• ۱۴۰۳ دوشنبه ۲۸ خرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3615 -
  • ۱۳۹۵ پنج شنبه ۱۱ شهريور

عاقبت زان در برون آید سری

علی شمس نمايشنامه‌نويس

اینکه استعداد در هر کاری شرط لازم است، درست. اما قبول کنیم که شرط کافی نیست. همیشه و در هر کاری مخصوصن تاتر و سینما مسئله‌ی بخت و خوابیدنِ خوبِ قاپِ سرنوشت  نقش اساسی دارد. برای سر بر کردن  یکی، ده‌ها نفر در سایه و بی‌رونق؛ زیر تلنبار حسرت آرزوهای نرسیده‌شان تلف می‌شوند. کدام بنی‌بشری است که روزهای خوبی برای خودش تخیل نکرده باشد. کدام آدمیزادی است که  خوشبختیِ نبوده را در آینده‌ای نیامده تصویر نکرده باشد برای خودش. این تئاتر و سینمای ما قوی‌تر از هر کجای دیگر دنیا جای بی‌رحمی است. از هر چند ده نفر آدم ذاتن بلدِ بدردبخور یکی بخت این را پیدا می کند که سر بالا بکشد و باقی همان زیر لورده می‌شوند و بعد سالها کسی خاطره‌ای از آنها نخواهد داشت. دوستی داشتم که  ده سالی از من بزرگتر بود. هنرهای زیبا خوانده بود و از یکي ازشهرهای دور آذربایجان غربی مي‌آمد. تا بن جانش بازیگر بود. کارکشته و مسلط. تهران و زیستن در این شهر مشقتی بود برایش. آنچه او را احاطه کرده بود در این تهران پدری بود که پول نداشت و در تیمچه‌ها حمال فرش بود. صاحب‌خانه‌ای که  کرایه‌ی خانه اسقاطش در ته نظام‌آباد را می‌خواست و شکمی که هر از گاه گرسنه می شد. و البته دردآورتر از همه آرزوی دوری که به آن  نمی‌رسید. خدا بیامرز خودش می‌گفت این صحنه هر روز از من دورتر می‌شود. این دست من کوتاه‌تر می‌شود از صحنه. اینکه اصلن بودن من در این شهر به خاطر بازی کردن است، دارد دمارم را درمی‌آورد.
 حیف آن آدم اینکاره که  تهران جوابش کرد. غربت و دشواری شهرستانی بودن یک طرف، نداشتن پدر پول‌دار همان سرطان روح است. کسی تا نداشته باشد این حرف را نمي‌فهمد. این رفیق خدا بیامرز من تا جایی که صبر یاری می‌کرد بازی کرد، خوب هم بازی کرد. اما نرسید به جایی که دلش می‌خواست. نشد آن چیز که باید می‌شد. همیشه شعری از نظامی برایش می‌خواندم که «گفت پیغمبر گر بکوبی بر دری ... عاقبت زان در برون آید سری» و او همه‌ی این سالها نه درِ تاتر و سینما را که درِ مرگ را می‌کوبید. از آن دسته بخت‌یاران شهرستانی نبود که در وقت درست، در جای درست با آدم درستی باشند. بهترین نقشی که بازی کرده بود را کارگردان از چنگش کشیده بود بیرون و بعد بازبینی داده بود به کسی دیگر. می‌گفت آن نقش زندگی‌ام را عوض می‌کرد. اینجور آدم‌ها  بعد از چندی غرغرو می‌شوند و بی‌تحمل. «بخت» چون تجسد مشخصی ندارد‌، نمی‌شود یقه‌اش را گرفت. باید  جسمی پیدا کرد که تمام خشم این راه‌های رفته اما نرسیده را رویش فریاد کشید و پیرهن‌اش را چاک داد.
 این است که آدم‌های ازین دست بعد از چندی غیرقابل معاشرت می‌شوند و غیرقابل تحمل. چون حرفشان را کسی غیر از خودشان نمی‌فهمد. خشم‌شان برای دیگران قابل درک نیست. این دقیقن همانجاست که آدم‌های حسرت به دل را تبدیل به بیمار می‌کند و بیماری با دو شاخ حسرت (یا حسادت) و خشم به هر مانعی  حمله می‌برد.  رفیق من اما اینطور نبود. خشم را قورت می‌داد و چشم‌اش با نگاه به همین تاتر شهرِ حالا از هیبت افتاده اشک می‌بست. قبل از آنکه خبر مردنش را بشنوم سالها ندیده بودمش. نبود اصلن. روز بعد از مرگش از دوستی شنیدم که سه روز قبل از مرگش با ساکی دستی یکی دو ساعتی روبروی تاتر شهر نشسته و آنجا را نگاه کرده. لابد به درهاش و آدم‌هایی که تو می‌رفتند. لابد با خودش فکر کرده  فلانی نشد. ..فلانی چه حیف بودی تو ... ولی نشد. احتمالن بعد از آنجا رفته باشد ترمینال و بعد هم که سکته و مرگ و خاکسپاری و حالا ... هیچ جسمیتی از او نیست. تهران او را به شهر خودش تف کرده است. تاتر و سینمای این مملکت اگرچه نه در وسعت اتومبیل‌های ساخت داخل ولی به همان سبوعیت و رنج، قربانی می‌گیرد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون