اما از بحراني كه اقتصاد «سلتيك تايگر» به وجود آورد گذر كرده است. در واقع از آخرين باري كه با مكدونا صحبت كردهام همهچيز عوض شده است. مكدونا سرش را تكان ميدهد و ميگويد: «يا مسيح، باوركردني نيست! يادم است آن زمان مردم ايرلند به من ميگفتند: «چرا درباره ايرلند جديد و سلتيك تايگر و اينكه الان همهچيز عالي است، نمينويسي؟» خب به خاطر اين نمينويسم كه همه اين چيزها يك مشت چرنديات است.»
اما اين موضوع هم باوركردني نيست كه مكدونا روي نخستين نمايشنامهها و آخرين نمايشش «ستوان آينيشمور»، داستان بحثبرانگيز و هزلگونهاي درباره مليگراهاي ايرلند را در طول 10 ماه خلاقانه نوشت. او درباره اين نمايشنامهها ميگويد: «آن زمان، در اتاقم مينشستم و هيچ ايدهاي نداشتم كه چي مينويسم و داستان را به كجا خواهم رساند. » آن زمان مكدونا 24 ساله بود. خود ميگويد: «با نوميدي مينوشتم. » او 16 سالگي مدرسه را ترك كرد و چند سالي را بيكار و سرگردان در جنوب لندن گذراند. بعد شغل سطح پاييني دست و پا كرد اما خيلي زود اين شغل را رها كرد تا قلمش را بيازمايد.
مكدونا در اين باره ميگويد: «نقشه خاصي براي آينده در ذهن نداشتم. فقط ميدانستم بايد يك كاري را امتحان كنم. يادم است نوجوان بودم و سوار اتوبوس شده بودم و ميدانستم احتمالا اين كار احمقانه را كه مدام رييسم ميگفت چي كار كنم و چي كار نكنم كنار ميگذارم و در همين حين صداي آهنگ «سركوب» (Clampdown) از گروه «كلش» در ذهنم ميپيچيد. تمام آن نااميدي و خشمي كه در آن موقعيت داشتم در ترانه اين آهنگ طنينانداز بود. نمايشنامههايم را بدون اينكه از اين خشمها الهامي بگيرم نوشتم. «جو استرامر» را خدا بيامرزد، آثار او الهام گرفته از اينجور خشمها و عشق به خشم شاعرانه بود.»
مارتين مكدونا و برادر او «جان» كه حالا نويسنده و كارگردان دو فيلم موفق «نگهبان» (2011) و «كالواري» (2014) است زماني با همديگر پاي فيلمهاي كلاسيك «مارتين اسكورسيزي» و «ترنس ماليك» نشستند و براي نخستينبار ترانههاي ناهنجار گروه موسيقي پانك «The Pogue» را گوش دادند. قبل از اينكه مارتين مكدونا حريصانه مشغول خواندن «جشن تولد» اثر «هارولد پينتر» و «The Playboy of the Western World» از «جي.ام سينگ» بشود، از نمايشنامهنويساني كه صداهايي متفاوت دارند تاثيرپذيرفته بود و توانست از آنها صداي تركيبي درامي به وجود آورد كه اين صدا جديد و قابل شناسايي است. صداي مكدونا در آثارش مانند خواننده اصلي گروه The Pogues «شين مكگوان»، كه ايرلندي است، صداي يك مهاجر را به خود گرفت؛ صدايي كه لندني-ايرلندي است تا ايرلندي خالص و فرهنگي غني و گاهي پيچيده ويژگي آن است.
مكدونا ميگويد: «وقتي موزيك اين گروه را گوش ميدادم، فورا با آهنگهايشان ارتباط برقرار كردم. اما نخستينباري بود كه بياختيار موزيكي كه پدرومادرم هميشه ما را مجبور به گوش دادنش ميكردند، پس نزدم. والدينم هميشه ميخواستند فرهنگ ايرلند را به خوردمان بدهند؛ از بازي «هورلينگ» گرفته تا گوش دادن به موسيقي سنتي ايرلندي. خيال ميكردم هميشه هر چيزي را كه فرهنگ ايرلندي در خود دارد، پس ميزنم تا اينكه گروه «پوگز» با آن صداي لندني- ايرلندياش آمد كه تجربهاي نادر هم بود.»
شهر «سيلگو» جايي كه نسب مادرش به آنجا ميرسد يا شهر «لوترمن» شهر ايرلنديزبانها كه پدرش در آنجا بزرگ شده بود. اين دو شهر در غرب ايرلند، شهرهايي بودند كه مارتين و جان مكدونا چند تابستان را در كودكي در آنجا گذرانده بودند.
مكدونا در اين باره ميگويد: «ايرلند براي ما بچهها، روستايي مانند بود. يك عالم پسرعمو و خاله داشتيم و مناطق اطرافمان سبز سبز بود. خاطراتم از آن دوران آسمان آبي و بازيهاي تمامنشدني است و اين چيزها عناصري را كه درباره ايرلند روستايي نوشتم به من دادند. درست كريسمس هشت يا 9 سالگيام را كه در ايرلند بوديم، يادم است. يادم ميآيد كه همه پسرعموها و دخترخالههايم بابانوئل را باور داشتند. يك شيريني و لطافتي در اين خاطرهها زنده است. بايد قدر اين شيرينيها را ميدانستيم و جز اين كار ديگري نميكرديم. اما ما لندنيهاي خودخواهي بوديم كه در آن منطقه روستايي بيگانه رها شده بوديم. ما عاشق آنجا بوديم.»
