• ۱۴۰۳ دوشنبه ۲۸ خرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3615 -
  • ۱۳۹۵ پنج شنبه ۱۱ شهريور

پسرناخلف و زن انگليسي

فرشته احمدي نويسنده

پيرمرد بهمان خبر داد پسرش پس از سال‌ها از انگليس برگشته. گفتيم: «چشمتان روشن!» اما چشم‌هايش تيره و تار بود. گفت همسرش را هم آورده. اين‌بار چيزي نگفتيم فقط محافظه‌كارانه لبخند زديم چون در لحن گفتنش چيزي براي اظهار خوشحالي نبود. تعارفش كرديم داخل خانه گفتيم چاي‌مان حاضر است، اين‌بار برخلاف هميشه تعارف‌مان را رد نكرد. آمد. نشست. همان طور كه به گل قالي خيره شده بود گفت پسرك آنجا براي درست شدن كار اقامتش با زني فلج ازدواج كرده. به خاطر نگهداري از معلول از دولت آنجا مستمري مي‌گيرد. به نفعش است كه برگردد. اينجا كه كاري نمي‌تواند بكند. اصلا حتي نمي‌تواند با آدم‌ها ارتباط برقرار كند. من و من كرد:
«زنك عجيب و غريب است.»
«عجيب؟»
«خيلي چاق است. »
«عجب!»
پيش خودمان فكر كرديم از عروس چاق و عليلش خجالت مي‌كشد. انگار فكرمان را خوانده باشد، گفت: «نه مساله فقط اينها نيست. همه‌چيز را مي‌اندازد دور. باور مي‌كنيد تو اين هفته هفت تا اسكاچ خريدم؟ همه‌اش داد و هوار مي‌كند. مي‌رود توي اتاق در را مي‌بندد. مي‌خواهم بروم چيزي بر دارم. در هم مي‌زنم. ياالله هم مي‌گويم اما تا در را باز مي‌كنم جيغ مي‌زند، نمي‌فهمم چه مي‌گويد. پسرم هم سرم داد مي‌زند كه مزاحم زنش نشوم.»
حرف بيشتري نزد، شايد خيال مي‌كرد آدم‌ها اين چيزها را باور نمي‌كنند و همه نارضايتي‌اش را مي‌نويسند پاي بي‌عاطفه بودنش.
روزهاي بعد گاهي مي‌ديديمش كه با ساكي زرشكي شبيه ساك خريد زن‌ها سرگردان كوچه و خيابان است. پشتش خميده‌تر شده بود و مثل قديم‌ها لباس‌هاي مرتب و سفيد و اتوكشيده تنش نبود. گاهي ساعت‌ها مي‌نشست روي نيمكت پارك، ايستگاه اتوبوس يا حتي تك‌صندلي اتاقك نگهباني. انگار همه اهل محل مي‌دانستند سرگردان شده و رعايتش را مي‌كردند. بالاخره بهمان گفت: «زنگ زدم به پليس.»
«پليس؟»
«مي‌خواهند چيزخورم كنند.»
«نه!»
«پليس گفت كاري از دست‌شان برنمي‌آيد. وقتي كشتند ما وارد عمل مي‌شويم. بايد جرم صورت بگيرد. حالا هم پسرم افتاده دنبال گرفتن حكم مهجوريت. مي‌خواهد خانه به اسمش شود. سر پيري كجا بروم؟»
كاغذهايي را از كيفش بيرون آورد. گفت نمي‌خواهد رو دست بخورد، او هم شروع كرده بود به جمع‌آوري مدارك. رفته بود از مخابرات ليست تلفن خانه‌اش را گرفته بود. شماره‌اي را نشان‌مان داد. سطر بعد همان شماره بود كه فقط عدد آخرش شده بود ۲ و سطر بعد شده بود ۳ و سطر بعد... گفت از صبح تا شب زنگ مي‌زند به مردم و فحش مي‌دهد مي‌گويد بايد به همه مردم زنگ بزند و بگويد كه همه دارند در جهل زندگي مي‌كنند.
چند روز بعد ديديم‌شان؛ پسر چارپايه گذاشته بود جلوي پاي زن تا سوار جيپ سفيدرنگي شود كه تازه خريده بودند. پوستي صورتي داشت. موهاي بور و نازكش از زير روسري شل و ول و شلخته ولو شده بودند توي صورت پهنش. به دوتا چوب زير بغلش تكيه داده بود و بدن بزرگش را با هن و هن بالا مي‌كشيد. ماشين‌شان كه دور شد گفتيم از پيرمرد خبري بگيريم. زنگ زديم در را باز نكرد. پرده‌ها كيپ تا كيپ كشيده شده بودند. بعد از آن هميشه جيپ سفيد زير سايه درخت مقابل خانه‌اش پارك بود. هر ساعتي از روز كه از كوچه جنوبي رد مي‌شديم پسر ناخلف و زن انگليسي را مي‌ديدم كه توي بالكن نشسته‌اند روي دو تا صندلي. چاي مي‌خوردند يا خيره بودند به روبه‌رو. عصرها آنجا بودند، اول صبح هم بودند.
بعدها پيرمرد دايم با ساك زرشكي‌اش لنگان و آشفته توي محل پرسه مي‌زد. حتي يكي ديده بودش كه روي نيمكت ايستگاه اتوبوس خوابش برده بود. به گمانم حكم مهجوريتش را گرفته بودند. وقتي حكم كسي را بگيرند فاصله اندكش با جنون از بين مي‌رود، پايش را مي‌گذارد آن طرف خط نازكي كه بين گوشت‌تلخان و شيرين‌عقلان است. همان‌ها كه دور و برمان مي‌پلكند، بيخودي مي‌خندند، لباس‌هاي شندره مي‌پوشند. از دور نگاه‌شان مي‌كنيم و حواس‌مان نيست كه فاصله‌مان با آنها به اندازه گرفتن يك حكم است.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون