• ۱۴۰۳ يکشنبه ۳۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3407 -
  • ۱۳۹۴ سه شنبه ۱۰ آذر

گفتاري از عبدالعلي قوام در سخنراني توسعه در كشورهاي جنوب

انتخابات آغاز كار است ؛ نه پايان آن

سياستنامه|  توسعه به‌مثابه يكي از بنيادهاي تجدد دغدغه همه جوامع امروز جهان است. در ايران نيز بيش از يك سده است كه در اين باره بحث مي‌شود كه علت توسعه‌نيافتگي چيست و راه دستيابي به پيشرفت و ترقي كدام است؟  عبدالعلي قوام  در سخنراني به اين پرسش پاسخ داده است؛ استادتمام دانشكده اقتصاد و علوم سياسي دانشگاه بهشتي در بحث از توسعه سياسي ضمن تاكيد بر عوامل درون‌زا، بر بافتار بين‌المللي تاكيد دارد . در ادامه روايتي از سخنراني‌هاي اين  استاد را كه به همت انجمن علمي دانشجويي تاريخ دانشگاه شهيد بهشتي در تالار ناصرخسرو دانشكده ادبيات و علوم انساني اين دانشگاه برگزار شد، از نظر مي‌گذرانيم.
      توسعه يك‌بار و براي هميشه رخ مي‌دهد
مساله توسعه در ارتباط با كشورهاي جنوب يا جهان سوم از زواياي مختلف مي‌تواند مورد توجه قرار بگيرد و نظريات زيادي در اين زمينه مطرح شده است و هر يك از رشته‌هاي مختلف علوم انساني يا حتي علوم تجربي اين مقوله را مورد توجه قرار مي‌دهند. تاكيد من بيشتر در ارتباط با توسعه سياسي است. در تعريف من توسعه سياسي فرآيندي است كه به دنبال تحقق تركيبي از اقتدار حكومت و توزيع قدرت سياسي بين شهروندان است كه طي آن اقتدار حكومت كمترين فشار را به توزيع قدرت در ميان شهروندان وارد كند و آن را متلاشي و بي‌معنا نكند و در مقابل حضور در صحنه و همچنين قدرت سياسي شهروندان كمترين تهديد را متوجه اقتدار حكومت بكند و از ناتواني و بي‌رمقي آن جلوگيري بكند. بر اين اساس جامعه توسعه يافته جامعه‌اي است كه از يك طرف بيشترين فاصله را با قدرتي متمركز و كارا و از سوي ديگر بيشترين فاصله را با قدرتي توزيع شده و ناكارا داشته باشد. اين جامعه داراي بيشترين اقتداري هست كه به استبداد نينجامد و از سوي ديگر صاحب بيشترين قدرتي است كه به فلج شدن منجر نشود.
توسعه يك‌بار و براي هميشه اتفاق مي‌افتد. يعني نمي‌توان گفت كه يك جامعه در يك مرحله به سمت توسعه سياسي رفته و در مرحله بعدي به سمت توسعه‌نيافتگي رفته است. توسعه اگر اتفاق افتد، چه در بعد سياسي و چه در بعد اقتصادي و چه در ابعاد فرهنگي بسيار نهادينه و عميق است، به ‌طوري كه با جابه‌جايي كارگزاران و تغيير و تحولات و تغيير سياست‌ها تاثيري در آن ايجاد نمي‌كند. البته ممكن است از رشد سياسي صحبت شود كه مي‌توان آن را از حيث كمي يا از نظر اهميت در سطح تاكتيكي و محدود مورد مطالعه قرار داد. اما توسعه به صورت نهادينه شده و طي نسل‌ها رخ مي‌دهد. توسعه به لحاظ ساختاري رخ مي‌دهد و رفتارهاي سياسي در سطوح خرد و كلان تغيير مي‌كند و قواعد بازي دستخوش دگرگوني مي‌شود و انسان جديد به وجود مي‌آيد. انساني كه با آن ساختارهاي سنتي و محدود و توسعه‌نيافته گذشته كار مي‌كرد، دگرگون مي‌شود. بنابراين در بحث توسعه بايد ديد كه آيا انسان جديد به وجود آمده است يا خير.
    توسعه سياسي مترادف دموكراسي است
نكته بعدي اينكه من توسعه سياسي را مترادف با دموكراسي مي‌دانم. منظور از دموكراسي نيز حكومت مردم براي مردم به دست مردم است. دموكراسي حكومت قانون و پاسخگو است. با اين معيار ديگر تفاوتي ميان كشورهاي امريكاي لاتين يا خاورميانه يا آفريقا نيست. توسعه سياسي در اين معنا امري جهانشمول (universal) است.
بحث بعدي تنوع ساختاري و برخورداري زيرسيستم‌ها از استقلال نسبي است. يعني در برخي موارد ممكن است سيستم دچار تنوع بشود، اما زيرسيستم‌ها (sub systems) از استقلال لازم برخوردار نباشند. اكثر كشورهاي جهان سوم در عصر پسااستعماري كوشيدند براي خودشان پارلمان ايجاد كنند و بوروكراسي عريض و طويلي به وجود آوردند و دادگاه‌ها را ايجاد كردند و بحث تفكيك قوا را مطرح كردند و نهادهاي صنفي پا گرفتند و مطبوعات وارد صحنه شدند، اما خروجي اين اقدامات ديكتاتوري و حركت‌هاي ضددموكراتيك بوده است. دليل اين امر آن است كه زيرسيستم‌ها از استقلال لازم برخوردار نبودند، يعني حزب و پارلمان و دادگاه‌ها وابسته به قوه مجريه بوده‌اند، مطبوعات سخنگوي دولت بوده‌اند، ‌يعني آن هويت مستقلي كه اين نهادها به عنوان نهادهاي مردمي كه بتوانند بسط جامعه مدني نقش داشته باشند، را نداشته‌اند. همچنين بلافاصله منتقدان مي‌گفتند اين الگوها در جهان سوم جواب نمي‌دهد. در حالي روشن است كه اگر اين نهادها را از محتوا خالي بكنيم، مشخص است كه ديگر پارلمان و احزاب و مطبوعات و اصناف نقش خودشان را نمي‌توانند ايفا كنند. يك حزب بايد بتواند ميان خواسته‌هاي متعارض در جامعه ميانجيگري كند و خواسته‌ها را تبديل به سياست كند. اگر نهادي اين كار را انجام ندهد، ممكن است نام حزب را به يدك بكشد، اما حزب واقعي نيست. بنابراين در كشورهاي جنوب تنها به برخي مفاهيم بسنده شده است، اما عملا اين مفاهيم از محتوا خالي مي‌شوند و كاركردهاي لازم به آنها داده نمي‌شود.
   سيستم بايد قدرت را به اقتدار بدل كند
سيستم در روند توسعه بايد بتواند قدرت را تبديل به اقتدار بكند. در بسياري از موارد كشورهاي جنوب توانايي تبديل قدرت به اقتدار را ندارند. زماني قدرت تبديل به اقتدار مي‌شود كه مشاركت بسط يابد. مشاركت تنها به معناي راي دادن نيست، راي دادن شروع كار است و نه پايان آن. راي دادن تنها يك مكانيزم است و مترادف با دموكراسي نيست. مشاركت يعني مردم در قدرت شريك شوند و از انباشت قدرت دور شويم و به سمت توزيع مجدد قدرت برويم. اگر اين رخ بدهد، مي‌توان قدرت را تبديل به اقتدار كرد، در غير اين صورت چاره‌اي جز استفاده از زور نمي‌ماند و زور نيز در بلندمدت مشروعيتش را از دست مي‌دهد و سيستم با بحران مشروعيت مواجه مي‌شود.
    نقش بافتار بين‌المللي در توسعه يا عدم توسعه مهم است
در اكثر متون و بحث‌ها توسعه‌نيافتگي جنوب را يك عامل درون‌زا مي‌خوانند. البته من منكر اين مساله نيستم، يعني معتقدم عوامل جغرافيايي، تاريخي، فرهنگي، سياسي، رويدادها و... موجب توسعه نيافتگي مي‌شوند، اين نكته را تاييد مي‌كنند. اما در نتيجه مطالعاتم به اين نتيجه رسيدم كه آن بافتار بين‌المللي نيز در توسعه يا توسعه‌نيافتگي نقش دارد. ما پيشتر پارادايم جنگ سرد را داشتيم. يكي از ويژگي‌هاي اين پارادايم اين بود كه فضا را براي توسعه سياسي تنگ مي‌كرد، زيرا تقليل‌گرا بود و همه‌چيز را به دولت محدود مي‌كرد. در اين نظريه مدام بحث مي‌شد كه دولت يك بازيگر يكتاست و زيرگروه‌ها مورد توجه قرار نمي‌گرفتند. در حالي كه بعد از فروپاشي نظام دوقطبي و نزول آن پارادايم شاهد آن هستيم كه همين زيرگروه‌هايي كه به حساب نمي‌آمدند، تعيين‌كننده شده‌اند و اقتدار دولت مركزي را به چالش كشيده‌اند.
