• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۷ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3689 -
  • ۱۳۹۵ پنج شنبه ۱۸ آذر

كريم آقا

شهرام كرمي نمايشنامه‌نويس

چند ماه بود كه خانواده آقابزرگ منتظر مرگ او بودند. آقابزرگ رو از بيمارستان به خونه آوردند كه روزهاي آخر عمر همه كنارش باشن.
آقابزرگ  سه دختر و يه پسر داشت كه به عنوان يه پدر خوب و مهربان هر كاري مي‌شد براي اونا كرده بود. در آن شرايط دختراي آقابزرگ صبح تا شب كنار پدر بودند و تنها پسرش هم روزي چند بار به خونه سر مي‌زد.
تو يكي از اتاق‌هاي خونه كه دور تا دورش پشتي و قاليچه‌هاي دستي و روي ديوارش پر از عكس‌هاي جووني آقا بزرگ بود روي يه تشك بزرگ، آقابزرگ دراز به دراز افتاده بود. خانوم بزرگ كه مي‌دونست شوهرش ديگه هيچ وقت اون مرد هميشه زندگيش نخواهد شد عصاي صندل آقابزرگ رو كنار او گذاشته بود و اصرار داشت كه عصا هميشه كنار دست او باشد. آَقابزرگ نمي‌تونست حرف بزنه و فقط با نگاهي سرد و بي‌روح  به هر كي كه رو سرش مي‌نشست نگاه مي‌كرد. چند ساعت يه بار اونو توي جاش جابه‌جا مي‌كردند تا زخم بستر اذيتش نكند.
آدماي زيادي به ديدن آقابزرگ مي‌اومدند. همه خانواده‌ سعي مي‌كردند اين مراسم كه يه جور خداحافظي بود خيلي آبرومند برگزار شود. اين قضيه براي دخترهاي آقابزرگ اونقدر اهميت داشت كه با نهايت دقت حساب فاميل و آشنا و اونايي رو كه به عيادت آقابزرگ مي‌آمدند رو داشتند.
فقط يك نفر بود كه به ديدن آقابزرگ نيومد. كريم‌ آقا، داماد بزرگ خانواده كه كسي به حضور او اهميت نمي‌داد. همه اونايي كه كريم آقا رو مي‌شناختند تا يادشون بود اونو هميشه خدا خمار و معتاد ديده بودند. زري دختر آقابزرگ و زن كريم آقا به تنهايي مسووليت زندگي و دو دخترش را به دوش مي‌كشيد. رابطه آقا كريم و زري مثل يك جور تن دادن به تقدير بود.
كسي درست نمي‌دونست كريم چطور داماد خانواده شده بود. چند بار آقابزرگ از كريم تعريف كرده و گفته بود كه يه روز كريم ورزشكار خوبي بوده و همه حسرت داشتند كه كريم دامادشون بشه.
اما وقتي انتظار خانواده براي مرگ آقابزرگ طولاني شد و خبري از مردن او نشد يواش‌يواش دور و بر آَقابزرگ هم خالي شد. عمه جان خواهر كوچك آقابزرگ آينه كوچكي به دستش بود و دم به ساعت جلو دهن آقابزرگ مي‌گرفت كه مطمئن بشه برادرش هنوز زنده‌س و نفس مي‌كشه.
عمه‌جان اعتقاد داشت آقابزرگ هنوز تو اين دنيا چش‌انتظار و حاجتمنده. مي‌گفت تا راضي نباشه نمي‌ميره. اوايل كسي حرف عمه جان رو جدي نگرفت. ولي عمه جان يه روز گوشش رو چسبوند به دهن آقابزرگ و به نفساي آروم آقابزرگ گوش داد و طوري كه چيز مهمي رو كشف كرده باشه گفت:
- كريم رو مي‌خواد.
همه از شنيدن اسم كريم جا خوردند ولي براي اينكه زري ناراحت نشه حرفي نزدند. عمه جان تونست خانواده رو راضي كنه كه كريم رو به ديدن آقابزرگ بيارن.
