بزنگاه
هر روز كه دوست من ميرفت سر كار، ميديد سگ يك خرده بيشتر مرده است. از وقت مردنش خيلي گذشته بود اما سگ اينقدر سرش گرم مردن شده بود كه ديگر راه مرگ را گم كرده بود. اين دور و برها خيلي از پيرپاتالها اين جوري ميشوند. بس كه پير ميشوند و با مرگ زندگي ميكنند، وقتي لحظه جان دادنشان ميرسد راه را گم ميكنند.
اتوبوس پير- ريچارد براتيگان
فلاشبك
دكتر هافمن: از اونجا كه يه آدم ميتونه يه هيولا بشه، يه هيولا هم ميتونه يه آدم بشه.
سايههاي تاريك- تيمبرتون