مترجم: محمد رضايي روشن/ آلدوس هاكسلي (1894-1963) نويسنده انگليسي بود كه بيشتر او را با رمان «دنياي قشنگ نو» ميشناسند كه داستان آن در قرن بيست و ششم در لندن اتفاق ميافتد. عنوان كتاب از قسمتي از نمايشنامه «توفان» از ويليام شكسپير گرفته شده است. مقاله معروف او با نام درهاي ادراك نيز در سال ۱۹۵۴ منتشر شد كه به شرح تجربيات او پس از مصرف مسكالين ميپردازد. در ابتداي زندگي ادبياش به سرودن شعر و نوشتن داستانهاي كوتاه پرداخت و در ادامه با نوشتن رمان، سفرنامه و فيلمنامه آثارش را منتشر كرد. در 1937 به امريكا مهاجرت و از آن پس تا لحظه مرگ اين كشور را خانه خود كرد. او كه سالها به خاطر كمبينايي رنج ميبرد و حتي به گفته خودش تقريبا نابينا بود با عملي كردن «متد بيتس» توانست بر اين مشكل غلبه كند و حتي در اين باره كتابي هم نوشت. از هاكسلي در ايران چند كتاب منتشر شده است از جمله «دنياي قشنگ نو» به ترجمه سعيد حميديان و از آثار غيرداستاني او «وضع بشر» به ترجمه اكبر تبريزي و «درهاي بهشت و دوزخ» به ترجمه مهناز دقيق نيا.
در ابتدا راجع به شيوه كاريتان برايمان ميگوييد؟
بهطور منظم كار ميكنم. هميشه صبحها و بعدتر دوباره كمي ديگر پيش از شام كار ميكنم. از آن دست افرادي نيستم كه شبها مينويسند. ترجيح ميدهم شبها مطالعه داشته باشم. معمولا چهار يا پنج ساعت در روز مينويسم. تا آنجا كه بتوانم در اين وضعيت ميمانم تا اينكه حس كنم دارم آن طراوت و تازگيام را از دست ميدهم. گاهي وقتي جايي گير ميافتم شروع به خواندن ميكنم - داستان، روانشناسي يا تاريخ، خيلي مهم نيست چه چيزي - نه براي گرفتن ايده يا اطلاعات، به سادگي براي آنكه دوباره شروع كنم. تقريبا
هر چيزي اين حقه را عملي ميكند.
آيا فصل به فصل پيش ميرويد يا زماني كه رمانتان را شروع ميكنيد طرحي كلي ميزنيد؟
نه، به صورت فصلي كار نميكنم، همچنان كه پيش ميروم راهم را مييابم. زماني كه شروع ميكنم راجع به اينكه چه اتفاقي خواهد افتاد خيلي كم ميدانم. فقط ايدهيي كلي دارم و بعد همچنان كه مينويسم پيش ميرود. بعضي وقتها - بيش از يك بار برايم پيش آمد - خيلي زياد مينويسم، سپس متوجه ميشوم به هيچ دردي نميخورند و ناچار كلشان را دور مياندازم. دوست دارم فصل به فصل كار كنم ولي هرگز اطمينان كامل ندارم در فصل بعد چه اتفاقي ميافتد، تا زماني كه رويش كار كنم. هر چيز به صورت جزيي پيش ميآيد و زماني كه اين مقدارهاي كم آمدند بايد سخت كار كنم تا شكل منسجمي بگيرند.
اينها فرآيندي خوشايند است يا دردناك؟
اوه، گرچه طاقتفرساست ولي دردناك نيست. نوشتن كاري بسيار جذاب و گاهي خستهكننده است ولي هميشه خودم را خيلي خوششانس ميدانم كه قادرم از طريق حرفهيي كه از انجام دادنش لذت ميبرم
امرار معاش كنم. افراد كمي ميتوانند.
آيا تا به حال از نقشه يا نمودار يا دياگرام براي هدايت خود در نوشتن بهره برديد؟
نه، از هيچ كدام اينها استفاده نميكنم، گرچه درباره موضوع خود به اندازه كافي مطالعه دارم. كتابهاي جغرافيا براي سر راست نگه داشتن چيزها كمك بزرگ هستند. در پيدا كردن مسيرم در بخش انگليسي «دنياي قشنگ نو» مشكلي نداشتم ولي درباره نيومكزيكو بايد مطالعه زيادي ميكردم چون هيچوقت آنجا نبودم. راجع به مكان مربوط، گزارشهاي موسسه اسميتسونين را مطالعه و سپس به بهترين شكلي كه ميتوانستم خيالپردازي كردم. در واقع تا شش سال بعد، يعني در 1937، زماني كه ما «فريدا لارنس» را ملاقات كرديم، به آنجا نرفتم.
زمان شروع رمانتان چه ايده كلياي داريد؟ به عنوان مثال چطور «دنياي قشنگ نو» را شروع كرديد؟
خب، آن رمان شروعش با تقليد از «مردان خدايان را دوست دارند» اثر «اچ جي ولز» بود ولي به تدريج از كنترلم خارج و به چيزي يك سر متفاوت از آنچه قصدش را داشتم تبديل شد. همچنان كه به موضوع بيشتر و بيشتر علاقهمند ميشدم، از تصميم قبليام بيشتر و بيشتر دور ميشدم.
در ديباچه «دنياي قشنگ نو» در 1946 نشانههاي واضحي گذاشتيد كه به نظر ميرسد بر اين آرمانشهر جديد دلالت دارد. آيا اين كار را از قبل در ذهن داشتيد؟
بله، از همان زمان تصوير كلياش در پس ذهنم بود و فكرم را خيلي مشغول كرد گرچه لزوما مضمون رماني نبود. براي زماني طولاني به شيوههاي گوناگون درك نيروي بالقوه انساني فكر ميكردم سپس حدود سه سال پيش تصميم گرفتم اين افكار را در قالب رمان بنويسم. خيلي كند پيش ميرفت زيرا ناچار بودم با قصه درگير شوم، كالبدي است كه بخش توصيفي را حمل ميكند. راجع به چيزي كه ميخواهم بنويسم به قدر كافي ميدانم؛ اشكال كار اين است كه چگونه اين افكار را نمايان كنم. البته همواره ميتوانيد در گفتوگوها بياوريدشان ولي نميتوانيد شخصيتهايي داشته باشيد كه بهطور نامحدود حرف ميزنند بياينكه رو باشد و خستهكننده. بعد هم اينكه هميشه مشكل زاويه ديد است: چه كسي قرار است داستان را تعريف كند يا اين تجربهها را از سر بگذراند؟ براي در آوردن طرح و باز ترتيب بخشهايي كه قبلتر نوشتم دردسر زيادي كشيدهام. اكنون فكر ميكنم ميتوانم راهم را تا آخر واضح ببينم ولي نگرانم به شكل درمانناپذيري طول بكشد. مطمئن نيستم ميخواهم با كلش چه كار كنم.
بعضي از نويسندگان – مثلا «ويرجينيا وولف» – به شكل دردآوري نسبت به انتقاد حساس بودند. از منتقدان زياد تاثير ميگيريد؟
نه، آنها هيچوقت بر من اثري نگذاشتهاند، به اين دليل ساده كه هرگز آنها را نخواندهام. هيچگاه يك نقطه از نوشتههايم براي شخص خاص يا مخاطبان نبود به سادگي ميكوشم بهترين كاري كه ميتوانم را انجام دهم و رهايش ميكنم. منتقدان نظرم را جلب نميكنند چون آنها به چيزي كه گذشته و تمام شده است مربوط هستند، در حالي كه من به آنچه پيش خواهد آمد وصل هستم. به عنوان مثال، هرگز رمانهاي اوليهام را بازخواني نكردهام. شايد يكي از همين روزها بايد بخوانمشان.
