• ۱۴۰۳ يکشنبه ۹ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3658 -
  • ۱۳۹۵ پنج شنبه ۶ آبان

حكايت عباس آقا و پاترولش

نويد محمودي فيلمساز

 


سال 75، دو، سه سالي مي‌شد كه حضورم در تلويزيون خيلي جدي‌تر شده بود. آن موقع يك كار تلويزيوني را كار مي‌كرديم كه من دستيار كارگردان آن بودم. البته نه از آن دستيار كارگردان‌هاي امروزي.
دستيار كارگردان‌هاي آن زمان خيلي با دستيار كارگردان‌هاي امروزي فرق مي‌كردند و اصولا دستيار كارگردان‌ها آن موقع خيلي همراه‌تر و بيشتر در اختيار كارگردان بودند.
يادم است كه خيلي زودتر از مابقي عوامل، موقع آفيش مي‌رفتم دنبال كارگردان و بيدارش مي‌كردم، او هم آماده مي‌شد و با هم راه مي‌افتاديم و مي‌رفتيم سر فيلمبرداري.
يك روز برگشتند و به ما گفتند: «مي‌خواهيم به شما سرويس بدهيم. »
شنيدن اين عبارت در آن زمان برايم خيلي عجيب بود. راستش اصلا نمي‌دانستم منظورشان چيست و اين حرف يعني چه؟
بعدتر فهميدم ماشين‌هايي هستند كه بچه‌ها و عوامل را بعد از تمام شدن كار مي‌برند خانه‌هاي‌شان و روز بعدش هم از خانه‌هاي‌شان سوار مي‌شوند و مستقيم مي‌آيند سر فيلمبرداري. سرويس به ما داده شد با آقاي راننده‌اي كه اسمش عباس‌آقا بود.
اين عباس آقاي ما خيلي آدم عجيبي بود، اينقدر عجيب كه از آن روزها هنوز در ذهن من
 مانده باشد.
آدم‌هايي كه تاثير مي‌گذارند مثل همه‌اند، مثل همه نگاه مي‌كنند اما مثل همه نمي‌بينند، مثل همه حرف مي‌زنند اما حرف‌هايي كه همه مي‌زنند را نمي‌زنند. سرويس ما يك ماشين پاترول بود.
عباس آقا خانه‌شان در اتابك، پايين ميدان خراسان بود. نخستين باري كه سوار سرويس شديم تهيه‌كننده برنامه به عباس‌آقاي راننده گفت؛ «تو نويد رو ببر اتابك و بقيه را خودش مي‌رود.»
اين بقيه يعني فاصله بين اتابك تا كيانشهر در پايين اتوبان بعثت كه فاصله قابل‌توجهي هم بود. شب اولي كه سوار ماشين شديم، من ديدم عباس‌آقا اتابك را رد كرد و رفت سمت اتوبان. اتوبان را هم رد كرد تا رسيد به ورودي كيانشهر. آنجا رو كرد به من و گفت؛ «آقا نويد خونه‌تون كجاست؟»
آن وقت‌ها دوره‌اي بود كه من بيشتر تهران را پياده‌روي مي‌كردم. يك ضبط واكمن سوني داشتم كه با آن موسيقي و موسيقي فيلم گوش مي‌كردم. آن زمان براي اينكه باتري اين واكمن بيشتر دوام بياورد بعد از گوش دادن هر آهنگ آن را خاموش مي‌كردم و اگر بر فرض ترانه‌اي را شنيده بودم با خودم زمزمه مي‌كردم كه زمان بيشتري باتري داشته باشم.
گفتم؛ «آخه زحمت‌تون ميشه عباس‌آقا، من خودم موسيقي گوش مي‌دادم و مي‌اومدم، شما چرا ديگه زحمت كشيديد؟»
عباس‌آقا فقط گفت؛ «نه! خواهش مي‌كنم.» خلاصه عباس‌آقا آن شب من را رساند تا كيانشهر، تا در خانه‌مان.
 عباس‌آقا به نظر من آن شب كار عجيبي كرد. من آن زمان يك نوجوان كم‌سن‌وسال بودم كه حتي تهيه‌كننده كار هم برايش مهم نبود ساعت دوازده شب از اتابك تا كيانشهر را چطور مي‌خواهد برود. اين اما براي عباس‌آقا مهم بود.
مهم بود چون خودش آدم مهمي بود و احساسش در آن لحظه در مورد من همان احساسي بود كه به فرزند خودش داشت. من اين را از عباس‌آقا ياد گرفتم و بعدها سعي كردم اين تاثيري را كه با اين كارش روي من گذاشت هميشه با خودم
نگه دارم.
حالا كه خودم كار مي‌كنم به محض اينكه فيلمبرداري تمام مي‌شود نخستين كارم اين است كه از بچه‌هاي توليد يا تداركات بپرسم كه ماشين بچه‌ها چي شد؟ به اين فكر مي‌كنم ممكن است در گروه ما كسي باشد كه حواس‌مان به او نباشد. به او توجهي نداشته باشيم و او هم مجبور باشد كه فاصله اتابك تا كيانشهر را پياده برود، آن هم با گوش دادن واكمني كه ممكن است حتي براي خريدن باتري هميشگي آن پول كافي در جيبش نباشد.
آدم‌هايي كه روي ما تاثير مي‌گذارند با بقيه هيچ فرقي ندارند.
تفاوت وقتي ايجاد مي‌شود كه اثر متفاوتي روي ما بگذارد. من نمي‌دانم عباس‌آقا الان كجاست.
حتما تا الان بازنشسته شده، چون سنش آن‌روزها طوري بود كه طبيعتا بايد 10 سال بعد بازنشسته مي‌شد.  من الان دارم راجع به چيزي حدود بيست‌ويك سال پيش صحبت مي‌كنم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون