مگر زندگي چيزي غير از اين است؟
داريوش موفق
بازيگر نقش مهاجر در تئاتر سوراخ
در تئاتر سوراخ ما در ابتداي كار زمان مشخصي را به تمرين ژست و اشغال فضا اختصاص داديم. اين كار چند جلسه زمان برد. با اين توضيح كه به نظر من جابر رمضاني از كارگردانهايي است كه واقعا ميداند چه چيزي ميخواهد، به نظرات همه ما در طول تمرينات احترام ميگذاشت بنابر اين در جريان تمرينات تغييرات زيادي انجام شد، بداههسازي زيادي انجام داديم و لحظهها را خيلي بالا و پايين كرديم. تا روزهاي اول اجرا هم اين رويه ادامه پيدا كرد و بعضي از صحنهها تغيير كرد. كار براي جابر رمضاني مشخص بود اما مثل كسي كه ميداند اما به روي خودش نميآورد، در جريان تمرينات و حتي اجرا به ما اجازه ميداد تا راههاي مختلف را امتحان كنيم.
من اين ويژگيها را براي يك كارگردان جزو خصلتهاي خوب و دوست داشتني ميدانم اما لازم است بگويم كه اين مشخصه امكاناتي را كه چنين كارگرداني در مقايسه با ديگر همكارانش در اختيار دارد، افزايش ميدهد و به او اجازه ميدهد براي آغاز و پايان نمايشش دستي باز داشته باشد. در اين بين كارگردانهايي هم ديده ميشوند كه صرفا روي پرداكت تمركز ميكنند و به دنبال نتيجه خاصي هستند و ميخواهند در دوره زماني محدودي به آن دست پيدا كنند. كارگردانهاي با هوشتري همچون جابر در قبل از آغاز كار، در حين تمرينات و در شبهاي اجرا، به پروسه نيز فكر ميكنند يعني پروسه هم برايشان اهميت دارد.
در كار اين دسته از كارگردانان ممكن است در مرحله توليد اتفاقات زيادي بيفتد كه در نهايت روي محصول نهايي تاثير بگذارد. جابر رمضاني كسي است كه خودش را غافلگير ميكند. او كسي است كه با وجود دانستن خودش را به آن راه ميزند و وانمود ميكند كه نميداند.
البته درستش هم همين است و هيچكسي نميتواند ادعا كند كه نتيجه كارش را از آغاز بهطور صد درصد ميداند. من در نمايش سوراخ، نقش مهاجري را بر عهده داشتم كه گاوي را در اتاقش نگهداري ميكرد. درباره اين نقش ابهاماتي از سوي برخي از مخاطبان شنيدم و ميخواهم درباره آنها توضيح دهم. پرسوناژ مهاجر اصلا صاحب گاو نبود. گاو مدارك هويتي او را خورده بود بنابراين مجبور شده بود كه گاو را در اتاقش نگهداري كند. البته در نمايش، داستان اين موضوع زياد پرداخته نميشود و ما خيلي زود از رويش ميگذريم. چون خيلي مهم نبود اما من به عنوان بازيگر نقش مهاجر در طول تئاتر اين مساله را در قالب چند جمله براي مخاطبان توضيح ميدهم. در سوراخ ما با تضاد جالبي مواجه هستيم. يك فضاي مخوف در كنار لحظاتي كه ممكن است باعث خنده تماشاگر شود، بيننده را بر سر يك دو راهي جالب قرار ميدهد و مخاطب در آن لحظات، نميداند بايد بخندد يا بترسد. طراحي صحنه در اين تئاتر با تئاترهايي كه تا امروز ديدهايد، تفاوتهاي بنياديني داشت و من فكر ميكنم اين يك انتخاب زيباشناسانه براي جذابيت بيشتر نمايش سوراخ بود. شايد كارگردان و طراح صحنه نمايش به دنبال ضربهگيري بودند كه فاصلهاي بين اجرا و تماشاگر به وجود بياورد. ممكن است كارگردان با بهكارگيري چنين صحنهاي ميخواسته بازيگرش را وادار به استفاده از جنبههاي بازياش كند كه در تئاترهاي ديگر به كارش نميگيرد. مثلاً تو ميتواني در يك تئاتر متعارف خودت را در حجمي از صدا يا با بهكارگيري بعضي از ژستها پنهان كني. اما شايد اينجا ديگر نتواني اين كار را انجام دهي چون هميشه ديده ميشوي. تماشاچي كوچكترين نفس كشيدنمان را ميشنود. من بايد حواسم به همهچيز باشد و روي بازيام كنترل خاصي داشته باشم و ناخودآگاه اين كنترل مرا وادار به تمركز ميكند. اين فضا در نمايش حضور را ميطلبد، كنترل را ميطلبد البته نه فقط براي بازيگران بلكه براي همه آدمهايي كه در آن سالن حضور دارند. به نظر من فكر اصلي كار همين تمركز است.
درواقع آن چيزي را كه جابر رمضاني ميخواست، اين بود كه ما را وادار به جادويي كند كه هم براي ما و هم براي تماشاچي حيرتانگيز باشد. بنابراين احتمالا تماشاگر ما بعد از اتمام تئاتر گيج و سردرگم خواهد بود. اين چيزي نبوده كه برخلاف خواسته ما باشد. ما اصلاً همين را ميخواستيم. توقع ما اين نبود كه مخاطبان بعد از پايان كار گوشيهايشان را بردارند و به خانوادههايشان زنگ بزنند و بگويند ما يك تئاتر خوب ديديم.
اين گيجي درست شبيه گيجي است كه من وقتي «باشو غريبه كوچك» را ديدم، داشتم. بعد از ديدن آن فيلم چهار ساعت در خيابان راه ميرفتم. تاثيري كه آن فيلم روي من گذاشت، اين طور بود. فكر ميكنم اين نمايش تمركزي ميطلبد كه ميتواند به عنوان سختترين كار ممكن، از سوي يك انسان انجام شود. ذهن انسان دوست دارد ميمونوار از اين فكر به آن فكر بپرد. حضور داشتن همان كار سختي است كه عرفا به دنبالش بودند. فكر ميكنم جابر ما را وادار كرد كه در لحظه، آن جايي كه هستيم، باشيم. به نظر من نمايش سوراخ آرامآرام به يك كابوس تبديل ميشد و ما تا انتها دست و پا ميزديم.
من از اين وضع خيلي خوشم ميآمد چون ما توانستيم از داخل واقعيت جنبههايي را بيرون بكشيم كه ميتوانست تبديل به كابوس شود. مگر زندگي چيزي غير از اين است؟ اگر برآيند ماجرايي را كه در ذهن من و شما حضور دارد با آنچه در اطرافمان دارد رخ ميدهد، مخلوط كنيم، آيا چيزي بهغيراز يك كابوس است؟