گفتوگوي پاريس ريويو با مايكل فرين
داستان رويدادي خارج از دنيا نيست
نوشتن درباره مسائل مختلف ايده خوبي نيست
بهار سرلك
مايكل فِرين، نمايشنامهنويس، رماننويس و مترجم انگليسي هشتم سپتامبر 1933 حوالي شهر لندن به دنيا آمد. 12 سالگي را با طعم تلخ از دست دادن مادرش تجربه كرد و زخم عميق اين مصيبت حتي در خندهدارترين آثار كمدي او ديده ميشود. فرين در جواني مدتي به عنوان مترجم زبان روسي به خدمت ارتش درآمد و پس از اين دوره علم اخلاق را در دانشگاه كمبريج فرا گرفت. سال 1957 از اين دانشگاه فارغالتحصيل شد و تا سال 1968 به گزارشگري و ستوننويسي براي نشريههاي «منچستر گاردين» و «آبزرور» مشغول بود. در اين سالها فرين چندين مجموعه از مقالههايي را كه براي اين نشريهها نوشته بود در قالب كتاب منتشر كرد و چندين رمان از جمله «مردان حلبي» (1965)، «مترجم روسي» (1966) و «يك زندگي بسيار خصوصي» (1968) را نوشت كه «مردان حلبي» برنده جايزه سامرست موام و «مترجم روسي» برنده جايزه هاثورندن شدند.
سپس فرين قلم خود را در خلق آثار نمايشي آزمود؛ نخستين نمايشنامهاش را تحت عنوان «دو نفر از ما» كه شامل چند نمايش تكپردهاي با دو شخصيت ميشد نوشت اما تهيهكنندگان از روي صحنه بردن آن امتناع كردند. فرين آزردهخاطر بر آن شد تا بخشهايي را به اين نمايشها اضافه كند. اين نمايشنامه با بازي لين ردگريو و ريچارد بريرز با شكست روبهرو شد و منتقدان اين اثر را مورد حمله قرار دادند. فرين جسورانه به خلق آثار نمايشي ادامه داد و تلاشهاي بعدياش او را به قله موفقيت رساند. نمايشنامه «به ترتيب حروف الفبا» (1975) نقدهاي مثبت و منفي دريافت كرد و جايزه بهترين كمدي سال Evening Standard Award را براي او به ارمغان آورد. فرين موفقيت خود را با نمايشنامههاي «ابرها» (1976)، «مدت مديد» (1977)، «بساز يا خراب كن» (1980) دنبال كرد. فرين كه حالا ميدانست چگونه در مسير موفقيت قدم بردارد رماننويسي و نمايشنامهنويسي را همزمان ادامه داد. سال 1999 رمان «Headlong» به فهرست نهايي جايزه من بوكر راه يافت و سال 2002 رمان «جاسوسها» برنده جايزه وايتبرد شد.
همچنين فرين چندين نمايشنامه از آنتوان چخوف، نمايشنامهنويس روسي از جمله «باغ آلبالو»، «سه خواهر» و «دايي وانيا» را به انگليسي برگردانده است.
در ايران اما ترجمه نمايشنامههاي «كپنهاگ» و «سروصدا، موقوف!»، «روياهاي شيرين»، «دموكراسي» و «بعد مرگ» از مايكل فرين به چاپ رسيده است و «جاسوسها» نخستين رماني است كه از اين نويسنده به همت كيهان بهمني از سوي نشر چترنگ به زبان فارسي منتشر شده است.
در ادامه بخشي از مصاحبه شوشا گوپي، دبير مجله ادبي «پاريس ريويو» را با اين نويسنده ميخوانيد.
نويسندههايي هستند كه در كتابهايشان مدام يك موضوع را زيرورو ميكنند اين در حالي است كه هر كتاب شما اثري متفاوت از ديگري است. تازهترين رمانهايتان را مثال ميزنم: كتاب «Headlong» براساس كشف اثري هنري از بروگل است كه قرنها از گمشدن آن ميگذرد كه مشخص است براي نوشتن آن تحقيقات بسيار كردهايد و از تاريخ هنر بهره بردهايد. از سوي ديگر رمان «فرودي بر سطح خورشيد» تقريبا تريلري جاسوسانه و رمان «The Trick of It» درباره سرشت خلاقيت و نوشتن است. در اين ميان شما نمايشنامههايي هم نوشتيد كه متنوع هستند. قصد شما اين است كه عامدانه در هر اثرتان مخاطبتان را غافلگير كنيد و جديد باشيد؟
بگذاريد براي شروع بگويم كه فكر نميكنم نوشتن درباره مسائل مختلف ايده خوبي باشد. اگر قرار باشد به نويسندگان جوان توصيه كاربردي مهمي درباره اينكه چطور جلو بروند، بدهم ميگويم بارها و بارها يك رمان يا نمايشنامه را بنويسيد فقط كمي متفاوت از قبلي باشد در نتيجه مخاطب به آن عادت خواهد كرد. مدتي زمان ميبرد اما اگر به اندازه كافي اين كار را بكنيد، در نهايت مخاطب آن را ميفهمد و با آن آشنا ميشود و خوشش ميآيد. بعد به توليد محصولي ماندگار ادامه خواهيد داد و بازار خودتان را خواهيد داشت. چراكه مشتري كتاب يا نمايشنامه، از جمله خودم، با دلايلي معقول ميخواهد بداند يا از قبل ايدهاي داشته باشد كه اين كتاب يا نمايشنامه شبيه به چي خواهد بود. خريدن غلات صبحانه هم به همين شكل است؛ اگر يك بسته كورنفلكس بخريد بايد مطمئن باشيد كه در آن ذرت هست نه چيز ديگري. اگر آنچه شما ميخواهيد در اين بسته نباشد، ناراحت ميشويد. بنابراين مخاطب تئاتر يا خواننده تقاضاي معقولي دارد كه بايد محصولي هميشگي را دريافت كند. محصولي كه از طريق نام تجاري نويسنده شناخته ميشود.
اگر بتوانم اين كار را انجام دهم، اين نام تجاري را خواهم داشت. اما من كنترل زيادي بر آنچه توليد ميكنم، ندارم. تنها كاري را كه ميتوانم انجام دهم اين است كه داستانهايي كه در ذهنم نقش ميبندند، بنويسم و بخشي از داستان به نوع روايت آن مربوط ميشود. داستان رويدادي خارج از دنيا نيست- بخش مهم آن روايت است. فقط زماني كه فكر كنيد نوع روايت داستان را پيدا كردهايد، ميتوانيد نوشتن را شروع كنيد. داستانهاي متفاوت به طور معمول روشهاي متفاوتي در روايت دارند. اگر من نويسندگيام را خوب سازماندهي كنم از آنچه داستانها به من ديكته ميكنند فراتر ميروم و امضاي خودم را روي آثارم به جا ميگذارم.
اما آثارتان داراي امضاي شما هستند. فرم است كه تغيير ميكند.
اين حرفتان مثل اين است كه بگوييد جنايتكاري جرمهاي متفاوتي را مرتكب شده است؛ اين جنايتكار گاهي مرتكب سرقت از بانك شده، گاهي آدم كشته است، گاهي مدارك دريافت حقوق بازنشستگي را جعل كرده است اما در همه موارد يك اثر انگشت از خود به جا گذاشته است. كاري از دست او برنميآيد. فكر نميكنم موضوعي عميقتر از اين باشد. ثبات همين است، يعني اثر انگشت عقلانيت را داري و نميتواني جلوي جايگيري اثر آن را روي آثارت را بگيري.
يك بار گفته بوديد نوشتن رمان را به اين خاطر شروع كرديد كه نخستين تلاشتان در تئاتر با شكست مواجه شد. وقتي صداي رماننويسيتان را گم كرديد دوباره به نمايشنامهنويسي روي آورديد و حالا به نوبت در اين دو حوزه كار ميكنيد. چه چيزي فرم را ديكته ميكند؟
اول از همه فكر نميكنم رماننويس و در عين حال نمايشنامهنويس بودن عجيب باشد. نميدانم چرا بقيه نويسندهها هر دو را انجام نميدهند. فكر ميكنم بزرگترين تفاوت آن در اين است كه نويسنده رمان اين امكان را دارد كه حداقل در ذهن يكي از شخصيتهايش باشد. البته مجبور نيست در ذهن او باشد، اما اگر به همه رمانهايي كه خوانديد فكر كنيد، [متوجه ميشويد] نويسنده افكار، احساسات و مقاصد شخصيتها را ميداند. اگر اين جمله را بخوانيد: «آن زن كمي از گفته مرد رنجيد. مرد قصد داشت به بيرمنگام برود اما تصميمش عوض شد. زن فهميد كه او حرفش را نفهميده است...» اين جملات طبيعي به نظر ميرسند، حتي متوجه نميشويد اين روش نوشتن همه رمانهاست. در واقع كاملا عجيب است چرا كه معني ضمني آن اين است كه نويسنده دانش كاملي از آنچه در ذهن شخصيتها ميگذرد، دارد. گاهي نويسنده استفاده نكردن از اين امتياز را انتخاب نميكند و گاهي در مورد يك يا دو شخصيت از اين امتياز استفاده ميكند نه همه شخصيتها. اما اين رسم معمول داستانسراست كه بداند در ذهن شخصيتهايش چه ميگذرد.
از سوي ديگر در نمايش امكان اشاره مستقيم به آنچه در سر شخصيتها ميگذرد، وجود ندارد. وقتي نمايشي را ميبينيم تنها چيزي كه ميدانيم اين است كه شخصيتها چه ميگويند و چي كار ميكنند. البته شخصيتها ميتوانند بگويند من دارم به اين چيزها فكر ميكنم يا چنين احساساتي دارم اما اين ويژگي مثل دانستن مستقيم نيست. مجبوري باور كني كه حرفهاي شخصيت صادقانه است، كه او خودش را ميفهمد چرا كه برخي اغلب اين درك را ندارند.
حالا، لازمه برخي داستانها اين است كه مخاطب بداند شخصيتها به چي فكر ميكنند و لازمه برخي داستانها اين است كه مخاطب نداند. در نمايشنامه «كپنهاگ» تمام هدف نمايش اين است كه بفهمد هايزنبرگ به چي فكر ميكند و مقاصدش در رفتن به كپنهاگ و ملاقات با نيلز بور چيست. اگر تلاش ميكردم اين نمايشنامه را در قالب رمان بنويسم، كل داستان را ميشد در يك پاراگراف گفت. مينوشتم: سال 1941 هايزنبرگ تصميم ميگيرد براي صحبت با نيلز بور درباره مسائل مختلف به كپنهاگ برود چون اميدوار بود بور اين و آن را بگويد... اما من ميخواستم به دشواري دانستن در زندگي نگاهي كرده باشم. بنابراين طبيعي است كه خارج از ذهن هايزنبرگ باشم و به اين فكر كنم كه در ذهن او چه ميگذرد.
وقتي طرح داستان در ذهنتان شكل ميگيرد بلافاصله متوجه ميشويد كه نمايشنامه ميشود يا رمان؟
بله، چون همهچيز در اين باره است؛ دشواري درك مقاصد آدمها، حتي نيتهاي خود آدم.
بنابراين اين داستان است كه قالب را انتخاب ميكند و نه نويسنده؟
قطعا. به طور مثال در رمان «Headlong» لازم است همواره بدانيم مارتين كلي، شخصيت محوري داستان كه مورخ هنر است، به چه چيزي فكر ميكند و چه احساسي دارد چون بخش عمدهاي از داستان به سوءتفاهمهاي او از شرايط و عدم درك او از احساسات و مقاصدش وابسته است. لازم است بدانيم او قصد دارد چه كاري انجام دهد بعد در مقام خواننده كنار ميايستيم و ميگوييم: «صبر كن! در اينجا با خودش روراست نيست. انگيزههاي او آشفتهتر از آن چيزي است كه خودش ميگويد.»
تازهترين رمان شما «جاسوسها» درباره زندگي دو كودك در دوران جنگ است، كودكاني كه گرفتار دنياي پيچيده بزرگترها ميشوند. اين رمان تنها اثرتان است كه ردپايي از خودنگاره در آن ديده ميشود. اين داستان چطور شكل گرفت؟
سخت ميتوانم به خاطر بياورم كه از كجا شروع شد. 25 سالي ميشد كه به دوراني از كودكيام فكر ميكردم؛ به نوع نگاه بچهها به دنيا فكر كردم، به اينكه با داستانهايي كه از دنيا تعريف ميكنند يا از طريق داستانهايي كه درباره دنيا شنيدهاند دنيا را چطور ميبينند. اين موضوع در مورد بزرگترها هم صدق ميكند_ همه ما از دريچه داستانهايي كه ميشنويم دنيا را ميبينيم. ديدن اين اتفاق در كودكان براي ما بزرگترها آسانتر است چون آنها از ما فاصله دارند. به اين موضوع از طرق مختلف فكر كردم و نميتوانستم بفهمم چطور اين كار را انجام دهم. حدود پانزده سال قبل جنوب فرانسه ساكن شده بوديم و روزي براي پيادهروي در جنگلهاي اطراف وانس بيرون رفتيم. يادم آمد وقتي بچه بودم دوست خيلي خوبي داشتم كه شخصيتي سلطهگر داشت. او در همه مسابقههايي كه بازي ميكرديم نقش سرگروه را بازي ميكرد. اگر بازي گاوچرانها و سرخپوستها را بازي ميكرديم او سردسته گاوچرانها ميشد و اگر بازياي مثل دزد و پليس را بازي ميكرديم او رييس پليس ميشد. عادلانه بود چون او هميشه بازيها را ابداع ميكرد، او قوه تخيل داشت و من در كودكي اصلا تخيلاتي نداشتم. بنابراين او هميشه به نقشههاي جديدي فكر ميكرد كه ما بخشي از آن ميشديم و خودش هم نقش اصلي آن را بازي ميكرد. همينطور كه داشتم به آن دوره فكر ميكردم يادم آمد گاهي- و اين گاهي اواسط جنگ جهاني دوم بود_ او بيمقدمه به من گفت مادرم جاسوس آلمانيهاست. به او نگفتم حرفت را باور نميكنم، فكر نميكنم او جاسوس آلمانيها باشد و مدركي داري كه حرفت را ثابت كني؟ فكر كردم ايدهاي جالب است و فكر كنم مادر او را چند ساعتي تعقيب كرديم؛ هر چند او سعي نكرد به كارخانه مهماتسازي پناه ببرد يا با فرماندهي عالي آلمان تماس بگيرد بنابراين حوصله ما سر رفت و بيخيال شديم. حالا داشتيم در جنگلهايي كه شمال وانس واقع شده بود، قدم ميزديم و فكر ميكردم چه ميشد اگر ما سمج ميشديم و چند هفتهاي مادر او را تعقيب ميكرديم، زندگي او را چه شكلي ميكرديم؟ اگر ما بچهها نگاهي جدي به زندگي بزرگترها بيندازيم چه چيزي از آن دستگيرمان ميشود؟ خب، احتمالا زندگي آنها را با توجه به داستانهايي كه با آنها آشنا بوديم، ميديديم؛ داستانهايي كه آنها را خودمان شكل داديم و در آنها بازي كردهايم و دير يا زود ميفهميديم برخي از عناصر آنها خلاف قاعده هستند. گرچه مادر دوستم جذاب و روراست بود و يكي از اعضاي صادق و مفتخر جامعه بود اما من خيال ميكردم چيزهايي خلاف قاعده در زندگي او هست چون هر كسي در زندگياش چيزهايي هست كه خلاف قاعدهاند منظورم جنايت و تبهكاري نيست بلكه چيزهايي كه با شخصيت فرد جور درنميآيد و معمولا در سكوت از آنها عبور ميكنيم. بنابراين اين خاطره نقطه شروع «جاسوسها» شد. و از اين نقطه به بعد همهچيز خيالي شد.
نوشتن را چه زماني شروع كرديد؟
برخي از نخستين آثاري كه نوشتم براي تئاتر عروسكي بود. به موادي براي عروسكها احتياج داشتم تا نمايش را روي صحنه ببرم. الان چيزي درباره آنها يادم نيست البته فكر نميكنم شاهكاري از دست رفته باشد. وقتي كودك بودم داستانهاي كودكانه ميخواندم. از آثار آرتور رنسام و داستانهاي «Just William» لذت ميبردم. وقتي 15 يا 16 ساله شدم شروع به خواندن ادبيات جدي كردم اما در آن دوره بيشتر از همه به شعر مخصوصا رمانتيكها، شلي و كيتس ميپرداختم. مشتاق آثار شلي بودم فكر كنم به خاطر راديكال بودنش او را دوست داشتم. هنوز هم فكر ميكنم شلي شاعري است كه او را دستكم ميگيرند. خودم اشعار زيادي كه عاري از هرگونه كيفيتي بودند، نوشتهام. خودخواسته از شعر دست نكشيدم فقط كمكم به نثر روي آوردم.