يك روز تا غروب دنبال كريم گشتند. كسي نمي‌دونست كار كريم چيه و كجا ميشه پيداش كرد. اين اواخر چند هفته يه بار پيداش مي‌شد. گفته بود كه تو عسلويه كارگري مي‌كنه. از يكي از دوستاي قديمش سراغشو گرفتن و بالاخره توي ترمينال جنوب پيداش كردند. بساط كاسبي راه انداخته بود و تخم‌مرغ آب‌پز و سيب‌زميني پخته مي‌فروخت.
پسر آقابزرگ تا كريم آقا رو ديد و بهش گفت كه حال آقابزرگ خوب نيست كريم بي‌معطلي وسايلش رو جمع كرد و اومد به ديدن آقابزرگ. وقتي داخل اتاق شد بوي تخم‌مرغ آب‌پز همه جا  رو گرفت. كريم آقا نشست كنار آقابزرگ و به پيرمرد كه دراز به دراز افتاده بود و تكون نمي‌خورد نگاه كرد. همه كسايي كه تو خونه بودن وقتي شنيدن كريم آقا اومده جلو در اتاق جمع شدند كه اونو ببينند.
كريم آقا يه كلاه كاموايي تا روي گوشاش چپونده بود. وقتي اون همه آدم رو دور و بر خودش ديد نمي‌دونست بايد چه كار كنه. روي ته‌ريش سفيدش عرق نشسته بود. به زنش زري نگاه كرد كه هميشه خدا با هم قهر بودند. زري بغض كرده بود. آقا كريم بي‌اختيار دست تو جيبش كرد و پاكت سيگارش رو درآورد. تا بخواد سيگاري روشن كنه بغضش تركيد و زد زير گريه. دستمال جيبشو كه چرك مرده و پاره بود روي صورتش گرفت.
زن‌هايي كه توي اتاق بودند با دلسوزي به كريم‌ آقا ورزي نگاه مي‌كردند. عمه‌جان كه حالا خودشو بزرگ خانواده مي‌دونست و حرفش خريدار داشت همه رو از اتاق بيرون كرد و گفت كه بذارن كريم آقا با پدرزنش تنها باشه.
كريم آقا وقتي تو اتاق تنها شد تا چند لحظه فقط گريه كرد. به آقابزرگ نگاه مي‌كرد كه طاق‌باز افتاده بود و دهن لاغرش تا زير چشاش باز بود. عصاي آقابزرگ رو تو دستش گرفت و به اون نگاه كرد.
زري براي كريم آقا چايي آورد. كريم آقا با احساس همدردي به زري نگاه كرد و با حسرت آه كشيد. دلش خواست با زري حرف بزنه ولي زري بهش اهميت نداد و از اتاق بيرون رفت. كريم آقا آب دماغشو تو دستمال فين كرد و سيگاري روشن كرد. به آقابزرگ نگاه كرد و گفت:
- حالت چطوره آقابزرگ؟...
آقابزرگ هيچ تكوني نمي‌خورد. عمه‌جان چند لحظه يه بار داخل اتاق سرك مي‌كشيد و به كريم نگاه مي‌كرد. كريم آقا چايي رو هورت كشيد و دستش رو گذاشت رو پيشاني آقابزرگ. سرد و خشك بود. دلش خواست با پيرمرد راحت حرف بزند. در همه اين سال‌ها هيچ وقت با او درست و حسابي حرف نزده بود. دلش نمي‌خواست غير از آقابزرگ كسي حرف‌هاي او را بشنود. سرش رو كنار گوش آقابزرگ برد و با صداي آروم گفت:
- دعا مي‌كنم حالت خوب بشه و نميري آقابزرگ. زري و بچه‌ها خيلي خاطرتو ميخوان. خداييش گردن همه حق داري. حتي من. با اينكه زري دخترت منو هيچ وقت قاطي آدم حساب نمي‌كنه  ولي من ازت كينه ندارم. خب، البته تو مي‌تونستي نصيحتش كني. نشد ديگه. دل منم خيلي گنده‌س. حاليته؟... اصلا هيچ وقت كسي براي من دل نسوزوند. بالاخره ما هم خدايي داريم. حالا كه باهات حرف مي‌زنم پاك پاكم. از شير مادر هم پاك‌تر. ولي اگه بري به زري بگي مي‌دوني چي ميگه؟... ميگه تو پاك باشي پس سگ هم نجس نيست. چند بار اينو بهم گفته. همين حرفا پدر آدمو مي‌سوزونه. هيچ وقت نخواست قبول كنه كه منم آدمم و درد دارم. كاري كرده كه حتي بچه‌ها ازم بيزار شدن. اگه گرفتار اين مرض نبودم چي؟... منو مث بقيه آقا صدا مي‌زد؟...  به خدايي كه حالا چش‌انتظارشي كه به عزراييل بگه نرم و مهربون بياد سراغت، من اگه كسي بهم محبت مي‌كرد حال و روزم اين نمي‌شد. اونوقت همه برام كمر خم مي‌كردن. حالا چي؟... هي بگم اهل هيچي نيستم. كي باور مي‌كنه؟... كي مي‌فهمه كه من يه عمره مث يابو كار مي‌كنم تا خار چش كسي نشم. هيچكي!  
