نگاهي به كتاب متعلقات و ملحقاتِ شوپنهاور
جزمانديشي درونماندگار
فلسفه شوپنهاور واكنشي است به مكتب عقلگرايي قرن هجدهم؛ او در بيشتر آثار خود به متفكران معاصرش، بهويژه به فيشته، شلايماخر، شلينگ و بيشتر از همه هگل حمله ميكند. او در پي طرح افكندن مسيري نوين در فلسفه پس از كانت بود؛ مسيري كه از هگل عبور نكند. اما فلسفه او به يك بدبيني عارفانه و نفي زندگي ختم ميشود. شوپنهاور در كتاب «متعلقات و ملحقات» شمايي كلي از دستگاه فلسفي خود ميدهد؛ اين كتاب گزيدهاي است از مجموعه مقالات وي كه پس از كتاب «جهان همچون اراده و تصور» در دهه پاياني عمر او منتشر شد. اين كتاب آن توجه شايسته به فلسفه شوپنهاور را، كه وي مدتهاي زيادي بهدنبال آن بود، برايش به ارمغان آورد. شوپنهاور نثري منحصربهفرد داشت و متون او بهقدري روشن و واضح نوشته شدهاند كه هيچ اثري نميتواند بهسادگي آثار او، شرحي از فلسفهاش ارايه دهد. خوشبختانه سبك و سياق او تا حد زيادي در ترجمه فارسي آثار او منتقل شده است. شوپنهاور به اين ميبالد كه دستگاه فلسفياش «ساده و يكجا قابل فهم» است و اين سادگي را نشانه حقيقت آن ميداند. او فلاسفه معاصر خود را سرزنش ميكند كه مبهم و مغلق مينويسند و فلسفه آنها را جعلي ميخواند. شوپنهاور دستگاه فلسفي خود را «جزمانديشي درونماندگار» توصيف ميكند. زيرا «نظريههاي آن واقعا جزمياند، ولي از جهاني كه در تجربه داده شده فراتر نميروند». اين در حالي است كه جزمانديشي قديم «استعلايي» بود چون تلاش ميكرد جهان را با چيزي وراي آن توضيح دهد. اما هر كوششي براي شناخت ذات غيرتجربي جهان محكوم به شكست است. او همچنين اثبات منطقي يا استنتاج استقرايي را كه هدفش دستيابي به حقايق اساسي درباره جهان بهوسيله گزارههاي بنيادي است مردود ميشمارد. دستگاهي كه از اين گزارهها منتج ميشود، ملالآور است زيرا «صرفا بسط و تكرار آن چيزي است كه از قبل در گزارههاي بنيادين بيان شده است». در عوض به قول خود شوپنهاور؛ «گزارههاي من اغلب به زنجيرههاي استدلالي تكيه ندارند، بلكه مستقيما به خود جهان ادراك شهودي متكياند»، بنابراين از مسير صرفا منطقي حاصل نشدهاند. جالب است كه شوپنهاور ابتدا به واسطه كتاب «متعلقات و ملحقات» به شهرت رسيد و شهرتش هم اول از انگلستان و به عنوان بتشكني كه زيرپاي هگل را خالي كرده، آغاز شد و بعد از آنجا به خود آلمان سرايتكرد. علت اين امر هم اين است كه مقالات اين كتاب در مقايسه با مطالب كتاب اصلي شوپنهاور آسانفهمتر و جذابترند و شوپنهاور در آنها بسياري سخنان شنيدني و به ياد ماندنياي گفته و از آنجا كه نثر جذابي هم داشته و حتي مشهور است كه ميگويند بهترين نويسنده نثر آلماني بوده، اين كتاب بيشتر مورد اقبال قرار گرفته و بعد از انتشار آن بوده كه مردم به فلسفه او توجه نشان داده و به سراغ آثار اصلياش رفتهاند. در واقع اين كتاب خواننده را با جنبههاي مختلفي از انديشه و جهانبيني شوپنهاور آشنا ميكند و نظرات او را درباره بسياري مسائل آشكار ميكند، ولي آشنايي جامع به فلسفه او، با خواندن اين كتاب ممكن نميشود و براي چنين چيزي خواننده بايد سراغ آثار اصلي شوپنهاور رود. اين كتاب همه ديگر مقالات مجموعه دو جلدي «متعلقات و ملحقات» را كه پيش از اين ترجمه نشده بودند، دربرميگيرد. مترجم در اين مجموعه، مقالات را در دو كتاب دستهبندي كرده است. كتاب اول شامل مقالاتي است كه به نحوي به موضوع فلسفه و فلسفهورزي و روش آن مربوط ميشوند و كتاب دوم شامل مقالاتي است كه به موضوعات عموميتر و كليات ميپردازند. بعضي از مقالات اين دو كتاب حاوي مطالبي هستند كه به بدنه اصلي فلسفه شوپنهاور و كتاب «جهان همچون اراده و تصور» تعلق دارند و در ادامه مطالب آن كتاب نوشته شدهاند و اصلا عناوين آنها همه تا حد زيادي شبيه عناوين بعضي فصول آن كتابند كه نشان ميدهد هر كدام از اين مقالات مثلا در ادامه مطالب كدام فصل از آن كتاب نوشته شدهاند. خواندن اين كتاب شماي كلي از پارادايم فكري شوپنهاور به خواننده ميدهد چرا كه تقريبا وي در رابطه با همهچيز در آن كتاب صحبت كرده است.
نقد يك ليبرال بر ليبراليسم
چاپ اول كتاب «ليبراليسم و محدوديتهاي عدالت» در سال ۱۹۸۲ و چاپ دوم آن در سال ۱۹۹۸ توسط انتشارات دانشگاه كمبريج منتشر شده است. اين كتاب در واقع شناختهشدهترين اثر سندل است كه مباحث جامعهگرايان ليبراليسم را براي نخستين بار در حوزه فلسفه سياسي غرب مطرح كرده است. «ليبراليسم و محدوديتهاي عدالت» تاكنون به هشت زبان زنده دنيا ترجمه شده است. سندل، «جان راولز» و «رونالد دوركين» را ليبرالهاي سوسيالدموكرات ميداند. او با اين ادعا كه ديدگاه آنها بر مباني جمعگرايانه (collectivist) مبتني است و با عناصر فردگرايي ليبرالي سازگاري ندارد آنها را مورد انتقاد قرار ميدهد. سندل نقدي كثرتگرايانه از ليبراليسم ارايه ميكند و مدعي است كه افراد توسط جوامعشان و همين طور الزاماتي كه ناشي از عضويت در اين جوامع است، ساخته ميشوند. سندل كه تا حدي متاثر از نوزيك است، اعتقاد دارد كه راولز فلسفه سياسي خود را بر متافيزيك غيرقابل دفاع «خود» استوار كرده است. گرچه ديگران نيز همين نقد را داشتهاند، اما سندل بيش از همه اين انتقاد را بسط داده است. در ديدگاه سندل، فلسفه راولز، فرضيات متافيزيك فلسفه اخلاق كانت را دارد كه طبق آن خودِ تماما معنوي و خدايي كه از محدوديتهاي تجربي جداشده، به گونهاي انگيزههاي خود را براي انتخاب از دست ميدهد. سندل در واقع در اين كتاب نسخه جامعهاي از مكتب جامعهگرايي را ارايه كرده است. جامعهگرايي در واقع عكسالعملي است در مقابل تمركز ليبراليسم فلسفي بر فرد. جامعهگرايان بر اين باورند كه افراد را تنها ميتوان به عنوان اعضاي يك اجتماع شناخت و در نظر گرفت و معتقدند كه اجتماع بايد اگر نگوييم تنها نقطه تمركز يكي از نقاط تمركز نظريه سياست باشد. «ليبراليسم و محدوديتهاي عدالت» اين خط را تا به آنجا ادامه ميدهد كه چنانچه درون جامعه به اجتماع قدر و منزلت كافي داده شود، ديگر هيچ نيازي به داشتن نگراني از بابت عدالت نخواهد بود. بنا بر تفكر سندل، عدالت تنها زماني كه مردم به حد كافي دغدغه عشق و اهداف مشترك نداشته باشند، به عنوان يك راه چاره مطرح خواهد شد. سندل معتقد است يك جامعه ليبرال به دنبال آن نيست كه طريقه خاصي از زندگي را بر مردم تحميل كند، بلكه در پي آن است كه شهروندانش را تا آنجا كه ممكن است در انتخاب اهداف و ارزشهايشان آزاد بگذارد. بنابراين بايد طبق اصولي از عدالت اداره شود كه هيچ شيوه از پيش تعيين شدهاي براي يك زندگي خوب را بر مردم تحميل نكند. اما آيا ميتوان چنين اصولي را يافت؟ و اگر نه، پيامدهاي عدالت به عنوان يك ايدهآل اخلاقي و سياسي چيست؟ اينها سوالاتي هستند كه سندل در انتقاد نافذ خود از ليبراليسم معاصر مطرح كرده است. سندل ليبراليسم مدرن را در سنت كانت قرار ميدهد، و بر تاثيرگذارترين نمود متاخر آن در آثار جان راولز تمركز ميكند. سندل در مهمترين چالشي كه پيشروي «نظريه عدالت» راولز برميشمارد، به محدوديتهاي ليبراليسم در خصوص مفهوم فرد در آن ميپردازد و از دركي فراتر از آنچه ليبراليسم از اجتماع ارايه ميكند سخن ميگويد.
چه بايد كرد؟
كتاب تحليل مزيتي رقابت ملل چارچوبي را براي درك مزيتي رقابتي يك شركت و چگونگي توسعه اين مزيت رقابتي ارايه ميدهد. اين كتاب در پي اين است كه مزيت رقابتي كشورها يا خصوصيات ملي كه به مزيت رقابتي پر و بال دهد و مشاركت شركتهاي تجاري و دولتها آنها را به خوبي توضيح ميدهد. در قسمت اصلي نظريه اصول استراتژي رقابتي در صنايع خاص بحث ميشود كه براي كساني كه با آثار قبلي اين نويسنده آشنايي دارند، غريب نيست. نظريهاي كه در اين كتاب ارايه شده است به رقابت واقعي به عنوان يك پديده پيچيده و ارزشمند نظر دارد تا آنكه شكلي انتزاعي از آن را مورد بررسي قرار دهد. قابل ذكر است كه مايكل پورتر در سال 1947 در امريكا به دنيا آمد. مدرك كارشناسي مهندسي مكانيك را از دانشگاه پرينستون و كارشناسي ارشد مديريت ام بياي (MBA) و دكتراي اقتصاد كسب و كار را از دانشگاه هاروارد اخذ كرد. درسال 1981 در 34 سالگي به درجه استادي در دانشگاه هاروارد نايل شد. او يكي از چهار استاد دانشگاه با اين عنوان در سابقه 100 ساله هاروارد بود. او تاكنون 16 كتاب و بيش از 100 مقاله منتشر كرده است. نخستين كتاب او «راهبرد رقابتي»، درسال 1980 چاپ شد كه با استقبال كمنظير دانشگاهيان و مديران صنايع مواجه شد. به گونهاي كه تاكنون بيش از 60 بار اين كتاب به چاپ رسيده است و به 20 زبان دنيا ترجمه شده است.