برادران مكدونا در محله ايرلنديهاي لندن «الفنتاند كسل» زندگي كردند، جايي كه خود مارتين مكدونا ميگويد: «هر دو طرف خيابان پر بود از ساختمانهايي كه اسامي «كلي» و «كيسي» (اسامي كه ريشه ايرلندي دارند) روي آنها حك شده بود و عصرها هم ترانههاي «دوبلينيها» در خيابانهايش پخش ميشد.» وقتي مكدونا هنوز بچه بود خانوادهاش به محله «كمبرول» در جنوب لندن نقل مكان كردند. وقتي پدر و مادر او سال 1992 براي هميشه به ايرلند رفتند خانهاي در كمبرول به او و برادرش رسيد.
سال 1994در آن خانه بود كه پس از مهاجرت برادرش به لسآنجلس، مارتين تنها شد و شروع به نوشتن نخستين نمايشنامههايش كرد.
بين او و برادرش رقابتي وجود داشت؟ مارتين ميگويد: «نه. من خيلي براي او هيجانزدهام. آخرين باري كه ما را ديديد او دست از نوشتن برنميداشت و حالا خيلي خوشحالم كه همهچيز برايش خوب پيش رفته است. كار او خوب است. رقيب يكديگر هستيم اما عاشق همديگريم.»
با توجه به اينكه مكدونا معيارهايش را از گروه موسيقي پانك راك «كلش» و آثار «مارتين اسكورسيزي» گرفته، آيا به نوشتن ترانههاي راك و فيلمنامه هم فكر كرده است؟
با لبخند ميگويد: «آه، خيلي خجالت ميكشيدم با گروه موسيقي كار كنم و روي صحنه بروم. فيلمنامه هم نوشتم اما همهشان بهدردنخور بودند. حتي يكبار نمايشنامه راديويي نوشتم كه آن هم آشغال بود. نمايشنامه آخرين چارهام بود. چون فكر ميكردم تئاتر بدترين فرم هنر است اول از همه سراغ نوشتن نمايشنامه نرفتم.»
همان طور كه برخي ميگويند بعد از تئاتر، تاريخ قرار ميگيرد. مكدونا جوان، سهگانه «لينين» را به سالنهاي تئاتر مختلف انگليس و ايرلند فرستاد و طولي نكشيد كه «گري هاينز» با او تماس گرفت.گري هاينز فوريه 1996 «ملكه زيبايي لينين» را در سالن تئاتر «دوريد» در شهر گالوي ايرلند روي صحنه برد. سپس اين نمايش در سالن «رويال كورت» روي صحنه رفت و منتقدان را به وجد آورد و نقدهاي اين منتقدان مسير موفقيت را براي مكدونا هموار كرد. طولي نكشيد مكدونا كه گويي از ناكجاآباد آمده و يك نويسنده تمامعيار به نظر ميرسيد خود را مهيجترين صداي تازه در تئاتر بريتانيا معرفي كرد. 27 سال سن داشت و پس از شكسپير نخستين نمايشنامهنويسي است كه چهار نمايشاش همزمان روي صحنه تئاتر لندن رفته است.
تئاتر نيويورك هم به چنين موفقيتي دست يافت، مسوولان تئاتر اين شهر تمامي نمايشنامههاي ايرلندي مكدونا را پشت سر هم روي صحنه برادوي بردند. سالنهاي برادوي جاي سوزن انداختن نبود و شور و حرارت اين نمايشها منتقدان را به هيجان آورده بود. حتي منتقدي مكدونا را بزرگترين نمايشنامهنويس قرن 21 خوانده بود. براي نمايشنامهنويس جواني كه ادعا ميكرد از تئاتر و هرچه به آن مربوط است، متنفر است و كسي كه صراحت و اخلاق بدش او را به شهرت رسانده، دوران پرآشوب و بينظمي بود. در مراسم جوايز «ايونينگ استندارد تياتر» سال 1996 مارتين را «نوپايي نويدبخش» ناميدند. اما او و برادرش از نوشيدن براي آرزوي سلامتي ملكه سر باز زدند و وقتي «شان كانري» براي تذكر دادن به مكدونا نزديك شد، مارتين به او گفت: «برو گمشو. » مكدونا در مصاحبه سال 2001 به من گفت: «آن شب حالم خوب نبود. » اما اين اتفاق در روزنامهها ثبت شد و مادر مارتين يك هفته تمام با او حرف نزد.