يكي از ويژگي‌هاي دولت انحصار قدرت نظامي است كه دولت را از غير دولت تفكيك مي‌كند. اما الان عملا شاهديم كه اين خصوصيت نهاد دولت كه انحصار قدرت نظامي باشد، شديدا از سوي گروه‌هاي معارض به چالش كشيده شده است. در كشورهايي مثل سوريه، عراق، افغانستان و... دولت انحصار قدرت نظامي را ندارد و حتي قدرت نظامي گروه‌هاي معارض از دولت بيشتر است. بنابراين در دوران جنگ سرد به خاطر تفاسير مضيقي كه از مفاهيم به عمل مي‌آمد و به خاطر آن رويه تقليل گرايانه باعث مي‌شد كه ما خيلي از مسائل جوامع را نبينيم.
   در جنگ سرد امنيت تنها به معناي نظامي بود
همچنين هنجارهايي (norms) كه اين پارادايم به بازيگران تحميل مي‌كرد، نيز در اين قضيه نقش داشت. مثل اينكه يك دولت تنها بايد بتواند مسلح شود و امنيت ايجاد بكند و امنيت در وهله اول اهميت داشت. اين در حالي بود كه به تعريف دقيق امنيت توجه و مشخص نشد كه آيا تعريف امنيت براي دولت مركزي با تعريف آن از سوي زيرگروه‌ها مترادف است يا خير. در آن پارادايم كافي بود كه امنيت در نگاه كلان تامين شود. اما امروز بحث اين است كه امنيت از چه منظري مورد بحث قرار مي‌گيرد؟ امروز فقدان تهديد به معناي وجود امنيت نيست. ممكن است كه هيچ كشوري به كشور ديگري تجاوز نكند اما آن كشور در درون همچنان دچار ناامني باشد. يعني در سايه توجه به ابعاد غيرنظامي امنيت است كه مي‌توانيم زندگي امني داشته باشيم و امنيت تنها به معناي مسلح شدن يك دولت تا دندان نيست. اتحاد شوروي به اين دليل سقوط نكرد كه از نظر نظامي قوي نبود، بلكه از قضا به اين دليل سقوط كرد كه بيش از حد از نظر نظامي قوي بود، يعني تجزيه اتحاديه شوروي به دليل معلول ناكارآمدي دولت و عدم توجه به زيرگروه‌ها و توسعه سياسي بود.
   حقوق بشر شرق اقتصادي و غرب سياسي بود
همچنين در پارادايم جنگ سرد حقوق بشر دچار تفسير مضيق مي‌شد. اتحاد شوروي يك برداشت از اين مفهوم داشت و آن را تنها در چارچوب حقوق بشر سوسياليستي در نظر مي‌گرفت و صرفا بعد اقتصادي آن را در نظر داشت و غرب هم حقوق بشر را صرفا در بعد سياسي آن در نظر مي‌گرفت. بنابراين يك تفسير كاملي از حقوق بشر نداشتيم و خيلي از كشورهاي جهان سوم نيز ترجيح مي‌دادند از الگوي شوروي استفاده كنند، زيرا ساختارهاي‌شان اجازه نمي‌داد دموكراتيك باشند، در نتيجه بر بعد سخت‌افزاري و مادي تاكيد مي‌كردند و به مساله توسعه سياسي توجه نداشتند. مفهوم ديگري كه در پارادايم جنگ سرد تقليل‌گرايانه در نظر گرفته مي‌شد، مشاركت بود كه به آن اشاره كردم. در حالي كه براي مشاركت بايد نهادهاي گوناگون به وجود آيند تا در چارچوب نهادها بتوان مردم را در قدرت شريك كرد. بنابراين در چارچوب جنگ سرد و نظام دوقطبي دموكراسي، آزادي، جامعه مدني و توسعه سياسي براي ثبات فدا مي‌شد. يعني از منظر امريكايي‌ها مهم اين بود كه ثبات يك كشور جهان سومي حفظ شود. در حالي كه تمام متحدين امريكا در جهان سوم را ديكتاتورها تشكيل مي‌دهند. اين با حقوق بشر و توسعه سياسي در تعارض است. جرج بوش پسر و خانم رايس اعتراف كردند كه ما در زمان جنگ سرد دموكراسي را فداي ثبات كرديم. البته مشخص نيست اين اشتباه بود يا هنجارهايي بود كه جنگ سرد به ابرقدرت‌ها تحميل مي‌كرد. دليل اين امر آن بود كه غرب تصور مي‌كرد اگر كمي در اين كشورها فضاي سياسي باز شود، امكان دارد اين كشورها به سمت شوروي تمايل پيدا كنند و موازنه قدرت به هم بخورد. براي امريكا بحث موازنه قدرت مهم بود. البته ادعا مي‌كرد كه از حقوق بشر دفاع مي‌كنيم، اما عملا اين اتفاق نيفتاد. حتي در جاهايي مثل اندونزي و شيلي و... كه به سمت توسعه سياسي رفتند، امريكا جلويش را گرفت. شوروي نيز در تقويت ديكتاتوري‌ها كمك مي‌كرد و به لحاظ ساختاري عملا دنبال توسعه سياسي نبود و مي‌خواست موازنه قدرت را حفظ كند.
   شرق و غرب در توسعه‌نيافتگي جهان سوم نقش داشتند
 بنابراين هم غرب و هم شرق در توسعه نيافتگي جهان سوم نقش داشتند. البته اينها از ساختار نظامي و پارادايم جنگ سرد سرچشمه مي‌گرفت. در نتيجه در فضاي پسااستعماري در جوامع جنوب دولت به وجود مي‌آمد، اما اين تنها به ظاهر بود و به ظاهر اين كشورها دولت داشتند. الان رخدادهاي خاورميانه ورشكستگي دولت‌هاي ساختگي پسااستعماري را نشان مي‌دهد. اگر آن دولت‌ها كارآمد بودند و يك اراده ملي وجود داشت و مردم در قدرت مشاركت داشتند و سياست‌هاي تبعيض‌آميز در اين مناطق اجرا نمي‌شد و مردم از يك رفاه نسبي برخوردار بودند و مي‌توانستند صداي‌شان را به گوش قدرتمندان برسانند، دليلي براي فروپاشي نبود. ما هميشه واژه ملت را در اين سرزمين‌ها به كار مي‌بريم، بدون آنكه ملتي شكل گرفته باشد. در اين جوامع يك‌سري اقوام و گروه‌هاي هويتي بودند و حكومت نيز با قدرتمندترين قبيله‌ها ارتباط داشت. اين جوامع تازه مي‌خواهند در ابتداي قرن بيست و يك به سمت ملت‌سازي و دولت‌سازي گام بردارند.
در عصر پسااستعماري در اين جوامع جنوب دولت‌ها برنامه‌هاي رفاهي ارايه كردند براي دخالت بيشتر خودشان در امور مملكت و در نتيجه وقتي دولت وارد صحنه مي‌شد، فضايي براي مردم باقي نمي‌ماند. در اين جوامع با فربه شدن دولت مواجه هستيم و شاهد ضعف بخش خصوصي هستيم. لازمه شكل‌گيري جامعه مدني توسعه بخش خصوصي است. در يك بررسي آماري كه در اواخر قرن بيستم در كشورهاي عربي خاورميانه به عمل آمد، مشخص شد كه نزديك به 70 درصد از مردم اين كشورها خودشان را با مليتي كه به آن تعلق داشتند، تعريف نمي‌كردند. تنها تونس و لبنان بودند كه خودشان را تونسي و لبناني معرفي مي‌كردند و بقيه خودشان را عرب مي‌خواندند. بنابراين نبايد از فروپاشي اين كشورها در خاورميانه تعجب كرد.
در فضاي بعد از جنگ سرد هم دولت‌هايي كه ناكارا بودند با ده‌ها مدعي مواجه شدند. مهم‌ترين آنها رسانه‌ها و فضاي مجازي بودند كه به نفوذناپذيري مرزبندي‌هايشان خاتمه مي‌دهند و همچنين شركت‌هاي چندمليتي و ده‌ها سازمان مردم‌نهاد كه ظهور يافتند. در واقع اين دولت‌ها در كشمكش هستند تا اقتدار خودشان را حفظ كنند. اما اينكه تا چه اندازه موفق هستند، قابل بحث است.
    سرعت تقاضاها و ناتواني دولت ها
اتفاق ديگر در عصر جهاني شدن مساله سرعت است، يعني سرعت طرح تقاضاها و تبديل آنها به داده‌ها. يعني دولت‌هاي قوي ظرفيت محدودي براي پاسخگويي و تبديل اين خواسته‌ها به سياست دارند، مشخص است كه وضع براي كشورهاي جهان سوم اين مساله بسيار حادتر است. بنابراين فشردگي زمان و مكان و مساله سرعت ناكارايي دولت‌هاي جنوب را بيشتر كرده است و پشت سر اين دولت‌ها با انبوهي از مطالبات مواجه هستيم كه به نظر نمي‌رسد در آينده نزديك اين سيستم‌ها بتوانند از عهده آنها بر آيند. آنتوني گيدنز زماني دولت‌هاي جهان سوم را با اندوه پساهژمونيك توصيف كرد كه با جنگ سرد خلق شدند و با افول آن دچار بي‌معنايي شديدي شده‌اند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون