تنگ چشمان
نظر به ميوه كنند
مهرداد احمدي شيخاني
در همهپرسي اخير جدا شدن بريتانيا از اتحاديه اروپا، براي هر كس به فراخور حال خود نكاتي جذاب بود.
براي من هم اين ماجرا جذابيتهاي خود را داشت كه براي هر كدام ميتوان سخني گفت و مطلبي نوشت. در اين رخداد، دو موضوع اصلي بر تصميمگيري رايدهندگان موثر بود، يكي منافع اقتصادي حضور يا عدم حضور در اتحاديه و ديگري مساله مهاجرين درون مرزهاي آن. اما از ديد من برخورد بعضي از مهاجران ساكن بريتانيا با موضوع اين همهپرسي جذابترين نكته بود. در يكي از خبرگزاريها گزارشي ديدم از واكنش مهاجرين لهستاني ساكن در بريتانيا نسبت به همهپرسي.
يكي از قوانين اتحاديه اروپا اين امكان را براي افرادي كه تابعيت هر كدام از كشورهاي اتحاديه را دارند فراهم ميكند تا بتوانند در هر يك از كشورهاي عضو ساكن و مشغول كار شوند. يكي از كساني كه در اين گزارش با او گفتوگو شد مهاجري لهستاني بود كه كسب و كار خود را در انگلستان به راه انداخته و با وجود ماليات هنگفتي كه ميداد، از اينكه فرصت شغلي در بريتانيا برايش بيشتر از لهستان فراهم است اظهار رضايت ميكرد.
نفر ديگر دختر جواني بود كه بعد از گرفتن ديپلم به انگلستان آمده بود و شغلي داشت و راضي. وقتي گزارشگر نظرش را در مورد اين همهپرسي جويا شد جواب داد به گمان او بايد بريتانيا از اتحاديه اروپا خارج شود زيرا كه مهاجرين درون مرزهاي اتحاديه اروپا وقتي به انگلستان ميآيند از امكاناتي كه مالياتدهندگاني چون او فراهم ميكنند
بهره ميبرند و اين فشاري ناعادلانه بر مالياتدهندگاني چون اوست. براي من تناقض موجود در اين پاسخ حيرتانگيز بود. اينكه مهاجر باشي و حالا كه به مقصد رسيدي بگويي «بعديها را راه ندهيد» و اينكه بخواهي به امكاناتي برسي و وقتي به آن رسيدي در را ببندي و به پشت سريها بگويي «ديگر تمام شد، برويد پي كارتان»!
اين ماجرا مرا به ياد تجربيات اينجايي خودمان مياندازد كه بسياري با آن آشناييم. درست مثل سوار شدنمان به اتوبوس ميماند كه وقتي اتوبوس از راه ميرسد و ما در ايستگاه، به آنها كه سوارند ميگوييم كمي جلوتر برويد تا ما هم سوار شويم و وقتي سوار شديم، در ايستگاه بعدي از جابهجا شدن و فرصت به پيادگان دادن كه آنها هم سوار شوند خودداري ميكنيم و حتي به راننده اعتراض ميكنيم كه چرا در ايستگاه نگه ميدارد و اين همه مسافر را روي هم سوار ميكند.
تا پيادهايم خواستار سوار شدن به هر قيمتيم و چون سوار ميشويم، ناخرسند از سوار كردن ديگران و تنگ شدن جا. يا مثلا بارها شده كه اعتراض صاحبان و رانندگان خودروها در خيابانهاي شهر را شنيدهايم كه ميگويند كارخانههاي خودروسازي با اين همه توليد خودرو فقط به فكر جيبشان هستند و اصلا شلوغي خيابانها برايشان مهم نيست و من پرسان كه آيا آن روز كه اتومبيل نداشتي هم، چنين ميگفتي؟ يا آن روز در آرزوي داشتن خودرو بودي و امروز كه صاحبش شدي، داشتنش را براي ديگران حرام ميداني؟
يك زماني گمان ميكردم كه چنين نگاهي فقط مربوط به بخشي از جامعه است كه آموزههايي صيقل نخورده دارند يا به عبارتي متعلق به اقشار فرودست فرهنگي هستند، ولي ماجرايي مرا از اين توهم بيرون آورد و به اين نتيجه رسيدم كه اين نگاه ممكن است در ذهن همه ما ريشه داشته باشد و در عين حال كه ممكن است ديگران را براي چنين رفتاري نكوهش كنيم، در مقام عمل و زماني كه خودمان به شرايطش ميرسيم، همين واكنش را نشان ميدهيم كه: «براي من باشد و ديگران بروند پي كارشان».
مثلا چند مدت پيش يكي از هنرمندان فرنگنشين كه شهرتي بينالمللي دارد و در بين همنسلان من صاحب نام است و انصافا هم هنرمند لايقي است و جوايز بسيار هم از گوشه گوشه دنيا برده است و در حرفه گرافيك هم مقلدان و پيرواني بسيار دارد، از سفر فرنگ آمده بود و نمايشگاهي و كارهايي قابل و غيره و غيره. جماعتي از پيروان و دوستداران در نمايشگاهش جمع شدند و تحسينش كردند و حق هم همين بود. كار به مصاحبه و گفتوگوي مطبوعاتي كه رسيد به گمانم داستان شد همان حكايت اتوبوس سوار شدن.
آن هنرمند صاحب شان به اعتراض و گله گفت: «يعني چه كه اين همه نمايشگاه آثار هنري زياد شده و همه نقاش شدهاند و نمايشگاه ميگذارند؟ مگر مملكت اين همه هنرمند ميخواهد؟»
(نقل به مضمون).
وقتي اين حرف را شنيدم با خودم گفتم ايراد اينكه هر كس اين توان را در خود ببيند و نقاشي كند و نمايشگاه بگذارد در چيست؟
اگر كسي اين حس را در خود يافته كه در هنر حرفي براي گفتن دارد چرا نبايد آن را عرضه كند؟ وگيريم كه همه عالم هم نقاش شوند، مگر ميشود جلويشان را گرفت؟
حالا مخاطب خواست توجه ميكند، نخواست توجه نميكند. هنر كار دل است و مگر ميشود به دل گفت كه دل نباش؟ اين همه نمايشگاه نقاشي جاي چه كسي را تنگ كرده؟
بارها اين بيت حافظ را با خود مرور كردهام كه
«تنگ چشمان نظر به ميوه كنند/ ما تماشاكنان بستانيم». خيلي سخت است مثل حافظ تماشاي بستان و چشم پوشيدن از ميوه؛ خيلي سخت است.