چه شد كه شروع به نوشتن كرديد؟ آيا به خاطر داريد؟
وقتي 17 ساله بودم شروع به نوشتن كردم، در دورهيي كه تقريبا بهطور كامل نابينا بودم و به سختي ميتوانستم كار ديگري انجام دهم. با سيستم لمسي يك رمان تايپ كردم حتي نتوانستم بخوانمش. هيچ نميدانم چه از آب در آمد؛ كنجكاوم حالا ببينمش ولي گم شده است. خالهام، «خانم هامفري وارد»، به نوعي
مادر خوانده ادبيام بود. با او گفتوگوهايي طولاني درباره نوشتن داشتم؛ او اندرزهاي يكنواخت بيپاياني به من ميداد. خودش هم نويسنده بسيار قابلي بود، طرحهاي داستانياش را همچون بخشهايي از جاده سنگفرش شده پيش ميبرد. تمرينهاي عجيبي داشت: هر بار كه شروع به كار روي رمان جديدي ميكرد «برادرزاده رامو» اثر «ديدرو» را ميخواند. به نظر ميرسد برايش همچون ماشه يا آزاد كردن مكانيسم بود. سپس بعدتر، طي جنگ و بعد از آن، نويسندگان بزرگ زيادي را به واسطه «بانو اتولين مورل» ملاقات كردم. او قشرهاي مختلفي را به خانه ييلاقياش دعوت ميكرد. «كاترين منسفيلد» را آنجا ملاقات كردم و «زيگفريد ساسون» و «رابرت گريوز» و همه اعضاي بلومزبري را. «راجر فراي» حق بزرگي به گردنم دارد. شنيدن حرفهايش درباره هنر آموزشي آزاد بود. در آكسفورد نوشتن به نظم را شروع كردم. پيش از آنكه وارد داستاننويسي شوم چند جلد منتشر شده داشتم. خيلي خوششانس بودم؛ هرگز در انتشار آثارم دردسر نكشيدم. پس از جنگ، وقتي از آكسفورد آمدم، مجبور بودم امرار معاش كنم. در مجله «آنتيوم» كار ميكردم ولي دستمزدم ناچيز بود، نه آنقدر كه بشود به زندگي ادامه داد بنابراين در وقت آزاد براي انتشارات «كوند نست» كار ميكردم. من براي مجلات «ووگ»، «ونيتي فر» و «هاوساند گاردن» كار كردم و درباره همهچيز از گچبري تزييني تا قاليهاي پارسي مينوشتم و همهاش اين نبود. من براي روزنامه «وستمينستر گزت» نقد تئاتر مينوشتم -
باور ميكنيد؟ - حتي نقد موسيقي هم نوشتم.
با تمام وجود اين شيوه روزنامهنويسي را به عنوان كارآموزي توصيه ميكنم. وادارتان ميكند هر چيزي بنويسيد، باعث رشد مهارتتان ميشود، باعث ميشود اطلاعات خود را
به سرعت مديريت كنيد، و مجبورتان ميكند به همهچيز نگاه كنيد. يا اين وجود خوشبختانه مجبور نبودم زمان درازي در آن وضعيت بمانم. بعد از «زرد كرومي» - كه در 1921 بود – براي امرار معاش نگراني زيادي نداشتم. از قبل متاهل بودم و ما ميتوانستيم در اروپا به زندگيمان ادامه دهيم در ايتاليا بوديم تا زماني كه فاشيستها زندگي را ناخوشايند كردند و سپس در فرانسه مانديم. خانه كوچكي در خارج از پاريس داشتيم، جايي كه ميتوانستم بدون مزاحمت بنويسم. بخشي از سال را هم به لندن ميآمديم، ولي آنجا هميشه شلوغ بود؛ نميتوانستم زياد بنويسم.
فكر ميكنيد مشغوليتهاي خاص بيشتر موجب نوشتن خلاقه ميشود؟ به عبارت ديگر، آيا كاري كه انجام ميدهيد يا همنشينهايي كه داريد روي نوشتن شما اثر ميگذارند؟
اعتقادي به وجود مشغله [ذهني] ايدهآل براي نويسنده ندارم. او تقريبا ميتواند در هر موقعيتي بنويسد، حتي در انزواي كامل. چرا، به «بالزاك» نگاه كنيد، گير افتاده تو اتاقي مخفي در پاريس، پنهان از طلبكاران، در حال كار روي «كمدي انساني» يا به «پروست» در اتاق چوب پنبهايش فكر كنيد. (گرچه البته ملاقاتكنندگان زيادي داشت.) گمان ميكنم بهترين مشغله فقط ملاقات تعداد زيادي از قشرهاي مختلف آدمهاست و دريافتن اينكه چه چيزي برايشان جالب است. اين يكي از آسيبهاي بالا رفتن سن است؛ ميل پيدا ميكنيد با افراد كمتري روابط صميمانه داشته باشيد.
چه چيزي باعث ميشود نويسندگان با افراد ديگر تفاوت داشته باشند؟
خب، اول از همه شخص ميل دارد واقعيات را همانطور كه مشاهده ميكند نظم داده و به زندگي معنا دهد؛ و همراه با آن شيدايي واژگان پيش ميآيد و [سپس] تمناي دستكاري كردنشان. اين موضوع ربطي به تيزهوشي شخص ندارد؛ بعضي از افراد خلاق و بسيار باهوش عشق كلمات را ندارند يا فوت و فن درست استفاده كردنشان را و به لحاظ زباني خودشان را خيلي بد ابراز ميكنند.