كريم آقا چشاش خيس اشك بود. دست آقابزرگ رو گرفت و ادامه داد:
- آقابزرگ، اين دم آخري يه خواهش ازت دارم. ميخوام مرد و مردونه شفاعت منو پيش خدا بكني. من كه غير خدا هيچكي رو ندارم. تو دلت پاكه و حكمن يه راست ميري بهشت. ميخوام پيغام منو به خدا برسوني. بهش بگو كريم خيلي شاكيه. از همه چيز. تا بودم هر كس و ناكسي منو از خودش دور كرده. هيچكي نبود تا برام دل بسوزونه. همين شما؟... برام چي كار كردي؟... يه دفعه شد بياي بگي داماد عزيزم، دردت چيه؟... اينو نمي‌گم كه فكر كني محتاج بودم. خدا رو سه هزار بار شكر كه تا امروز محتاج هيچكي نبودم. حسابم با همه پاك پاكه. اگرم دود و دمي دارم دودش به چش كسي نرفته. هميشه خدا پيش وجدان خودم راحت بودم. چرا؟... چون مال كسي رو نخوردم. چش به ناموس كسي نداشتم. هزار بار شده كه دست به خلاف بزنم. ولي چي؟... نزدم. چون دلم با خود اوسا كريم بوده و بس. هر لحظه مث خودت آماده‌ام تا رو به قبله بخوابم. آدم كه از مردن نمي‌ترسه. من حسابم با خدا روشنه. البته يه وقتايي از خدا هم شاكي‌ام. براي اينكه هرچي بهش پناه بردم يه بار هم مرادمو نگرفتم. خب اينم از شانس منه. حالا ميخوام خودت بهش بگي كريم آقا گفت، خدايا شكرت. بازم راضي‌ام. بهش بگو كريم آقا پيغام داد كه خداجون، از اين زندگي سگي بريدم. ديگه بسمه. خودت بي‌دردسر راحتم كن. اقلا ميخوام سر مردن دستي به سر منم بكشي. نميخوام كنار خيابون مثه يه سگ جون بدم. مي‌شنوي آقابزرگ؟... ميخوام اين آخري برام پدري كني. فقط پيغام منو به خدا برسون. دو قبضه‌ش كن. بگو از هيچيكي شاكي نيستم. حتي از زري. آدم بايد دل‌گنده باشه. مي‌فهمي؟... تو هم از هر كي رنجيدي حلال كن. شنيدي چي گفتم آقابزرگ؟...
كريم آقا سيگاري روشن كرد و از خونه آقابزرگ بيرون زد. چشاش خيس اشك بود. زري تا بيرون در دنبالش رفت. كلاه كريم آقا رو بهش داد.
هنوز كريم زياد از خونه دور نشده بود كه عمه جان آينه رو جلو دهن آقابزرگ گذاشت و گفت:
- جونش به قدم كريم بود. تموم كرد .
آقابزرگ مرده بود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون