فرزانه قبادي / نفسهاي پاييز كه به شماره ميافتد، «يلدا» ميشود ترجيعبند جملههاي آدمهاي شهر. دنبالش كه بگردي توي هر كوچه و پس كوچهاي ميتواني رد پايش را پيدا كني. حالا كه آدمها يلدايشان هم «لاكچري» شده و تجمل از سر و كول جيبهاي خالي بالا ميرود و خبرهاي يلدا ميشود گراني هندوانه و آجيل، باز هم ميشود سادگي يلدا را توي كوچهها به بند كشيد و تمام شهر را ريسه كشيد به يمن آمدنش. ميشود يلدا را با يك انار و يك شعر حافظ هم گذراند، فقط كافيست كرسي دلت هميشه گرم باشد و حواست به درز پنجره احساست باشد كه مبادا سوز نا اميدي سرك بكشد به اتاق زندگي.
يلدا مرموز و پيچيده نيست. ساده است، به سادگي جمله مادر كه در جواب كودكانههايمان ميگفت: «يلدا بلندترين شب سال است». بزرگتر كه شديم، گفتند «مهر» در چنين شب متولد شده، به حرمت همين ميلاد است كه روزها كش ميآيند و تا به بهار نرسند آرام نميگيرند. همين جا بود كه دانستيم پس يلدا را ميشود اينطور هم تعريف كرد: «يلدا شروع روزهاي بلند است». بعدترها پاي انار باز شد به عاشقيتهاي پاييزيمان كه منتهي به يلدا بود و بعد هم رفتيم سراغ فلسفه و همهچيز را پيچيده كرديم، اما يلدا ميتواند ساده باشد، به سادگي مشت آجيلي كه وقتي خانم جان كف دستمان ميگذاشت، توي دلمان آرزو ميكرديم كاش بزرگتر بوديم و مشتمان بيشتر جا داشت. هر چند كه حالا آرزو ميكنيم كاش امروز هم مشت كوچكي داشتيم و خانم جاني بود و آجيلي كه طعم همان روزها را بدهد.
اما بساط يلدا فقط انار و آجيل و ازگيل نبود، حافظ از همان شبهاي كودكي پا به پايمان آمد، از همان شبها كه خانم جان لب ور ميچيد و ديوان حافظ قديمياش را با دقت و وسواس باز ميكرد، دل توي دلمان نبود كه ببينيم حضرت حافظ چطور از دل قرنها قرار است با ما حرف بزند، دل توي دلمان نبود تا اينكه خانم جان صلواتي ميفرستاد و لبخندي بر لبش مينشست و ميخواند «بر سر آنم كه گر ز دست بر آيد/ دست به كاري زنم كه غصه سرآيد» و بعد خط به خط حافظ را براي كودكي هايمان معنا ميكرد و ما دلمان قنج ميرفت كه حافظ با ما صحبت كرده.
حالا زمستان آرام و بي صدا خزيده توي شهر، حالا يلدا قرار است دامنكشان و خرامان بيايد و گيسوي بلند و سياهش را گره بزند به سپيدي صبحي كه به بهار ميرسد. حالا يلدا براي تمام آنها كه توي شهر راه ميروند و ميدوند و در اتومبيلهايشان به اخبار ترافيكي گوش ميكنند، خود را معني ميكند. نشاني يلدا را از آدمها پرسيديم توي كوچه و خيابانهاي تهران؛ تهراني كه يلداهايش رنگ گراني دارد، اما ميتواند طعم لحظههاي ناب هم بدهد. در اين شهر يلدايي، از مردم خواستيم تا چند دقيقهاي از يلدا برايمان بگويند و تفالي به ديوان حافظ بزنند.
