• ۱۴۰۳ جمعه ۱۴ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3680 -
  • ۱۳۹۵ پنج شنبه ۴ آذر

بي‌نام

ساره بهروزي

 

نشسته‌ام. مانند درختي كه شاخه‌هايش سنگين از برف زمستاني است.
تا همين يكساعت قبل فقط يك همسايه بود كه هميشه لبخند مي‌زند. هر روز صبح كه مي‌ديدمش به نظرم از آن آدم‌هاي بي‌خيال و بي‌غمي مي‌آمد كه هيچ چيز در زندگي برايش اهميتي ندارد. دوست دارم همانطور مانند قبل در نظرم بماند. يك كاسه سوپ برايم آورد. يك ساعت پيش. سوپ را خالي كردم و كاسه را زير شير آب بردم كه تميز شود ظرف داغ بود، شكست. لبه كاسه دستم را خراش داد. آه بلندي كشيدم. نگرانم شد. اجازه گرفت و به داخل آمد. لبخند زد. كمكم كرد تا تكه‌هاي شكسته را جمع كنيم. چندبار نگاهش كردم چشمانش را به هم زد و گفت «مهم نيست، از اين كاسه‌ها زياد داشتم اما همه شكستند. اينم آخريش بود كه شكست.» به چاي دعوتش كردم. نشست، نخستين بار بود كه مي‌پذيرفت. صورتش از نزديك چروك‌هاي ريز دارد، اما جوان است. اسمش را كه ‌پرسيدم لبخندش محو ‌شد. مكث كرد و با صداي لرزاني گفت: «نامم را نمي‌دانم. »
ليوان چاي را به دستش دادم و گفتم بفرماييد خانم همسايه. ليوان را گرفت. كنارش نشستم. انگار منتظر بود بشنوم. گفت: «وقتي چشم باز كردم وسط كوهي از خاك نشسته بودم. سرد بود. دهانم پر از خاك بود از پيشاني‌ام خون مي‌چكيد. به سختي از ميان خاك‌ها بلند شدم و راه افتادم صدايي نبود ولي تاريكي، آجرهاي خردشده، خاك و خرابي را يادم هست. نمي‌دانم چه مدت زماني گذشت كه شيون و زاري فضا را پر كرد. سردم بود اما يادم هست كه زن و مرد تپه‌هاي خاكي را چنگ مي‌زدند. هيچ ساختماني نبود تا چشم كار مي‌كرد سنگ، آهن، آجر و خاك بود و خاك. تا صبح شد همين طور از سوز وسرماي كوير لرزيدم. يادم نيست چه كسي و چه زماني من را در چادري بردند كه چند هفته آنجا بودم. يادم نيست چه موقع زخم سرم را بستند. با عده‌اي كه نمي‌شناختم چند هفته در چادر زندگي كردم. هر روز ساعت‌ها بين زنده‌ها و جنازه‌ها مي‌چرخيدم. شايد آشنايي ببينم. دريغ!
سيزده سال از زلزله بم گذشته و هنوز نامم را نمي‌دانم. يادم نمي‌آيد كجا زندگي مي‌كردم. پدر و مادرم چه كساني بودند. خواهر و برادري داشته‌ام يا نه! كجا بودم كه تنها بازمانده يك فاميل شده‌ام. اصلا فاميلي در كار بوده؟يا شايد بازمانده پرورشگاهم. چندين نوبت آگهي و عكس چاپ كردم. بي‌فايده بود. هيچ آشنايي پيدا نشد.» بغضش را فرو داد. ليوان چاي را روي ميز ‌گذاشت، دستش مي‌لرزيد.
«با يك خانمي كه براي امدادرساني آمده بود، به تهران آمدم. تا زنده بود، كمكم كرد.» هنگام بلند شدن لبخند هميشگي‌اش را نمي‌بينم. نزديك در ورودي ‌ايستاد نگاهم ‌كرد. بدون لبخند گفت: «در بيمارستان بزرگي كارهاي خدمات انجام مي‌دهم. هر روز شاهد مرگ ده‌ها نفر هستم. مرگي كه نمي‌خواهند. تصميم گرفته‌ام تا زنده هستم، هميشه لبخند بزنم. چون هنوز اميدي براي پيدا شدن هويت گم‌شده‌ام دارم.» رفت. چاي سرد و تلخم را سر مي‌كشم. نشسته‌ام. يادم نيست، چند ساله نامم را فراموش كرده‌ام.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون