آذرستان سوته دلِ تنهاي ما
جواد طوسي
علي آقا! سلامي چو بوي خوش آشنايي. باز رسيديم به آذر، ماه آخر پاييز و دلمان در اين غُربتكده هوايت را كرده...
نميدانم چرا هر چه پيرتر ميشويم، بيشتر براي دنياي بكر و اصيل تو و آدمهايت احساس دلتنگي ميكنيم. ما يكي كه از اين فضاي شلوغ مجازي خيري نديديم. خودت هم در «مادر» اين پيشگويي تلخ را كرده بودي و «خانواده» را در كانون جدافتادگي و به لكنت افتادن عاطفي به نمايش گذاشتي. كجايي تا ببيني آن نور پُرمهر مادر به عنوان نقطهاي آرماني براي سكانس پاياني فيلمت، به خاموشي گراييده و ريشهها خشكيده شدهاند.
عليآقا! سر از خاك سرد بيرون كن و اين دنياي باقالي به چند من را ببين كه چه بازار مكارهاي شده. ديگر بايد خواب حسن كچل و چلگيس و آن رويا و فانتزي از جنس تو را ببينيم. ديگر كسي نيست تا كبوتر طوقي را همراه با سنتور خوش آهنگ روي پشتبامهاي كاهگلي كاشان برايمان هوا كند و از عشق نافرجام آسيد مصطفي و طوبا بگويد. ديگر در اين جولاندهي هذياني روباتها، فاتحه باباشمل و لوطي حيدر و قلندرت خوانده شده. آقاي خاوري تو آخرين پاكباختهاي بود كه «بله» را از محبوبش زري در دمدماي مرگ او گرفت. هيچ كس به جز تو نتوانست يك سوتهدلي خل و چل را به عاشقيت برساند و رستگارش كند و نقطه پايان تراژدي زندگي او را در تپههاي امامزاده داوود رقم زند. چه غريبانه ستارخانت آن روزها به نمايش درآمد و هنوز غربت و تنهايي او و يارانش در پهنه تاريخ احساس ميشود.
چقدر در «سلطان صاحبقران»، «هزاردستان»، «حاجي واشنگتن» و «كمالالملك» تو را متهم به تحريف تاريخ كردند. حالا در اين قحطسالي آنقدر منصف شدهايم كه بگوييم «خوشا نظربازيا كه تو آغاز ميكني...» تاريخي كه آدمهايش گوشت و پوست و احساس نداشته باشند و چهرههاي منفي و پرسوءتفاهمش فرصتي براي خاكستري شدن پيدا نكنند و در موقعيتي نمايشي قرار نگيرند، به درد موزه و خاك خوردن و فراموش شدن ميخورند. اجازه بده علي آقا صادقانه بگوييم «تاريخ شما را عشق است».
راستي عليآقا! اين شب جمعه كه گذشت آهسته و پاورچين در غروبي سرد آمدم سراغت. دلم از سوت و كور بودن مزارت گرفت. تويي كه جلوتر از همه، سنگ اينجايي بودن را به سينه زدي و از حسرت و دلتنگي و عشق و تقدير برايمان گفتي و تاريخ را با نگاه و سليقه خودت ورق زدي و نقاط حساسش را در معرض ديدمان قرار دادي ولي عبرت نگرفتيم، نبايد غريب و محزون باشي. نوشته سنگ مزارت، بيش از همه برازنده خود توست: «آيين چراغ، خاموشي نيست.»