يا رب از ابر هدايت برسان باراني
چند ارابه چوبي پر از ميوه بيرون مغازه كنار در چيده شده، از همانها كه خانواده داماد براي تبريك يلدا و چشم روشني براي تازه عروس خانواده ميبرند. داخل مغازه هم يلدا سرك كشيده و روي ميز گلفروشي آقاي ميانسالي در حال تزيين درخت كريسمس است و كنارش يك سبد بزرگ ميوه آماده تزيين با ميوه و آجيل است. آقاي كريمي ميگويد از زماني كه خاطرش هست در گل فروشي كار ميكرده. از درخت كريسمس ميگويد و اينكه هر سال آخرهاي پاييز كه ميشود از سراسر شهر سفارش سفره يلدا و درخت كريسمس برايش ميآيد. قيمتها بستگي به نوع سفارش دارد و هر سال نوسان دارد، اما مشتريها تقريبا ثابتند. كاجهاي كوچك را لابهلاي برگهاي سوزني كاج پلاستيكي ميچيند و با حوصله درباره يلداي كودكيهايش ميگويد: «من بچه شمرونم، يلدا بهونه بود كه همه جمع شيم خونه مادربزرگ، اون روزها مثل حالا نبود، يلداي هر سال برف سنگين ميباريد، لطف كرسيهاي خونه قديمي شمرون رو من سالهاست كه ديگه تجربه نكردم.» تفال به ديوان حافظ را موكول ميكند به بعد از اتمام تزيين درخت كاج، چند دقيقهاي طول ميكشد تا آخرين حباب شيشهاي روي كاج جا بگيرد و آقاي كريمي آرام روي صندلي انتهاي مغازه بنشيند و با احترام ديوان خواجه شيراز را در دست بگيرد و بخواند: «مژده وصل تو كو كز سر جان برخيزم / طاير قدسم و از دام جهان برخيزم.» به شيوايي و شيريني حافظ ميخواند و به مصرع: «يا رب از ابر هدايت برسان باراني» كه ميرسد مكث ميكند و سرش را بالا ميگيرد و ميگويد: «عجب غزلي لذت بردم.» آقاي كريمي آخرين بار چند هفته پيش به سراغ ديوان حافظ رفته و در حافظيه شيراز تفالي زده و لحظات نابي را در حافظيه گذرانده. ميگويد يلدا فرصت نميشود تفال بزنيم، بس كه نوهها شيطنت ميكنند و تلويزيون برنامههاي پر سر وصدا دارد. مشتري كه براي بردن يكي از سبدهاي ميوه ميآيد آقاي كريمي سرش شلوغ ميشود و ما هم ديوان حافظ به دست راهي خيابان ميشويم.
كه نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند
كنار پيادهرو از روي ظرف لبو و باقلا بخار بلند است و گوشه چرخ چوبي يك كپسول قرار دارد كه قرار است روشني بخش بساط محمد باشد. 22 ساله است و صورتش را با شال بافتني پوشانده، بخار نفسش روي شيشه عينكش نشسته، ميگويد دو سالي هست كه مشغول فروش لبو و باقلاست و يلدا كه ميشود براي خودش انار و آجيل ميآورد و تا آخر شب سر كار است و بعد هم به شبنشيني خانواده ميرسد و يلدا را كنار آنها ميگذراند. گوشي پوليشي را روي گوشش ميگذارد و دستش را توي جيبش فرو ميبرد، ميگويد از شغلش راضي است. وقتي قرار ميشود تفالي به ديوان حافظ بزند، نگاه عابران تغيير ميكند و با تعجب و پرسشگرانه تماشايمان ميكنند، محمد ديوان را باز ميكند و ميخواند: «رسيد مژده كه ايام غم نخواهد ماند / چنان نماند چنين نيز هم نخواهد ماند». لبخند ميزند و آرام غزل را براي خودش ميخواند. ميگويد هميشه در موبايلش فال حافظ ميگيرد و تجربه تفال با ديوان را كمتر داشته.
ز بيوفايي دور زمانه ياد آريد
زمان پشت چراغ قرمز بيشتر از هميشه كش ميآيد، ترمز دستي را جوري ميكشد كه يعني اين چراغ به اين زوديها سبز نميشود. ميگويد: «ما يلدا هم تا دير وقت سر كاريم و بعد هم ميرويم خانه بچهها از سر و كولمان بالا ميروند، اما لطف زندگي به همين شبهاست.» جوانتر كه بوده ذوقش براي يلدا بيشتر بوده، حالا ولي چندان ذوقي برايش نمانده، با خنده ميگويد: « ما از روي موعد قسطهامون متوجه گذر زمان ميشيم، چشم هم نگذاشته سر ماه ميشه بايد قسط بديم.» چراغ سبز ميشود اما خيابان انقلاب عصرها فقط براي پياده روي مناسب است و ماشينها در ترافيك متراكم خيابان ميليمتري حركت ميكنند. چراغ بعدي مجال ميدهد تا تفالي به ديوان حافظ بزند، حسين حدودا 60 سال دارد و ميشود لقب با حوصلهترين راننده تاكسي را به او داد. ديوان را در دستش ميگيرد و بسمالله ميگويد و با چشم بسته ديوان را باز ميكند: « معاشران ز حريف شبانه ياد آريد / حقوق بندگي مخلصانه ياد آريد». چشمانش را به كتاب دور و نزديك ميكند و كمي چشمهايش را ريز ميكند و خواندن را ادامه ميدهد. شعر كه تمام ميشود، ديوان را پس ميدهد و با خنده ميگويد: «عجب شعري بود» و توضيح ميدهد كه پدربزرگش در سالهاي دور گاهي كه حوصله داشت برايشان سعدي ميخواند ولي حالا اين روزها او حوصله ندارد حتي چند دقيقه با نوههايش بازي كند، كتاب شعر خواندن بماند. يادش نيست آخرين بار چه زماني به سراغ شاعر شيراز رفته، اما دخترش اهل تفال است و بعد از تحويل سال براي همه خانواده فال حافظ ميگيرد. چراغ سبز شده و راننده راهي ميشود و باز هم با كلاچ و ترمزش تنها ميماند تا چهارراه بعدي و مسافر بعدي.
هر نقش كه دست عقل بندد
مسافران از داخل ماشينهاي توي ترافيك به چرخش كه پر از نارنگي و پرتقال است نگاه ميكنند و بعضي از همان دور قيمت را ميپرسند و بعضي فقط به نگاهي اكتفا ميكنند. علي 20 سال است كه در اين محدوده ميوه فصل ميفروشد. ميگويد نزديك يلدا كمي هم ازگيل و انار ميآورد كه بساطش كامل شود. نگران است كه گزارش ما برايش مشكلي ايجاد كند و ماموران شهرداري را به سراغش بفرستد. ميگويد: «من سه تا بچه دارم، از همين راه هم زندگيام ميگذره، هر چند وقت يك بار چرخ من رو توقيف ميكنن، زندگيام فلج ميشه.» ديوان را توي دستش ميگيرد و نگاهي به جلدش ميكند و ميگويد: «آخرين بار وقتي مجرد بودم فال حافظ گرفتم، زندگي با ما كاري كرد كه اين چيزها رو ديگه فراموش كرديم.» و ميخواند: «گل بيرخ يار خوش نباشد / بيباده بهار خوش نباشد.» يك جاهايي مكث ميكند و كلمات كه با خط تحريري نوشته شده است را بالا و پايين ميكند و بعد ادامه ميدهد. دست آخر هم ميگويد: «آدرس ما رو چاپ نكنيد نونمون آجر بشه.»
چنان پر شد فضاي سينه از دوست
مجتبي شاهد تفال علي است و با لبخند از درگاه مغازه تماشايمان ميكند، ميگويد حدود 34 سال دارد و كتابفروشي و صحافي شغل آبا و اجدادياش است، اما او به خاطر پدرش وارد اين شغل نشده، بلكه از كودكي آرزو داشته كه كنار دخل كتابفروشي بايستد و قدش به كتابهاي طبقات بالا برسد. ورود به كتابفروشي مجتبي شبيه ورود به دنياي بيرياي آدمي است كه جهاني اطلاعات و قصه را در دنيايش جا داده. با اينكه سن چنداني ندارد، اطلاعات خوبي را با فن بيان خوبش در اختيارمان ميگذارد. چايش به راه است و ميگويد: «من اينجا كار نميكنم، اينجا محل زندگي منه.» صحبت از يلدا ميرسد به كتاب مورد علاقه و شاعر محبوب. ميگويد عاشقانه شاملو و شعرهاي نابش را دوست دارد، اما اين چيزي از ارادتش به حضرت مولانا كم نميكند. ميگويد پدرش آن سالها يلدا و نوروز را با اشعار مولانا رنگ ميزد و حالا هر بار مولوي ميخواند تصوير پدرش پيش چشمش ميآيد. از قفسه سوم يك جلد ديوان حافظ نفيس برميدارد و با احتياط كتاب را از درون قاب چرمي بيرون ميكشد. قبل از اينكه نيت كند ميگويد: «حافظ شاعر عاشقاست، هركس دلش براي كسي ميسره ميره تا حافظ از زبون يار باهاش حرف بزنه.» و بعد به عطف كتاب خيره ميشود و چند ثانيه بعد ميخواند: «مزن بر دل ز نوك غمزه تيرم / كه پيش چشم بيمارت بميرم.» بعضي ابيات را با لحن خاصي ميخواند و بعضي را دوبار تكرار ميكند. پدربزرگ هميشه ميگفت: «آدمها شبيه همنشينانشان ميشوند.» وقتي كه كتابفروش جوان شاهد فال را هم ميخواند و چشم ميدوزد به صفحه براق ديوان انگار مصداق همين جمله پدربزرگ است، او شبيه همان كتابهايي است كه تمام روز همنشينمان است و تنها همدمش دنيايي عميق است.
در دلم بود كه بيدوست نباشم هرگز
چند مجله و ماهنامه روي پيشخوان دكه چيده شده و مردي داخل دكه عبور رهگذران را به تماشا نشسته. احوالپرسي گرمي ميكند و در همان كلام اول آرزوي خوشبختي و موفقيت ميكند. برات از وقتي بازنشسته شده، در دكه مجلهفروشي كمرونق خيابان كار ميكند. ميگويد: «دوست دارم يلدا پيش دخترم باشم» و ادامه ميدهد: «خانه دختر من خانه عشق است، دختر من 14 سال منتظر معشوقش ماند تا از خارج از كشور بيايد و بتوانند با هم ازدواج كنند. من فكر ميكنم خانهشان خانه عشق است. هر چند كه رسم است بچهها به خانه بزرگترها بروند، اما من دوست دارم يلدا را مهمان دخترم باشم.» ميگويد آخرين بار روز تولد تنها دخترش به سراغ ديوان حافظ رفته و بعد از 21 فروردين فرصتي دست نداده تا تفال بزند به ديوان حافظ شيرازي. ديوان را در دستش ميگيرد و بعد از خواندن فاتحه آرام باز ميكند، موتورسواري سيگار ميخواهد و آقا برات آرام كاغذي لاي كتاب ميگذارد و بعد از اينكه مشتري را راه انداخت ميخواند: «ياد باد آنكه سر كوي توام منزل بود / ديده را روشني از خاك درت حاصل بود.» آرام شعر را ميخواند و صدايش لابهلاي صداي موتوسيكلتها و بوق ماشينها گم ميشود و بايد حسابي گوش تيز كرد تا متوجه دليل بغضش شد، وقتي كه ميخواند: «چه توان كرد كه سعي من و دل باطل بود» اتاق شيشهاي دكه پر ميشود از سكوت مردي كه ميگويد ديوان پروين را حفظ است، چون اشعار پروين ساده است و زيبا. ديوان را ميبوسد و ميگذارد روي مجلهاي روبهروي دريچه دكه؛ دريچهاي كه درست روبهروي صورتش رو به مشتريها باز است و سكوت محض دكه گم ميشود در تردد عصرانه عابران خيابان.
پياله گير و كرم ورز
چرخ خريدش تا نيمه پر است، نگاهش روي ويترين بههمريخته متوقف شده و انگار فكر ميكند كه چيزي يادش بيايد. معلم بازنشسته است و سالهاي بازنشستگياش را در تنهايي ميگذراند: «بچههام 10 سالي هست كه رفتن خارج از كشور، تنهايي شده سهم من از زندگي.» جوابش به اين سوال كه آيا تا به حال شاگردانش به سراغش آمدهاند تا يلدا يا نوروز را تنها نماند، اين است كه «اينها مال تو فيلمهاست، تنها كه باشي فرقي نميكنه معلم باشي يا خانهدار، تنهايي ديگه، بايد باور كني و باهاش كنار بياي.» درخواست تفال به ديوان حافظ برق را توي چشمانش مينشاند و ميگويد: «آخرين بار لحظه تحويل سال بود كه تفال زدم، حالا وسط خيابون، اتفاق جالبيه، فكر كنم كمتر كسي اين رو تجربه كرده باشه.» چرخ خريدش را به كنار ديوار ميكشد و ديوان را با حوصله در دست ميگيرد و ميخواند: «به صوت بلبل و قمري اگر ننوشي مي/ علاج كي كنمت آخر الدواء الكي.» بعد هم شاهد غزل را ميخواند و ميگويد كليد فال تو شاهدشه، حتما بايد بخونيش. شهناز قرار است يلدا را در تنهايي بگذراند. اما اين را هم اضافه ميكند كه دوستانش صبح قبل از يلدا خانهاش را قرق ميكنند و حسابي خوش ميگذرانند و با خنده ميگويد: «ما ميريم پيشواز يلدا» .
آنچنان مهر توام در دل و جان
جاي گرفت
كارواش خلوت است، تنها مشتري آن صاحب يك پرايد سفيد است كه ماشينش را براي شستوشو آورده. شستوشو تقريبا در مراحل پاياني است، صاحب كارواش حاضر به مصاحبه نميشود و آريا را صدا ميزند تا چند دقيقهاي از كار دست بكشد. آريا دستمال خشكي روي كاپوت ماشين ميكشد و تميز كردن شيشهها را به همكارش ميسپارد. ميگويد: «يلدا مهمان مادرخانمم هستيم.» آريا اهل مطالعه است و ميانه خوبي با حضرت حافظ دارد. ميگويد همراه همسرم چند شب يك بار تفالي ميزنيم به ديوان حافظ، آخرين بار هم همين دو شب پيش بود. يلداي سال پيش را به خوبي به ياد دارد و ميگويد: «ما سال پيش منتظر تولد پسرمان بوديم و امسال يلدا را كنار پسرمان هستيم، پارسال حافظ خبر خوش تولد پسرمان را داد.» اما خاطرش نيست كداميك از غزلهاي حافظ، يلداي پارسالشان را مزين كرده بود. آرام ديوان را دستش ميگيرد و در ميان محوطه كارواش تفال ميزند به اشعار خواجه شمسالدين محمد حافظ شيرازي و بعد هم بلند ميخواند غزل يلداي امسال را: «هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود / هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود».
هنوز شهر پر از تكاپوست، هنوز كه هواي آخر پاييز رو به سردي رفته، هنوز كه وارونگي هوا سهم تهراني است از آغاز زمستان. هر كدام از آدمهاي اين شهر يلدايشان يك رنگ و بو دارد، بعضي يلداها طعم تنهايي دارد و بعضي رنگ دوري اما بعضي يلداها هم عطر با هم بودن را تكثير ميكنند. اما هر كجا كه باشي و يلدايت هر رنگي داشته باشد، ميتواند خيالت از جانب حافظ آسوده باشد، چرا كه برايت يك غزل ناب كنار گذاشته كه قرار است يلدايت را بسازد. خاليترين سفرههاي يلدا هم ميتوانند پر شوند از رنگ و بوي غزل شاعر شيراز.
يلدا شب قصه است
سيد احمد محيط طباطبايي
شب يلدا، شب آغاز زمستان و آخرين شب پاييز است. ميگوييم شب آغاز زمستان به اين دليل كه تقويم ما بر اساس شبانهروز است و از شب به روز ميرسد، به اين معنا كه روز يلدا، صبحي است كه پس از شب يلدا فرا ميرسد و در همين صبح است كه ميلاد مهر اتفاق افتاده است. «مهر» نماد قول و تعهد است. بسياري از مسائل فرهنگ و تمدن ما به آيين مهر باز ميگردد. يلدا هم يكي از همين مراسم است كه ريشه در آيين مهر دارد. اما با گذر زمان نمادهاي شب يلدا كه ريشه در مهرپرستي دارد، در فرهنگ ما باقي مانده و با وجود تغيير و تحولاتي كه در باور و دين ما اتفاق افتاده، يلدا همچنان به عنوان يك شب آييني براي مردم، ارزش خود را حفظ كرده است. به اين دليل كه يلدا هم مثل نوروز و ساير اعياد ما بهانهاي است براي دور هم جمع شدن و بازگشتن به مبدا و راس خود و يادآوري تعلقات خاطر انسانها به ريشهها و اصل خودشان. در بعضي از مراسم مثل نوروز و يلدا اين مساله بيشتر ديده ميشود كه همه افراد به زادگاه خود بازميگردند. در نتيجه ميشود اينطور گفت كه اين جمع شدن اولين و مهمترين دستاورد اين شب است.
دومين موضوع مورد توجه در شب يلدا اين است كه همه دور يك سفره جمع ميشوند. سفره؛ يادگار زندگي ايلياتي است. غذا خوردن در اطراف سفره بهانهاي بود براي گرد هم آمدن و نزديك شدن اعضاي خانواده به يكديگر. بعدها سفرهها كاربردهاي ديگري هم پيدا كردند و براي نذر و نياز و برپايي جشن و سرور استفاده ميشدند، سفره نوروز و سفره يلدا و سفره عقد هم در همين راستا شكل گرفتند كه افراد گرد آنها جمع شوند. در مرحله بعد روي اين سفره مواد غذايي قرار ميگيرد كه به نوعي شكرانه وجود آن ماكولات را جشن ميگيرند. در مورد سفره يلدا به اين شكل است كه در ابتداي فصل زمستان، آنچه از بهار و تابستان جمعآوري شده كه همان دانههاي نباتي و خشكبار يا گندم در شكلهاي مختلف است را در كنار ميوههاي اين فصل، بر سر اين سفره قرار ميدهند.
در شب يلدا دو اصل بسيار مهم وجود دارد؛ يكي سفره يلدا و دور هم جمع شدن خانواده است و دوم شب بيداري در آن تا زمان طلوع آفتاب. به اين معني كه افراد بايد شب يلدا را بيدار بمانند. براي اين بيدار ماندن راههاي زيادي وجود داشته مثل شاهنامهخواني و نقالي يا تفال به ديوان حافظ و موارد ديگري كه در دورههاي مختلف تناوبي فرهنگ ايران وارد مناسك مربوط به يلدا ميشود، اما فاكتور اصلي كه در شب يلدا وجود دارد «قصه» است. قصه را بزرگ خانواده يا پيرخاندان ميگويد و با قصههايش تجربيات و پندهايي را منتقل ميكند و از اين طريق كاري ميكند كه بيداري تا صبح ادامه پيدا كند و افراد بتوانند طلوع آفتاب را ببينند. در بعضي موارد نذر ميكنند كه با ديدن آفتاب، زمستاني بهتر و آيندهاي پراميدتر را در مقابل خود ببينند.
ميتوانيم بگوييم مهمترين شب قصه سال، شب يلداست. درست است كه در موارد مختلف ما آيينهاي گوناگون داريم، اما خود قصه و قصهگويي در زماني كه زمستان آغاز ميشود، فعاليت كشاورزي و دامداري به حداقل ميرسد و خانواده كنار هم جمع ميشوند تا زمستان را طي كنند و بهترين زمان است كه تجربيات و باورها را در قالب داستان و قصه به نسل بعدي منتقل كنند. چرا كه قصه شرط سني ندارد و افراد از هفت تا 70 سال ميتوانند از آن بهره ببرند. در باورهاي ديني ما هم قصه جايگاه مهمي دارد، پيامبر اسلام هم در قالب قصه و داستان، باورها و عقايد و سخن خودشان را براي عموم مردم بيان ميكردند و به اين ترتيب اهميت قصه براي ما محرز ميشود و اگر بخواهيم يك شب را شب قصه بناميم، شب يلدا مناسبترين شب است، چرا كه مهمترين عنصر اين شب، قصه است. ما در مقاطع زماني مختلف و در فرهنگهاي گوناگون كه در اقليمهاي متفاوت هستند قصههاي مختلفي داريم، زماني كه شاهنامه وارد فرهنگ ايران ميشود، نقالي و شاهنامهخواني در شب يلدا مرسوم ميشود و زماني كه حافظ پا به خانهها و فرهنگ مردم ميگذارد، تفال حافظ بخشي از آيين يلدا را تشكيل ميدهد، اما فراتر از اينها قصه و خاطراتي است كه توسط بزرگان خانواده نقل ميشد و در كنار آن افراد وفاق و همگرايي بيشتري پيدا ميكردند.
جشنها و آيينهايي چون يلدا در ايجاد وفاق اجتماعي و همگرايي ميان گروههاي اجتماعي بسيار مهم و موثر هستند، مراسمي كه تقريبا تمام كشور يك اشتراك در برگزاري آن دارند.