هيچوقت بهره زيادي از فرويد نبردهايد، درست است؟
اشكال روانشناسي فرويدي اين است كه فقط مبني بر مطالعه بيماري است. فرويد هيچگاه فردي سالم را ملاقات نكرد؛ فقط بيماران و روانكاوان ديگر و همچنين، روانشناسي فرويدي فقط به گذشته مربوط است. به نظر من ديگر شيوههاي روانشناسي، كه به شرايط حال يا نيروي بالقوه فرد در آينده مربوط ميشود، واقعبينانهتر هستند.
برگرديم به نوشتن، در «نكته در برابر نكته» از زبان فيليپ كوارلس ميگوييد: «من رماننويس مادرزاد نيستم. » آيا درباره خودتان همين را ميگوييد؟
من خودم را رماننويس مادرزاد نميدانم – نه. به عنوان مثال، دردسر زيادي كشيدم تا طرح داستانها را در بياورم. بعضي از افراد با استعداد جالبي در قصهگويي متولد ميشوند؛ استعدادي كه هيچوقت نداشتم. به عنوان مثال روايت «استيونسون» را ميخوانيم كه چگونه طرح داستانهايش در عالم رويا با ذهن نيمه هوشيارش به وجود ميآيند (كه خودش اظهار ميكند اجنه در خدمتش هستند) و همه كاري كه بايد انجام دهد كار كردن روي مطالبي است كه آنها فراهم كردهاند. هيچوقت اجنهيي نداشتم. براي من هميشه خلق موقعيت سختترين كار بود.
براي شما پروراندن شخصيت آسانتر از بهوجود آوردن طرح داستاني است؟
بله، ولي با اين وجود در خلق آدمها خيلي خوب نيستم؛ مجموعه زيادي از شخصيتهاي متفاوت را ندارم. اينها برايم كار سختي است. گمان ميكنم عمدتا مساله خلق و خو باشد. يك چنين روحيهيي ندارم.
ما فكر كرديم منظورتان از عبارت «رماننويس مادرزاد» كسي است كه فقط به نوشتن رمان علاقهمند است.
به نظرم اين حالت ديگري از همان است. رماننويس مادرزاد علاقه ديگري ندارد. داستان برايش يك چيز چشمگير است كه ذهنش را پر ميكند و تمام وقت و نيرويش را ميگيرد، درحالي كه شخصي با ذهنيت متفاوت فعاليتهاي ديگر را ادامه ميدهد.
وقتي رمانهايتان را باز مينگريد كدام يك راضيترتان ميكند؟
خودم فكر ميكنم موفقترينشان «زمان بايد مكث كند» بود. نميدانم، ولي به نظرم در اين رمان بهتر از هر رمان ديگري آنچه به عنوان عناصر مقاله ناميده ميشود را با اجزاي داستاني ادغام كردم. شايد اين هم آن مورد نباشد. فقط به اين دليل كه حس ميكنم بهتر از بقيه تحقق پيدا كرد بيشتر از آثار ديگر دوستش دارم.
پس از نظر شما، مساله رماننويس اين است كه «عناصر مقاله» را با داستان پيوند دهد؟
خب، تعداد زيادي قصهگوي بسيار خوب وجود دارد كه بهسادگي قصه ميگويند و در هر صورت، فكر ميكنم موهبت فوقالعادهيي است. بهنظرم «دوما» نمونه كاملي است: همان نجيبزاده پير استثنايي، كسي كه مينشست و به چيزي جز نوشتن شش جلد از «كنت مونت كريستو» در چند ماه فكر نميكرد و خداي من! مونت كريستو خيلي خوب است! ولي حرف آخر را نميزند. وقتي ميتوانيد داستاني بيابيد كه در عين حال نوعي معناي تمثيلي دارد (چنان كه در آثار داستايوفسكي ميبينيد يا در بهترين آثار تولستوي)، به نظرم چيز شگفتانگيزي است. هميشه زماني كه بعضي از آثار كوتاه «تولستوي» همچون «مرگ ايوان ايليچ» را بازخواني ميكنم غرق حيرت ميشوم. چه اثر بهتآوري! يا بعضي از آثار كوتاه «داستايوفسكي»، مثل «يادداشتهاي زير زميني.»