مارتين مكدونا سال 2001 براي تنبيه «ترور نان» مدير مسوول «تئاتر ملي» خبرساز شد. نان از روي صحنه بردن نمايشنامه جديد مكدونا «ستوان آينيشمور» سر باز زده بود. مكدونا در صحنههايي مردي كه ناخن پاي خود را ميكشد، جسدي كه تكهتكه شده و گربهاي كه رنگآميزي شده بود را تصوير ميكند كه در واقع اين تصاوير طعنهاي به بيكفايتيهاي حزب جمهوريخواه افراطگر ايرلند است. براساس گفتههاي مكدونا، نان آنقدر «خودسر» است كه فكر ميكند روي صحنه بردن اين نمايش ممكن است روند آزمايشي فرآيند صلح ايرلند شمالي را تهديد كند. اواخر همان سال، مكدونا تهيهكنندگان لندني «بيخاصيت و بزدل» را به باد انتقاد گرفت. اين تهيهكنندگان از ترس اينكه تروريستهاي ايرلندي سالنهاي تئاترشان را مورد هدف قرار دهند، از روي صحنه بردن نمايشهاي مكدونا سر باز زده بودند.
آيا در وقفهاي كه مكدونا سراغ تئاتر نرفت، ذهنيت و نظرش در مورد صنعت تئاتر بريتانيا و ايرلند عوض شده است؟ بدون معطلي ميگويد: «نه خيلي. حدس ميزنم قبول كردهام اين صنعت هرگز قدرتي كه من هميشه انتظارش را دارم نخواهد داشت. براي شروع، تئاتر هزينههاي گزافي دارد و انگار مخاطبهاي تئاتر دست به دست يكديگر دادند تا كسل باشند. تئاتر مثل يك شام رويايي در رستوراني مجلل است با اين ذهنيت كه من اينجا هستم و پول دادهام بنابراين از اين شام لذت ميبرم حتي اگر مزه زهرمار بدهد.»
از او پرسيدم اين روزها قصد ندارد نمايش «آلن آيكبورن» را ببيند؟ او گفت: «ميداني كه من اصلا او را نقد نميكنم. اما وجه افادهاي، روشنفكرانه و سياسي تئاتر است كه من را اذيت ميكند.» مكدونا درباره نمايشنامهنويسهاي جوانتر مانند «پولي استنهام» چه نظري دارد؟ با او احساس نزديكي ميكند؟ مكدونا شانههايش را بالا مياندازد و با آه ميگويد: «تا حالا نمايشهايش را نديدم. او را در يك مهماني ديدم. دختر خوبي بود. ميدانم بايد آثار نمايشنامهنويسهاي جوان را زيرنظر داشته باشم اما راستش را بخواهي اصلا دوست ندارم بروم و تئاتر ببينم. طبيعت اين جور تجربهها اشتياقم به تئاتر را ميگيرد.»
پرسيدم نظرتان درباره «ديويد هر» چيست؟ حداقل او نمايشنامههاي سياسي مينويسد. مكدونا نالهاي كرد و روي صندلياش جابهجا شد و دستش را مثل اسلحهاي كرد و آن را در دهانش فرو كرد و ماشه را كشيد.
بعد از همه اين اتفاقات، انگار مكدونا اين روزها آرامش بيشتري دارد. جرات كردم و پرسيدم زندگي او روي غلتك افتاده است؟ با نيشخند گفت: «آه الان آره. نامزد دوستداشتنياي دارم. يك سگ هم دارم. اما بهت نميگويم سگم از چه نژادي است.» ميخندد.
صداي روايت مكدونا براساس متن نمايش عوض ميشود. «متيو دانستر» ميگويد: «مرداندار نمايشي بود كه زمان زيادي را صرفش كرد. صحنهاي در اين نمايش هست كه 30 صفحه است كه اين صحنه 40 دقيقه از نيمه دوم كه 55 دقيقه است را ميگيرد. اين كار نياز به اعتمادبهنفس بالا دارد و فكر ميكنم اين اعتمادبهنفس با گذر زمان به دست ميآيد.»
وقتي از مكدونا پرسيدم خشم جوانياش را با موفقيت آرام كرده است يا نه، چند لحظهاي طول كشيد تا جوابم را بدهد و بعد گفت: «به نوعي، فيلم بعديام خشنترين فيلمم خواهد بود اما بله، دلمشغولي كه دارم اين است كه ديگر در درونم آن خشونت و لذت موسيقي پانك راك نيست و اين هم به خاطر موفقيتم و بالا رفتن سنم است. بعضي وقتها به ذهنم ميرسد كه ديگر رفتار خشن نخواهم داشت چون حتي اگر برخلاف ميلم باشد من بخشي از تئاتر محسوب ميشوم.»
او لحظهاي مكث كرد تا افكارش را جمع و جور كند. سپس گفت: «بنابراين هنوز خشونت در من وجود دارد؟ نميدانم... اين خشونت چيزي است كه خودم هم با آن سر جنگ دارم. وقتي اينچنين خشونتي داري و آن نمايشنامههاي خشن را مينويسي، خيلي سخت است از خشونت خالي شوي و دوباره براي نمايشي ديگر از خشونت لبريز شوي. نكته اصلي اين است كه احتمالا اين خالي شدن و پر شدن براي نوشتن خوب نيست. روحيه پانك هنوز در جايي از وجود من هست گرچه حداقل اميدوارم كه اينطور باشد.»