آدمهای چارباغ- 4
گز آریا
علي خدايي
نويسنده
Positive
نه. نمیشود گفت آنها مسافر نوروزیند. در این روز که از ایام خوش نیمه دوم فروردین است آنها بیشتر اصفهانیهایی هستند که گز تمام کردهاند. امروز عصر وقتی در چارباغ باد وزیدن گرفت و اشرفیها از درختها ریختند، هر کسی از چارباغ چیزی میخواست رفت داخل مغازهای.
زیاد نیستند. چند قدم پایینتر از دکه روزنامهفروشی که روبروی در فرورفته بین دو مغازه است قنادی آریاست. مشتریها ایستادهاند تا گز بخرند. اصفهانیاند چون نمیپرسند کدام خوشمزهتر است. یک گل گز را که آقای حیرانی تعارف میکند برمیدارند و بیرون را تماشا میکنند. بادی که میوزد تمام فضا را پر از خردههای اشرفی کرده و روی ماشینهای پارک کرده دیگر
سبزِ سبز شده.
: برفِ سبزه.
در که باز میشود اشرفیها با مشتریها میآیند تو. آقای حیرانی گز تعارف میکند.
مشتریها که میروند آقای حیرانی جارو را برمیدارد و اشرفیها را جارو میکند و زیر لب میگوید: «اینم دو روز. اینم سه روز. برفم سبز میشه دیگه.» و به درختهای بیرون مغازه نگاه میکند که اشرفیهایشان را میریزند پایین. روی سر عابران. جعبههای یککیلویی گز را از ویترین برمیدارد روی پیشخوان میگذارد و جعبههای نیمکیلویی را
میگذارد جایشان.
: آخر ماه، نیمکیلوییا رو بیشتر میبرن.
پستهای. بادامی. پستهبادامی. لقمهای. آردی. انگشتپیچ.
گوشه جعبهها پیداست. روی هم پلکانی میچیند و روی آردی که بالای همه است پاپیون قرمز میگذارد.
از مغازه بیرون میرود. دیگر بادی نیست. اشرفیهای جلو مغازه را جارو میکند. یکلحظه میرود کنار روزنامهفروشی می پرسد؛ کیهانورزشی رسید؟ برمیدارد و میگوید: میارمش.
با مجله و جارو برمیگردد مغازه. مینشیند پشت دخل و مجله را ورق میزند. بعد انگار که یادش آمده باشد، تابلوی داخل ویترین را برمیدارد. مشتری گفته است برف سبزه و این نقاشی سُمبات که کاروان شتر با تأنی از پل میگذرد خیلی خوب نیست. تابلوی آبی یرواند را میگذارد- شبستان آبی مسجد را. میخندد و میگوید: برف سبزه و رنگ آبی. خودیخودِ اصفهانه. و یک گل گز برمیدارد و میرود ته مغازه که تا کسی نیامده یک استکان چای برای خودش بریزد. کنار جعبه گزها در قفسهها پر از آبرنگهای سمبات و یرواند و ... میایستد کنار این تابلو. زنبق.
زیر لب میگوید بنازمت زنبق و گز را میگذارد در دهان تا شیرین کام شود.
Negative
دکه روزنامهفروشی در این وقت شب بسته است. طناب را از روی در که تا شب پر از مجله و روزنامه بود برداشتهاند. در آرام باز میشود و سری بازیگوش از پشت در پیدا میشود که میگوید: «نیست. رفته.»
پنج پیرمرد بیرون میآیند. آن سوی در چیزی پیدا نیست.
: دیدی چیطو چارباغ سبز شد؟
: برف که نمیاد اینا. اینا نمیان.
میروند کرکره گزفروشی را بالا میدهند و میروند توی مغازه.
: هیس
: اینو توی گالری سمبات دیده بودیم.
: بچهآ، بچهآ. بیاین این جعبهها را باز کنیم.
: تو سینی که هس.
جیبهایشان را پر از گز میکنند و میروند بیرون. روی سکو مینشینند و کاغذ دور گز را باز میکنند.
: پستهس.
: بادومیس
: اینم آردیه. آ چقدر خوبه.
مینشینند تا دم صبح. کسی آنها را نمیبیند.