بزنگاه
زندگي من وقتي كه دختر كوچولو بودم، در انتظار بيهوده خود زندگي گذشت. گمان ميكردم كه يك روز يكدفعه زندگي شروع خواهد شد و خودش را در دسترس من قرار خواهد داد، مثل بالا رفتن پردهاي يا شروع شدن چشماندازي. هيچ خبري از زندگي نميشد. خيلي چيزها اتفاق ميافتاد اما زندگي نميآمد و بايد قبول كرد كه من هنوز همان دختر كوچولو هستم چون همچنان در انتظار آمدن زندگي هستم.
كاناپه قرمز - ميشل لبر
فلاشبك
شايد اصن فردا يه شهاب سنگ بخوره به زمين، شايد هم نخوره، زندگي همين آشفته بازار وحشتناكيه كه ميبيني، ولي زيباييش به همينه.
اگر بمونم- آر. جي. كوچر