كدام رماننويسان ديگر بهطور خاص رويتان اثر گذاشتند؟
برايم خيلي سخت است كه به چنين پرسشي پاسخ دهم. من آثار شاخصي را مطالعه ميكنم كه دوستشان دارم و از آنها بهره ميبرم يا سر ذوقم ميآورند... زماني كه خيلي جوان بودم، در دوره دانشجويي، رمانهاي فرانسوي زيادي مطالعه ميكردم. به «آناتول فرانس»، رماننويسي كه اين روزها خيلي از مد افتاده است علاقه زيادي داشتم. اكنون 40 سال است كه چيزي از او نخواندهام؛ نميدانم چطور است. بهعلاوه مطالعه نخستين جلد «پروست» در 1915 را به ياد ميآورم كه تاثير زيادي بر من گذاشت. (اخيرا دوباره خواندمش و به طرز عجيبي نااميد شدم). آن زمانها آثار «ژيد» را هم ميخواندم.
ظاهرا چند تا از رمانهاي اوليهتان، بهخصوص «نكته در برابر نكته»، تحتتاثير «پروست» و «ژيد» نوشته شدهاند. همين طور است؟
گمان ميكنم بعضي از رمانهاي اوليهام خيلي كم پروستي هستند. فكر نميكنم بايد دوباره نوعي از مداواي زمان و يادآوري چيزهايي كه سپري شدند را تجربه كنم چنان كه در «بيچشم در غزه»، براي نشان دادن فشار گذشته روي زمان حال با نوسان بين زمان گذشته و آينده، بهره بردم.
به علاوه در بعضي از همان رمانهاي اوليهتان هم از تاثير آهنگين بهره برديد، به همان اندازه كه «ژيد» استفاده كرد.
چيزي حيرتانگيز در موسيقي هست كه بسيار آسان و سريع عمل ميكند، چيزي كه با زحمت زياد ميتواند به كمك واژهها انجام شود، يا در حقيقت اصلا نميتواند. بيهوده است اگر بكوشيم خوشآهنگ بنويسيم. ولي در بعضي از مقالاتم امتحان كردم – به عنوان مثال در «تمها و وارياسيونها». سپس در بعضي از داستانهايم از معادل وارياسيونها موسيقيايي استفاده كردم، جايي كه صفات بارز شخصيتها را ميگرفتم و به شكل مضحكي، به صورت جدي در يك پرسوناژ و كميك به ديگري ميافزودم.
از «جويس» تاثير زيادي گرفتيد؟
نه خيلي زياد - نه. هيچوقت برداشت خيلي زيادي از اوليس نداشتم. به نظرم كتاب شگفتانگيزي است، ولي به ميزان زيادي شامل اين ميشود كه چطور توضيحات طولاني در يك رمان نبايد نوشته شود، اين طور نيست؟ او تقريبا هر شيوه ممكني كه نبايد نوشته شود را نشان ميدهد و سپس در ادامه نشان ميدهد چطور ممكن است نوشته شوند.
درباره دنياي داستاني «ويرجينيا وولف» چه فكر ميكنيد؟
آثارش خيلي عجيب هستند. آنها بسيار زيبايند، اين طور نيست؟ از آنها حسي شگرف به آدم دست ميدهد. او با شفافيت باورنكردني، مثل اينكه از ميان سطح شيشهيي، ميديد؛ او هرگز چيزي را لمس نكرد. كتابهاي او [تاثير] فوري نميگذارند. براي من خيلي سر در گمكنندهاند.
«هنري جيمز» چطور؟ يا «توماس مان»؟
«جيمز» خيلي سرد رهايم ميكند. و «مان» را كمي كسلكننده ميدانم. بديهي است كه رماننويس قابل تحسيني است. ميدانيد، هر تابستان به جايي كه در «ماريو و ساحر» توصيف شده بود ميرفتم و هيچ حسي از مكان توصيفي «مان» نداشتم. آنجا را خيلي خوب ميشناسم: ساحلي كه شلي از پا افتاد، در كوهپايه كارارا، جايي است كه سنگ مرمر استخراج ميشود. با اين همه مكاني با زيبايي باورنكردني است. گفتن ندارد، همهچيز مثل كاني آيلند شده با ميليونها آدم.
پس شما فكر نميكنيد شرايط اجتماعي تغييري در داستاننويسي به وجود بياورد؟
خب، «داستان» چيست؟ افراد زيادي درباره «داستان» يا «نويسنده» گفتهاند كه ميتوان به يك نتيجه كلي رسيد. هميشه در يك گروه اعضاي متفاوت زيادي وجود دارد؛ و داستان هم چيزي است كه انواع گوناگون دارد. به نظرم انواع ويژهيي از داستان بهطور كاملا واضحي مكان خاص خود را ميطلبند. محال است كه «ترولوپ» ميتوانست در مكاني به جز آنجا كه مينوشت بنويسد. او نميتوانست همچون «بايرون» و «شلي» به ايتاليا برود. او ناگزير از زندگي طبقه متوسط انگليسي بود. ولي به «لارنس» نگاه كنيد. در آغاز ميخواهيد بگوييد ناچار بود در ميدلند انگليس، نزديك معادن ذغال سنگ بماند. ولي او ميتوانست
در هر جايي بنويسد.
شخصيتهاي مشخصي در رمانهايتان هستند كه به نظر ميرسد بر پايه افرادي كه ميشناسيد خلق شدهاند همچون «لارنس» و «نورمن داگلاس» و «ميدلتون موري». درست است؟ و چطور شخصي واقعي را به شخصيتي داستاني تبديل ميكنيد؟
ميكوشم تخيل كنم افرادي كه ميشناسم در آن موقعيت خاص چگونه عمل ميكنند. البته بخشي از اساس شخصيتهايم را بر افرادي كه ميشناسم قرار ميدهم - نميتوان از اين موضوع خلاصي يافت - ليكن شخصيتهاي داستاني بيش از حد ساده شدهاند؛ آنها از افرادي كه ميشناسيم پيچيدگي كمتري دارند. چيزي از «موري» در تعدادي از شخصيتهايم است، ولي نميگويم «موري» را در كتابم چپاندم. و چيزي از «نورمن داگلاس» در قالب اسكوگان پير در «زرد كرومي» وجود دارد. من «داگلاس» را در دهه 20 خيلي خوب شناختم. مردي فوقالعاده باهوش با تحصيلات بالا بود، ولي به عمد خودش را در نقطهيي نگه داشت كه راجع به چيزي جز ظواهر زندگي حرف نميزد. بعد از مدتي كاملا پكر شد. تا به حال مجموعه اشعار هجوش را كه به صورت خصوصي منتشر كرد، ديدهايد؟ مرد بيچاره، اين تنها راهي بود كه ميتوانست كمي پول در بياورد. كتاب خيلي بدي بود. او را در سالهاي آخر عمرش اصلا نديدم.
در رمان «نكته در برابر نكته»، «لارنس» و «فريدا» در قالب مارك و مري رامپيون ظاهر شدند، همينطور است؟ شما حتي در مورد «لارنس» جزييات خيلي ريز را دنبال كرديد؟
بله، گمان ميكنم، ولي بخش كوچكي از «لارنس» در آن شخصيت است. آيا قابل توجه نيست كه چطور هر كسي كه «لارنس» را ميشناخت حس ميكرد ناچار است درباره او بنويسد؟ چرا او تنها كسي است كه از زمان «بايرون» به اين سو بيشتر از هر نويسنده ديگري راجع به او كتاب نوشته شده است؟
چطور نام شخصيتهايتان را انتخاب ميكنيد؟ آنها را، مانند «ژرژ سيمنون»، اتفاقي از راهنماي تلفن انتخاب ميكنيد يا اينكه قرار است معنا داشته باشند؟ بعضي از شخصيتهايتان در رمان «بعد از خيليها تابستان قو را ميكشد» نامهاي خاصي دارند؛ آيا آنها مفهوم خاصي دارند؟
بله، نامها خيلي مهم هستند، مگر نه؟ و در زندگي واقعي بسياري از نامهاي نامتعارف بيشتر به چشم ميآيند، بنابراين بايد مراقب بود. ميتوانم چند اسم در «بعد از خيليها... » را توضيح دهم. ويرجينيا مانكيپل (Virginia Maunciple) را در نظر بگيريد. اين نام را از وكيل خرج (manciple) چاسر وام گرفتم. وكيل خرج ديگر چيست؟ يك جور مامور خريد. از آن اسمهايي است كه ستارههاي كوچك سينما انتخاب ميكنند، به اين اميد كه تك باشند. نامش ويرجينيا است به اين خاطر كه در نظر جرمي بسيار عفيف است، و در زندگي واقعي آشكارا چنين نيست؛ همچنين به خاطر ايمانش به مريم مقدس. دكتر زيگموند ابيسپو: اسم كوچكش از فرويد ميآيد و ابيسپو از سن لوئيس ابيسپو، به خاطر طبيعت رنگش و آواي مضحكي كه دارد. و جرمي پورداژ. اين اسم قصهيي دارد. زماني كه در آكسفورد دانشجو بودم، پروفسور والتر والي (كه معلم محشري بود) وادارم كرد درباره ادبيات با مضمون «توطئه كاتوليكي» تحقيق كنم. يكي از نويسندههايي كه «درايدن» زير نام «مفيبوشت لنگ» به او اشاره ميكند «پورداژ» است. وقتي شعرش را در كتابخانه بودلين خواندم به طرز باورنكردني نتيجه بدي داشت. ولي نامش با ارزش بود. پراپتر از واژه لاتيني به معناي «به علت» ميآيد – چرا كه به عنوان شخصي عالم، با اهداف دور مربوط است. دليل ديگر انتخاب اين نام به خاطر وجودش در شعري از «ادوارد لير» به نام «حوادث زندگي عمو ارلي من» بود. ببينيم چطور است؟
همچون سرزمينهاي ماد و پارسيان باستان / همواره در كارهاي سخت خود / بر فراز آن تپهها زندگي ميكند/ گاه با آموزش هجا به كودكان / يا زماني كه فقط فرياد ميكشد / يا در فاصله زماني فروشندگي
نيكودموس پيلز پراپتر
پيت بونه بهطور كل هيچ معنايي ندارد. فقط يك اسم ساده امريكايي است كه به شخصيت ميآيد. همچنين جو استو – همانگونه كه ساده به نظر ميآيد معنا ميشود.
به نظر ميرسد در سالهاي اخير از طنز فاصله گرفتيد. در حال حاضر نسبت به طنز چطور فكر ميكنيد؟
بله، به گمانم ملاحظاتم تغيير كرده است. ولي سر تا پا در خدمت طنزم. به آن نياز داريم. به نظرم همه جا مردم همهچيز را خيلي جدي ميگيرند. مردم خيلي به رسوم وابستهاند. من براي اين هستم كه به نظام اسقفها و چيزهايي در اين مايه، سيخ بزنم. به نظرم مفيدترين كار است.
سالها پيش در مقاله «تراژدي و تمام حقيقت» «فيلدينگ» را ستوديد. هنوز هم اعتقاد داريد داستان نسبت به تراژدي ميتواند چشمانداز كاملتري ارايه دهد؟
بله، هنوز هم معتقدم لزوما تراژدي عاليترين فرم نيست. شايد عاليترين فرم هنوز به وجود نيامده است. ميتوانم چيزي حساب شدهتر، كه به همان اندازه تحسينانگيز است، را تجسم كنم، چيزي كه به ابهام در نمايشنامههاي شكسپير ديده ميشود.
به نظرم از بعضي جهات عناصر تراژدي و كمدي ميتوانند كاملا با يكديگر پيوند داشته باشند. نميدانم چطور. نپرس چطور. اگر در يكي از همين روزها شكسپير ديگري نصيبمان شود - چنان كه اميدوارم - شايد آن وقت بدانيم. همانطور كه در آن مقاله گفتم، «هومر» نوعي همجوشي عناصر را داشت، ولي به صورت ابتدايي. خداي من، چقدر «هومر»، در هر صورت، خوب است! نويسنده واقعا تحسينانگيز ديگري هست كه چنين كيفيتي دارد
-«چاوسر». «چاوسر» كل روانشناسي را از هيچ مطلق به وجود آورد: دستآوردي باور نكردني. يكي از بداقباليهاي ادبيات انگليس آن است كه زماني كه «چاوسر» مينوشت زبانش فهمناپذير بود. به نظرم اگر 200 يا 300 سال بعد به دنيا ميآمد مسير ادبيات انگليس تغيير ميكرد. ما اين جنون افلاطوني را نداشتيم- جداسازي ذهن از جسم و روح از واقعيت.
٭منبع: پاريس ريويو